eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
105 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.5هزار ویدیو
253 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یاضامن آهو رضا جانم
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|💔••• میروم تا انتقام سیلی حضرت زهرا «س» بگیرم...💔 🥀 /🕊
هدایت شده از 🌸یا محمدرسول الله 🌸
💠 شیخ عبدالقائم شوشتری(ره): 👈 هر وقت شـیطان وسوسہ کرد و نتوانستید حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگوئید: ✨ «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ، لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم» 🌺وقتے این ذکر را میگوئید،هفت ملک به کمک شما می آیند و آنها را دفع میکنند... 💥بارها تجربه شده است که انسان وقتی آن را میخواند احساس قوّت می کند.
هدایت شده از 🌸یا محمدرسول الله 🌸
👌صبور سه نشانه دارد: 🔸اول آن كه سستى نمى كند 🔹دوم آن كه افسرده و دلتنگ نمى شود 🔸وسوم آن كه از پروردگار خود شِكوه نمى كند 🔹زيرا اگر سستى كند، حق را ضايع كرده 🔸و اگر افسرده و دلتنگ باشد شكر نمى گذارد 🔹و اگر از پروردگارش شكوه كند او را معصيت كرده است.
هدایت شده از 🌸یا محمدرسول الله 🌸
آیت الله (ره) : «لاحول و لاقوة الا بالله»، روزی صد مرتبه چنان چه در روایت آمده ، هفتاد نوع را از انسان دور می کند که آسان ترین آن و اندوه است. 📚 آفتاب خوبان، ص۸۳ ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌✨ 🌸اللهم لیَّن قَلبی لِولیِ اَمرِک 🌸 🌺نشر صدقه جاریه 🍃🌺 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از یاضامن آهو رضا جانم
سلام مولای ما ، مهدی جان چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ... چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ... شکر خدا که در پناه شماییم ...
هدایت شده از یاضامن آهو رضا جانم
🔰اذکار ثابت روزانه: ۱)صلوات ۲)استغفار ۳)تسبیحات اربعه ۴)شکرالله ۵) لاحول ولاقوة الابالله العلی العظیم ۶) چهارقل ۷)آیت الکرسی ۸)هفت مرتبه سوره نصر ۹)سوره قدر ۱۰)ذکریونسیه چهل مرتبه هرروز . یاهرشب. ۱۱)الهی العفو ۱۲)امن یجیب المضطراذادعاه ویکشف السوء ۱۳)دعای غریق ۱۴)یارئووف یارحیم 🌺مقید شویم درطول شبانه روز به تعداد دلخواه باحضورقلب 👈💌،به نیت قرب الهی /ازدیادایمان/رفع موانع فرج وسلامتیوتعجیل در ظهورحضرت صاحب الزمان علیه السلام ..... باذکرویادخدا مأنوس باشیم... ان شاءالله تمام فضائل این اذکار شامل حالمان گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم خادم العباس فدایی ابوفاضل شکرایاابوفاضل
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔰داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی 🎙حجت الاسلام عالی به [شهــــ کانال کمیل ــــدا] بپیوندین 🍃یادمان و زندگینامه شهدا🍃 .بسم الله الرحمن الرحیم. جهت سلامتی وفرج مولا قائم آل محمد صلوات🌺🕊 شرمنده ایم آی شهدا شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌺🕊 https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 کانال کمیل شهید گمنام ابوالفضل حافظی تبار🌺🕊🕊🕊
📚 داستان |تنها میان داعش| مهمان کانال ما میشود داستان تنها میان داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق است که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد ...↻   پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی .... قابل ذکر است آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است . . . داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ قسمت اول وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانه‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : « من همیشه تو رو گول می‌زنم ! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی !» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری ! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت !ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... به قلم: فاطمه ولی نژاد ادامه دارد👌 داستان های تربیتی 📚