eitaa logo
هفت‌تپه‌ی گُمنام 🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
رفقا ؛ به مدد شهدا در این کانال تصاویر و کلیپ‌های کمتر دیده شده از غیورمردانِ لشکر خط‌شکن ۲۵ کربلا و دیدار خانواده‌هایشان را خواهید دید، و از مظلومیت هفت تپه و بچه‌های هفت‌تپه خواهیم نوشت...🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 عباس کامران( ) : ۶ آذر ۱۳۴۵_ ۴ ۱۳۶۵ : . ▪️نرگس کامران- خواهر شهید: یک بار در یکی از راهپیمایی ها که دو روز مانده بود به آخرین اعزام ایشان برای رفتن به جبهه، همه ی بچه هایی که قرار بود اعزام شوند، رفتند سر مزار شهدا تا با شهدا وداع کنند. یادم می آید شهید عباس بلندگو را گرفت و به مردم گفت: ای کسانی که می گوئید این رزمنده ها برای پول مال می روند، ما دو برابر این پول ها به شما می دهیم شما بروید. چرا پشت سر رزمنده ها که جان شان را در دست شان می گیرند و می جنگند و زن و بچه هایشان را این جا گذاشتند، حرف می زنید. آن روز بعضی از رزمنده ها گفتند: عباس جان! تو حرف دل همه ی ما را زدی. . 💠 @hafttapeh
💢 سید مهدی حاجی میرزایی ( بابل) : ۴ دی ۱۳۶۵ : . ▪️مادر شهید: پسرم سال سوم ابتدایی بود در آن سال  ها  حکومت طاغوت بیداد می کرد. معلم آن سال او زنی بی حجاب بود. روزی از پسرم  سوالی پرسید و پسرم در جواب گفت : اول حجاب خود را کامل کنید بعد من به شما پاسخ می دهم و بعد به خانه آمد و جریان را به من گفت و من به هر طریقی بود او را راضی کردم که به مدرسه برود و آن سال به پایان رسید روزی در زمان جنگ به خانه آمد و مستقیماً  به منزل مادربزرگش در فریدونکنار رفت و بعد تعریف کرد که : دیدم یک دفعه زنی مرا صدا می کند سرم را چرخاندم و جلو رفتم و سلام کردم آن زن گفت: مرا می شناسی ؟ گفتم : خیر ! گفت: من همان معلم سال سوم هستم که حالا به این وضعیت در آمد . با خنده گفت : حالا حجابم درست است؟ من پوششم عوض شده است. . 💠 @hafttapeh
💢 محمد طالب نژاد ، ویژه ۲۵ ؛ ۴ دی ۱۳۶۵ : . ▪️خواهر شهید: آخرین بار وقتی می خواست به جبهه بره به مادرم گفت: مادر من باید برم و راه برادرم یعقوب را ادامه بده م. مادرم گفت: برادرت هنوز نیامد و جنازه اش پیدا نشد صبر کن پیکز برادرت بیاید بعد برو. گفت: امکان ندارد باید بروم و سنگر خالی او را پر کنم.رفت و خودشم ۹ سال بعد پیکرش برگشت...شادی روح شهیدان طالب نژاد صلوات.🌷 . 💠 @hafttapeh
💢 حسین بابازاده سورکی ( ۱۵ ساله) : ۴ دی ۱۳۶۵ : . ▪️مادر شهید : «روزی دستم را گرفت و گفت: «من فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) از دست تو شکایت می کنم.» من گفتم : چرا! مگر من چه کار کرده ام! او در جوابم گفت: «پدر راضی به رفتن من است. تو چرا راضی نیستی؟» مادر به گریه افتاد و گفت: برادرت مرتضی رفت و شهید شد. حسن رفت و مجروح شد. تو هم یکبار رفتی. اما فهمیدم که او مصصم است که برود. به او رضایت دادم و حسین خوشحال شد و به همراه بسیجیان و رزمندگان راهی جبهه شد و تو سن ۱۵ سالگی تو ام الرصاص شهید شد. . 💠 @hafttapeh
💢 محمد طالب نژاد ، ویژه ۲۵ ؛ ۴ دی ۱۳۶۵ : . ▪️خواهر شهید: آخرین بار وقتی می خواست به جبهه بره به مادرم گفت: مادر من باید برم و راه برادرم یعقوب را ادامه بده م. مادرم گفت: برادرت هنوز نیامد و جنازه اش پیدا نشد صبر کن پیکز برادرت بیاید بعد برو. گفت: امکان ندارد باید بروم و سنگر خالی او را پر کنم.رفت و خودشم ۹ سال بعد پیکرش برگشت...شادی روح شهیدان طالب نژاد صلوات.🌷 . 💠 @hafttapeh
💢 سید مهدی حاجی میرزایی ( بابل) : ۴ دی ۱۳۶۵ : . ▪️مادر شهید: پسرم سال سوم ابتدایی بود در آن سال  ها  حکومت طاغوت بیداد می کرد. معلم آن سال او زنی بی حجاب بود. روزی از پسرم  سوالی پرسید و پسرم در جواب گفت : اول حجاب خود را کامل کنید بعد من به شما پاسخ می دهم و بعد به خانه آمد و جریان را به من گفت و من به هر طریقی بود او را راضی کردم که به مدرسه برود و آن سال به پایان رسید روزی در زمان جنگ به خانه آمد و مستقیماً  به منزل مادربزرگش در فریدونکنار رفت و بعد تعریف کرد که : دیدم یک دفعه زنی مرا صدا می کند سرم را چرخاندم و جلو رفتم و سلام کردم آن زن گفت: مرا می شناسی ؟ گفتم : خیر ! گفت: من همان معلم سال سوم هستم که حالا به این وضعیت در آمد . با خنده گفت : حالا حجابم درست است؟ من پوششم عوض شده است. . 💠 @hafttapeh
💢 محمد طالب نژاد ، ویژه ۲۵ ؛ ۴ دی ۱۳۶۵ : . ▪️خواهر شهید: آخرین بار وقتی می خواست به جبهه بره به مادرم گفت: مادر من باید برم و راه برادرم یعقوب را ادامه بده م. مادرم گفت: برادرت هنوز نیامد و جنازه اش پیدا نشد صبر کن پیکز برادرت بیاید بعد برو. گفت: امکان ندارد باید بروم و سنگر خالی او را پر کنم.رفت و خودشم ۹ سال بعد پیکرش برگشت...شادی روح شهیدان طالب نژاد صلوات.🌷 . 💠 @hafttapeh
👨‍👦‍👦 . ▪️مادر شهید : «روزی دستم را گرفت و گفت: «من فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) از دست تو شکایت می کنم.» من گفتم : چرا! مگر من چه کار کرده ام! او در جوابم گفت: «پدر راضی به رفتن من است. تو چرا راضی نیستی؟» مادر به گریه افتاد و گفت: برادرت مرتضی رفت و شهید شد. حسن رفت و مجروح شد. تو هم یکبار رفتی. اما فهمیدم که او مصصم است که برود. به او رضایت دادم و حسین خوشحال شد و به همراه بسیجیان و رزمندگان راهی جبهه شد و تو سن ۱۵ سالگی تو ام الرصاص شهید شد. . 🌷 شادی روح شهید حسین بابازاده سورکی ( ۱۵ ساله) : ۴ دی ۱۳۶۵ _ مرتضی بابازاده : مریوان صلوات ...🇮🇷🇮🇷 . 🟪 @hafttapeh
🏷 . // پدر شهید : يك دفعه وقتي از جبهه برگشت، من پوتينش را بردم واكس بزنم، امّا فراموش كردم پول واكسي را بدهم. وقتي برگشتم منزل و پوتينش را ديد، فوري گفت: پولش را دادي بابا؟ تازه يادم افتاد پول آن بنده خدا را ندادم. گفتم: اي واي! يادم رفت. گفت: سريع برو، پول­ش رو بده. تا پول­ش رو ندادي، من اين پوتين را نمي­پوشم.» . 📷 رحمت الله عبدالله پور ( ) ۴ ۱۳۶۵ ...🇮🇷 . 🟪 @hafttapeh
💌 به جهان خواران شرق و غرب بگوئید که اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشند و اگر خانواده ام را به اسارت ببرند و اگر گلوله های شما قلبم را سوراخ سوراخ کند، آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و زبونی و فروختن دینم را به گور خواهید برد. . 🩸 از میکائیل فرهادی ( ) ۴ ۱۳۶۵ ... . 🟪 @hafttapeh