eitaa logo
کانال حق وحقیقت
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
21.2هزار ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روزى شیخ بهائی از بازار اصفهان می ‏گذشت، در یک گوشه بازار، ناگهان چشمش به پیرمردى 90 ساله ای افتاد که مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود. شیخ بهایى دلش به حال او سوخت و از او پرسید: تو چرا در جوانى برای خود پس انداز نکردی تا در این سن مجبور به کار کردن نباشى؟ پیرمرد چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و  آن را تبدیل به طلا کرد و به سرعت از مغازه خارج شد و در همان حال به پیرمرد گفت: پینه دوز، آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش. شیخ هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که پیرمرد گفت: اى شیخ بهایی اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم! شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله خدا بوده و نیازى به مال دنیا ندارد. با خجالت دست پینه دوز را بوسید و عذرخواهی کرد و بدون درنگ از مغازه خارج شد.