#تبدیل_کردن_تکه_ای_از_فولاد_به_طلا
روزى شیخ بهائی از بازار اصفهان می گذشت، در یک گوشه بازار، ناگهان چشمش به پیرمردى 90 ساله ای افتاد که مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود.
شیخ بهایى دلش به حال او سوخت و از او پرسید:
تو چرا در جوانى برای خود پس انداز نکردی تا در این سن مجبور به کار کردن نباشى؟
پیرمرد چیزى نگفت.
شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و آن را تبدیل به طلا کرد و به سرعت از مغازه خارج شد و در همان حال به پیرمرد گفت:
پینه دوز، آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش.
شیخ هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که پیرمرد گفت:
اى شیخ بهایی اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله خدا بوده و نیازى به مال دنیا ندارد. با خجالت دست پینه دوز را بوسید و عذرخواهی کرد و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
#کرامات_شیخ_بهایی