🌷🌷🌷
رضایت نامه
🌷توی آشپزخانه، سرگرم پختن غذا بودم که پرویز آمد. در قابلمه خورش را برداشت و گفت: «آخ جون! قورمه سبزی! » بعد قاشقی را آورد و ازبرنجی که در حال دم کردن بود، مقداری خورد. گفتم: «دل درد میگیری. برنج خام که خوردن نداره».
🌷گفت: «مامان جان! لطف کن این برگه رو امضا کن.» گفتم: «دیراومدی. بارون اومد و سوادم نم برداشت. آخه پسرجون! سوادم کجا بود که برات امضا کنم؟ » گفت: «یادم نبود. بیا انگشت بزن. » گفتم: «چیه؟ » گفت: «رضایت نامه. میخوام برم جبهه. »
🌷تا گفت جبهه، تمام دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. گفتم: «باید از بابات اجازه بگیری! » گفت: «خودت میدونی که اگه تو راضی باشی، پدر هم راضی میشه. » بعد گفت: «تازه، اگه اون رو امضا نکنی، دلم میشکنه. راضی میشی دلم رو بشکنی. »
🌷بلند شدم و به حیاط رفتم. داشتم وضو میگرفتم که با خودم گفتم:«مگه خون پسر من رنگینتر از خون بچههای مردمه؟ » قرآن را از طاقچه برداشتم و پرویز راصدا کردم و به او دادم وگفتم: «باز کن و برام بخون! »
🌷این آیه را خواند: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند،مرده مپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزدپروردگارخویش روزی میخورند. » با شنیدن این آیه، اشک در چشمانم جمع شدآرام گفتم: ورقه رو بده انگشت بزنم .
🌷خاطره مادر شهید پرویز قدیری از فرزند شهیدش🌷
🌷🌷🌷
#شهید
#شهید_پرویز_قدیری
🔴⚪️🟢
🧩 @haftgonbad 🧩