21.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺پخش از رسانه ملی(برای اولین بار)
🤩پـــــــــاســـخ به تـــمـــامی شـــبـــهات در مورد #گشت_ارشاد 🚔 و #طرح_نور✨💕
🎙#دکتر_علی_تقوی
#قسمت_سوم
✴️پیامبر فرمودند: تمام گناهان اُمّت من بخشیده میشود مگر.... 😱
🤔چرا «امربهمعروف» رو به «حجاب» گره زدید⁉️
💢 ماده ۶۳۸ از قانون مجازات اسلامی میگه که....
🎞این قسمت رو با کیفیت اصلی ببینید👀
#گشت_ارشاد
#طرح_نور
#در_امتداد_نور
#قسمت_سوم
#نشر_حداکثری
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_سوم
🔹قبل از رسیدن به آن سه راهی ، در بیابانی سفید که آسمانی تیره داشت و اصلا شبیه آسمان زمین نبود و وقتی در بی نهایت آسمان دقت میکردم تصاویری انگار جلو میآمد و عوالم خاصی دیده میشد ، ولی با حالتی عجیب ، چون حس میکردم به هر گوشه یا ستاره آن آسمان سیاه نگاه میکنم ، در لحظه میآمد جلو و من آنجا میرفتم و سپس برمیگشتم به صحرایی که بعداً فهمیدم برزخ بوده ، و دوباره ستاره یا نور ضعیفی که در آسمان تاریک بود را نگاه میکردم و وارد آن عالم میشدم و و و بارها تکرار شد.
بنظر همه آن عالمها یا ستارگان محل بازخواست یا زندگی و یا انتطار کشیدن برای انسانها بود ، ولی انسان ها چهره ای حیوانی داشتند، انسانهایی بودند با چهره های سگ و گراز یا خوک یا میمون .
یادمه در یکی از آن عوالم انسانهایی با صورت مار گونه دیدم.
با نگاه کردن وارد یکی از ستارگان شدم ، در حال راه رفتن در مسیری بودم که هیچ کس در مسیر نبود و فقط من بودم و اطراف مسیر انسانهایی با سیمای خوک یا گراز زشت بودند که انگار نمیتوانستند وارد مسیر شوند و بسیاری از آنها به من نگاه میکردند و صدا ایجاد میکردند ولی نامفهوم، شنیدم یکی صدا زد ؛ ایرضا ؟
توجه نکردم.
دوباره صدا زد ؛ ایرضا ؟
برگشتم و یکی شبیه به خوک دیدم ، کنار مسیر که دست عجیبش رو برای من تکان میداد ، تا توجه من رو جلب کنه .
دید که با حیرت نگاهش میکنم ، خودش گفت ؛ منم احسان ، آرایشگر ، همسایتون ، به محمد بگو پول یخچال و فرش و اجاق رو چند برابر به مسجد بده ، به خیریه بده و نیت کنه بابت بدهی بابا.
این شخص زمان جنگ بعنوان سوپر انقلابی و برادر شهید ، در مسجد و بسیج فعال بود .
بارها یخچال و فرش و اجاق گرفته بود در حدی که زیر زمین خونشون پر از یخچال و پتو و فرش بود.
اجناسی که برای جنگ زده ها از طریق دفترچه بسیج میدادند و در مساجد محل توزیع میشد ،
اسم چند نفر رو هم گفت و خواست من بروم و از آنها حلالیت بطلبم. صدای سایه گفت ؛ توجه نکن ، امکانش نیست.
گفتم ؛ چرا؟
گفت ؛حق الناس کرده.
اگر به عزیز یک اجاق میداد آن آتش سوزی بخاطر پیک نیک ، خانواده و زندگی عزیز را نابود نمیکرد.
حس کردم ، تمام ماجرا را بصورت سریع دیدم ، به خودم گفتم تنها عمل انسان گریبانگیرش نیست ، تا سالها اثرات آن عمل ، بر نامه عمل ما اضافه میکند.
با گفتن این حرف انگار به عقب کشیده شدم و به مسیر برزخ برگشتم. یعنی از آن ستاره یا عالم خارج شدم .
من خودم نمیدونستم که برخواهم گشت ، ولی همسایه ما احسان ، میدونست من برمیگردم و سفارش میکرد به پسرش محمد بگم پول اون وسایل رو چند برابر و با نیت بدهی پدرش بده به مسجد.
بعد با ناامیدی ، برگشتم و نگران جا ماندن از دیگران بودم .
موقع رفتن زمان طولانی راه پیموده بودم ، اما وقت برگشت حس کردم خیلی سریع به آن سه راهی اول رسیدم.
بعد از اینکه نتونستم سوار کشتی بشم، برگشتم مسیر رو به عقب و به سه راهی رسیدم ،
حسی در درونم بوجود آمده بود ، ناخود آگاه رفتم وسط آن سه راهی و مدام میچرخیدم و مسیرها رو چک میکردم میخواستم ببینم تو این سه راهی کسانی که در دستشون چیزی ندارند از کدام مسیر میروند و ببینم کدام مسیر راه من هستش ، که وسط سه راهی ناگهان پایین را نگاه کردم و دیدم معلق بر ورودی دالان نورهای رنگی هستم که بیشترش نقره ایی بود. یک لحظه در حیرت بودم که ناگهان افتادم داخل دالان یا همان تونل نورهای رنگی ضعیف .
صداهایی میشنیدم ، و هیجان و فریاد و همهمه ، ولی دیگر چیزی نمیدیدم،
احساس کردم آن صداها از خودم هست. و در بهت و حیرت و نگرانی و گریه بودم ، که حس کردم بدنم سنگین شده و نای تکان خوردن ندارم . ( به جسمم در داخل یخچال وارد شده بودم. )
ادامه دارد...
✍️ علیرضا.🕊️🥀
@Oroojvaagahi