ریشهی واژهی "انسان" از دو کلمهی اُنس و نِسيان میاد؛ یعنی موجودی که زود اُنس میگیره و زود فراموش میکنه...
لحظاتي هستند كه
حالت بدن هر طور هم كه باشد ، روح زانو زده است.
- ويكتور هوگو
من از خودم هم خسته شدهام،
حوصلهام را از دست دادهام،
دلم دارد میپوسد،
چه تنهایی عجیبی!
- عباس معروفی
ولی من میگم قشنگتر از حس علاقه ای که بین ادما شکل میگیره، پایدار نگه داشتن اون رابطست.
که دو طرف احترام همدیگه رو حفظ میکنن، صادقن و چیزی برای پنهون کردن ندارن،
بهَم اعتماد دارن و مسئولیتاشونو میدونن، مهم نیست چقد درگیری دارن، بازم راه برگشت و سازش رو پیدا نه، بلکه میسازن.
تنها کسی که هرگز مرا ترک نکرده است، «من» است.
همین کافیست تا بیشتر از همگان دوستش بدارم.
تو میگی عاشق بارونی ولی چترت رو باز میکنی، میگی عاشق خورشیدی ولی وقتی میدرخشه دنبال سایه میگردی، تو میگی عاشق بادی ولی پنجررو میبندی، به خاطر همینه وقتی میگی دوست دارم میترسم.
مهم نیست اگر انسان
برای کسی که دوستش دارد
غرورش را از دست بدهد..
اما فاجعه است
اگر برای حفظ غرور
کسی را که دوست دارد از دست بدهد!
- شکسپیر
براش نوشتم
"اگر یه روز من نبودم، حتی اگر صد سال هم بگذره، با چی یاد من میفتی؟"
گفت:
"هر چیزی که سبک باشه!
یه پری که توی آسمون رقصون رقصون میاد پایین. نسیمی که آروم میاد از کنار صورتم رد میشه. وقتی بارون بیاد، از اون بارون ریزا. نور صبح که بزنه. نور صبح آرومه، چشمو نمیزنه...
با همهی اینا یادت می افتم. من یادت میفتم، حتی اگر نباشی!
حتی اگر خودت نخوای به یادم باشی. یادت میفتم، چون همیشه یه گوشه از قلبم هستی، یه گوشه از زندگیم!"
من ترجیح میدم هیچکس دورم نباشه، اما یه آدم که واقعیه باشه، همون یه آدم کافیه. یکی باشه که منو بفهمه، بفهمه چی میگم، بفهمه حرفامو، بفهمه دردامو. بنظرم اگه یه آدم واقعی بیاد تو زندگیت خنده هاشو، غماشو باهات شریک شه، بشینه پای حرفات، بهت انگیزه بده برای زندگی، بودنش با ارزش تر از هر چیز دیگست. وقتی یه آدم واقعی بیاد تو زندگیت بهت یاد میده چطوری واقعی های زندگیتو پیدا کنی.
شاید اینارو بخونی، شایدم نه. ولی من تا زمانی که هنوز تو قلبم احساسی بهت دارم، برات مینویسم. مینویسم تا یادم بمونه اشتباهاتی که با تو کردم رو با کس دیگهای تکرار نکنم، مینویسم تا یادم بمونه هیچوقت هیچکس دیگه نمیتونه احساسی که تو بهم دادی رو برام تداعی کنه، مینویسم تا یادم بمونه تو اون معجزهای بودی که نجاتم داد، اما خیلی زود مثل یک سراب، محو شد و رفت.
«زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است. چطور آدم میتواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با نوشتن برای خودش نگه دارد؟»
بنظرم از دست دادن غمگینتر از نرسیدنه، من ترجیح میدم به چیزی که دوس دارم نرسم تا اینکه اونو داشته باشم و یهو از دستش بدم.
یاد اون قسمت فرندز افتادم که ریچارد از مونیکا خواست برگردن به هم و مونیکا قبول نکرد و گفت جدا شدن از تو سختترین کاری بود که تو زندگیم مجبور به انجامش بودم و فکر نمیکنم بتونم یه بار دیگه از پسش بربیام.
منم دقیقا میفهمم مونیکا چی میگفت...
«بزرگترین بدی زندگی اینه که هیچ وقت اون چیزی رو که میخوای همون لحظه نداریش. یه زمانی بهش میرسی که دیگه برات مهم نیست.»
دیگر نیازی به نوشتن در خود احساس نمیکنم، چرا که تنها و تنها برای یک نفر مینوشتم؛ کسی که دیگر نیست.