ا پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی حسن دیپلم گرفت و با تشکیل سپاه بلافاصله به عضویت سپاه درآمد و در کسوت سپاه با شروع جنگ تحمیلی در کنار برادران دیگر یک سال را به طور مرتب در جبهه ها گذراند وبا دشمن بعثی جنگید.او در طی پنج سالی که در سپاه بود بارها و بارها در جبهه ها حضور یافت و گوهر جان را در کنار جانان ... یعنی در کنار رزمندگان صیقل داد. هنگامی که خبر شهادت برادر کوچکترش محمد را شنید حسن در کنار جسد برادرش برای مردم سخنرانی کرد و خطاب به برادرش گفت: محمد جان شما پنج سال از من کوچکتر بودید اما بهتر از من امام حسین(ع) را شناختی. برادرم عزیز تو را به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (س) قسمت میدهم سلام مرا به ارباب خود آقا امام حسین (ع) برسان و بگو که سال آینده در همین روز من هم به خدمت آن حضرت خواهم رسید. سخنرانی با این جمله به پایان رسید همه ی مردم گریه می کردند من هم گریه می کردم. از سخنان حسن دلم یکباره لرزید، تمام زندگی من خلاصه می شد در وجود این دو پسر که یکی شهید شده و دیگری با وعده ی شهادت پرنده ی جان را به پرواز درآورده بود.
بغض سنگینی راه گلویم را بست اما خوب چه می شد کرد؟ مدتی از شهادت محمد گذشت. با خود گفتم به یک شکلی دست حسن را به ماندن بند کنم. دلم نمی خواست او را هم از دست بدهم ، یک شب به او گفتم تنها در این دنیا تو برایم مانده ای! خیلی دلم می خواهد عروسی تو را ببینم. می گویند هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که پدری پسرش را در لباس دامادی ببیند. از آن گذشته تو هم سن و سالی ازت گذشته اگر اجازه دهی برایت دختر خوبی درنظر بگیریم تا تو هم سرو سامانی بگیری. حسن که از شرم سرخ شده بود نگاهی به من انداخت و گفت: حالا که تو می خواهی و این آرزو را داری باشد پدر من هم حرفی ندارم اما به یک شرط ، لبخندی زدم و گفتم: چه شرطی ؟ به شرط این که سالگرد شهادت برادرم با عروسی من یکی باشد . زمان سپری شد چهل روز به سالگرد محمد مانده بود. حسن آمد کنارم نشست و گفت: بابا اگر اجازه بدهید می خواهم به جبهه بروم... باید بروم تصویه کنم و برگردم ، باید خودم را مهیای عروسی کنم مگر شما اینطور نمی خواهید؟
با حسرت نگاهش کردم و گفتم: حالا که می خوای بری برو اما به قولت وفا کن و زود برگرد. حسن لبخندی زد و گفت باشد پدر. اگر خدا خواست زود برمی گردم. شما مطمئن باشید.حسن خداحافظی کرد و رفت. چهل روز تمام در انتظار حسن لحظه شماری کردیم اما خبری از او نشد که نشد. سالگرد محمد را در مسجد نظربیگ یعنی مسجد حضرت علی (ع) گرفتیم و منتظر آمدن حسن بودیم. ناگهان صدایی در حیاط بلند شد دخترم رفت و برگشت و گفت بابا از طرف بنیاد شهید آمده اند. گفتم خوش آمدند تعارفشان کن داخل شوند. احتمالا برای سالگرد محمد آمده اند تسلیت بگویند. اما نه آنها آمده اند خبر شهادت حسن را درست در سالگرد برادرش محمد دادند. یعنی درست در همان روز و ساعتی که حسن در باغ بهشت خطاب به جنازه ی برادرش گفت که در سالگردد منتظرم بمان!
بله تاریخ شهادت محمد قاسمی در 24/2 /62 بود و تاریخ شهادت حسن در 24/2/63 بود...
با گفته های حسین آقا چشم های حاضران از اشک خیس شد و همه منقلب شدند..
نزدیک اذان مغرب بود یاد خواب یکی از دوستان افتادم که شهید علی صباغ زاده رو همراه حاج آقا قرائتی دیده بودند که در یک باغی نشسته اند....
#کتاب_مزد_اخلاص
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با خودم گفتم اینجا جای حاج رضا پدر شهید صباغ زاده خالیه بهتره برم ایشان را بیاورم.
سریع به مسجد رفتم دیدم حاج رضا با عکس شهیدش دردل میکند منتظر شدم ، شنیدم به علی آقا می گفت دارم میایم به امید شفاعت شما یاد شام شهادت شهید افتادم و سکوت کردم چند لحظه بعد ایشان برگشتند ، سلام کردم ایشان جواب مرا دادند و نگاه عمیقی به من انداختند عرض کردم حاج آقا تشریف بیارید منزل ما وشهیدان قاسمی حاج اقا قرائتی اینجا هستند شما هم بیاید از نزدیک با ایشان دیداری داشته باشید. فرمودند پسرم شما بروید من خودم میام خداحافظی کردم. نیم ساعت بعد ایشان تشریف اوردند همان جلوی در نشستند همه را قسم دادند که بلند نشوید جمعیت هم به احترام قسم ایشان بلند نشدند حتی حاج اقا قرائتی .... همان جا جلو در خاطره ای از فرزندش بیان کردند وپسرش را با مالک اشتر مقایسه کردند و همه در سکوت کامل بودند و من در کنار ایشان ایستاده بودم بعد از اتمام خاطره اش از همه عذر خواهی کردند و نام خدا را بر زبان آورد و یکدفعه به در تکیه دادند همه فکر کردند ایشان خسته شده تکیه دادند در صورتی که با تمام ناباوری متوجه شدیم حاج رضا تمام کرده است مجلس به هم خورد بلافاصله ایشان را به بیمارستان منتقل کردیم اما حاج رضا دیگر در این دنیا نبود یاد جمله این مرحوم افتادم که به عکس فرزندش در مسجد فرمود علی جان دارم میام پیشت امیدم شفاعت توست دستم رو بگیر ...
* بخشی از سخنرانی حجه الاسلام قرائتی در مراسم تشییع جنازه پدر شهید
یک معلم حزب اللهی یک آدم خودساخته میلیونها نفر را تکان می دهد میلیونها نفر را می سازد او مانند مولایش امیرالمونین (ع) بود آب دهان را تحمل می کند و پا روی هوای نفسش می گذارد.. این همدان آمدن برای ما یک دانشگاهی شد درسها گرفتیم از این سفر...
حاج آقا قرائتی گفتند پدر این شهید اومد بگه که بچه من در دو جبهه موفق شده یکی جهاد اکبر و دیگری هم جهاد اصغر پدر شهید اومد تا پیام پسرش رو برسونه و بگه ، حاج آقا قرائتی هم به شدت از این موضوع تحت تاثیر قرار گرفتند و بارها در برنامه خودشون در تلویزیون این موضوع رو عنوان کردند.
#کتاب_مزد_اخلاص
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
25.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 ایام راهیان نور نزدیک است. خودمان را کم کم آماده کنیم!
🔸 روایتگری حاج حسین یکتا در کانال کمیل 👌 فوق زیبا
🔸مگر میشود کسی نور شهدا و قدرت هدایت آنها را لمس کند اما راه سعادت را در شلوغی شهرها بجوید و از قدرت انسان ساز شلمچه و فکه و هویزه غافل شود!😭😭
پیشنهاد دانلود 👌
#مثل_ابراهیم
#مدافع_حرم_حاج_علی_خاوری
#راهیان نور
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
اطلاع رسانی
پاسداشت چهارمین سالروز عروج جانباز مدافع حرم حاج علی خاوری ..
امشب با مداحی حاج مهدی سلحشور
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدیه نثار وجود مبارک حضرت رسولالله-صلیاللهعلیهوآلهوالسلم- و وصی و جانشین برحقشون حضرت امیرالمومنین علی-علیهالسلام- سهم هر شخص چهارده صلوات♥️
مبعث
یک دنیا
آرزوی خوبِ خدا
برای آدمها بود🧡
- عین لام
.....................................................................
ایام جبهه و جنگ بود و بنده یك دفعه تصمیم گرفتم رفتم همدان، منزل شهید محراب آیة الله مدنی وارد شدم، البته ایشان شهید شده بود اما در منزل ایشان امام جمعه فعلی حضرت آقای موسوی تشریف داشتند. در آنجا پدر دو شهید نیز حاضر بودند، که با اصرار زیاد ما را برد منزل خودش به همراه امام جمعه و دوستان رفتیم منزل آن پدر شهید. ایشان مشغول تعریف كردن داستانهایی از دو پسر شهیدش بود. كه پیرمردی وارد اتاق شده حرف این پدر شهید را بریده با امام جمعه و من روبوسی كرده و گفت با عجله آمدهام حرفی بزنم و آن این كه: خداوند یك پسر بیشتر به من نداده آن هم در بسیج مسجد بود. در جریان واگذاری كوپن با یكی اختلاف میكند و در حین بحث یكی از آنها كه با انقلاب و اسلام رابطه چندانی ندارد در این بین آب دهان پرتاب میكند به ریش پسر من، مردم و دوستان میخواهند به حساب او برسند، فرزند من مانع شده با دستمالی آب دهان را پاك كرده و اغماض میكند. «وَ الْكاظِمینَ الْغَیْظَ» آل عمران/134 میبخشد و میروند دنبال كارشان. كه به این میگویند جهاد اكبر، جبهه جهاد كوچك است و جلو نفس گرفتن جهاد بزرگ است، پسر من رفت جبهه و شهید شد، حالا آقایی كه آب دهان پرتاب كرده بود آمده برای عذرخواهی، و طلب حلالیت، این پیرمرد همین طور که داشت از این پسر تعریف میكرد و مرتب میگفت الحمد لله، تا این که همانجا جلوی ما مُرد. من به فكر افتادم چطور من آمدم همدان منزل امام جمعه به اینجا این پدر شهید آمد حرف آن پدر شهید را قطع كرده و از پسرش گفت و وسط جلسه ما هم مُرد. به امام جمعه گفتم: این فیلم و كلاس آزمایشگاه الهی است، منقلب شده به تهران آمدم و داستان این معلم شهید را درتلویزیون گفتم، پیر مردی به ملاقات من آمد و گفت: داستان معلم همدانی مرا منقلب و خیلی گریه كردهام. این جوانها جلو افتاده هم در جهاد اكبر و هم در جهاد اصغر پیروز شدند و من با این كه وضع مالیام خوب است هیچ كاری نكردهام. بعد گفت: تمام اموالم را میخواهم وقف نهضت سواد آموزی كنم. باغ و ساختمان و. . . ، به او گفتم خمس دادهای یا نه؟ گفت: نه. گفتم: خمس واجب و وقف مستحب است، شما با وقف نكردن جهنم نمیروی ولی خمس و زكات واجب است، برو اول خمس مالت را بده. او رفت ولی دوستان ما در نهضت ناراحت شده كه چنین شكاری آمده بود چرا نگرفتی؟ گفتم: من شكارچی نیستم من آخوند هستم، یعنی باید حكم خدا را بگویم، من این را نیاورده بلكه آن معلم همدانی بوده، همه این داستان برای این است كه خداوند میخواهد مزد كظم غیظ را بدهد، رفت دوباره آمد. گفت: هم خمس دادم و هم میخواهم وقف كنم، خمس داده و اموال را وقف نهضت كرد. ما هم از باغ بزرگی كه داد تربیت معلم درست كردیم برای افراد نهضت. از آن سهم امام را هم که به عنوان خمس داده بود، مقداری از آن را، آن مرجع برای من فرستاد من گفتم: نیاز ندارم، آقا فرمودند: باشد به نزد شما هر كجا لازم دیدی مصرف كن.
یك روحانی عالمی میخواست برود برزیل، ما پول بلیط هواپیمای ایشان را از همان پول خمس دادیم، او هم رفت و جوانها را جمع و پاسخ به سؤالات و شبهات درباره اسلام و كارهای زیادی در این زمینه انجام داد، حدود یك سال 30 نفرمسیحی مسلمان شدند، و نیم كیلو طلا از آنجا برای جبهه فرستادند. یكی از اساتید دانشگاه كه با ایشان مسائلی را مطرح وجواب گرفته بود برای جلسات بعدی مریض شد، این آقا رفت بیمارستان برای صحبت كردن و بعد اسلام را قبول كرد، روی تخت استاد دانشگاه شهادتین را داده مسلمان شد و روی همان تخت بیمارستان مسلمان مُرد. نتیجه آب دهانی در همدان پرتاب شده، معلم با فضیلتی برای كظم غیظ خودش را نگه میدارد بعد من به همدان رفته از ماجرا خبردار شده در تلویزیون مطرح کرده، پیر مرد میآید خمس و سهم امام مقداری سهم امام به نزد من میماند پول بلیط هواپیمای آن عالم میشود و مذاكره با یك استاد دانشگاه كه روی تختخواب بیمارستان مسلمان شده میمیرد. یك قدم به طرف خدا میرویم ببینید خداوند چه كار میكند و این است تفسیر یك جمله از دعای امام سجاد علیه السلام در حد سواد كم من.
1
صدای جیغ و فریاد زنی از تو جمع مرا از داخل مسجد به بیرون کشاند. نگاهم را بردم سمت شلوغی. نزدیکتر رفتم تا بببینم چه اتفاقی افتاده است. زنی در میانه ایستاده بود و داد و فریاد می کرد.
جمع کنین بساطتون رو... مردم رو مسخره کردین...
چند نفری را که دور زن حلقه زده بودند, کنار زدم و نزدیکتر رفتم. زن تمام قد جلو علی محمد ایستاده بود و خطابش به او بود.
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هر چی دوست و آشنا بود رو رد کردین حالا که رسید به ما کوپن تموم شد.!!
این طور که شما فکر می کنی نیست خواهرم. هر کی تو صف کوپن بوده ما بهش کوپن نفت دادیم. الانم دیگه تموم کردیم...
شما گفتین و من باور کردم. شما یه مشت جیره و مواجب بگیرین که از خلق خدا بر می دارین برای خودتون ، از حلقوم تون پایین نمی ره حق مردم مظلوم رو نمی تونید بخورید...
علی محمد آرام بود و می خواست زن را آرام کند. اما زن دست بر دار نبود. حرف هایش از کلمات عادی به فحش های رکیک کشید. با دیدن این وضع آمپر چسباندم و صدایم را بالا بردم.
چیه خانم؟ چرا صداتو بلند می کنی؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر از خلق خدا حیا نمی کنی از خدا حیا کن...
گفتن این حرف حکم ریختن نفت روی آتش بود. زن بیشتر شعله کشید. و آب دهانش را به سمت علی محمد پرتاب کرد. با دیدن این صحنه خشمی عجیب توی وجودم دوید. شاید اگر زن نبود حتما با او دست به یقه می شدم. من و چند نفر از بچه های مسجد جلوتر رفتیم تا زن را به خاطر این حرکت بی شرمانه سر جایش بنشانیم که صدای علی محمد ما را در سر جایمان میخکوب کرد.
آروم باشین... ما که می دونیم کارمون رو درست انجام دادیم و ذره ای در رعایت حق الناس کوتاهی نکردیم....
اما علی آقا..
ولی و اما نداره... هر چی این خانم تهمت بزنه مهم نیست مهم اینه که ما می دونیم چی کار کردیم...
اما اون به شما بی احترامی کرد...آب دهنش رو انداخت به شما...
نه کی گفته آب دهن ریخته رو من...
من خودم دیدم علی آقا ..همه این جمع دیدن...
همین طور که تند تند حرف می زدم تا علی محمد را مجاب کنم که باید این زن را سر جایش بنشانیم مقداری از آب دهانم ریخت روی محاسن علی. علی محمد دستی به ریشش کشید و چشمان مشکی گیرایش را به چشمانم دوخت و گفت: « دیدی چیزی نیست... بذارید این بنده خدا بره... خدا ان شالله همه ما رو به راه راست هدایت کنه و از سر تقصیراتمون بگذره... »
این همه آرامش علی محمد من را به یاد داستان مالک اشتر انداخت. اشک توی چشم هایم حلقه زد. بعدها علی آقا رو تو مسجد دیدم دستانش رو به آسمون بود من مطمئن بودم که یکی از دعاهاش برای همون کسی بود که آب دهانش رو به صورتش ریخته بود....
*سلام آقا جواد خسته نباشید
ممنونم زنده باشی.. ببخشید مزاحم شدم اگه زحمتی نیست چند تا امانتی از شهید صباغ زاده تو اداره بود خواستم برسونیش به حاج رضا پدرش... امانتی؟ چشم... حالا چی هست؟! چند تا استکان چایی و یه دستگاه تلفن..
استکان چایی؟!
-والله چی بگم ...
اینها رو آورده بود هر وقت براش تو اداره مهمون می اومد از استکان شخصی اش برای مهمونهاش چایی می آورد ، تماس های شخصی اش رو هم با تلفن خودش انجام می داد سرماه هم که می شد تمام هزینه مکالمه هاش رو پرداخت می کرد.
عجب..!! والله ما که تو دو دوتا چهارتای ساده ی خودمون موندیم عجب انسان عجیبی بوده علی آقا..
بله... خدا رحمتش کنه همین کارها رو کرد که خدا خیلی زود از پیش ما بردش علی آقا دیگه زمینی نبود خیلی از کارهاش برای ما شبیه افسانه ست ماها به گرد پاش هم نمی رسیم ...
والله نمی دونم این قضایا رو چند سال بعد برای مردم بگیم کسی باور می کنی یا نه؟!
نظر شما چیه آقا جواد؟! بله همین طوره باورش برای خیلی ها سخته که انسان روی مسائل شرعی و حق الناسش تا اینقدر مواظبت داشته باشه
برادر هاشمی حالا من براتون بگم... بله خواهش می کنم بفرمائید..
علی آقا اون زمان که تو کتابخونه فعالیت داشتیم یه صندوقی گذاشته بود کتابخانه هر وقت از خودکار استفاده می کرد یه پولی می انداخت تو اون صندوق یادمه یه بار می خواست یه شماره تلفنی رو بنویسه ، شماره رو که نوشت یه دفعه گفت ای وای!!
گفتم چی شد؟ گفت حواسم نبود این خودکار مال کتابخانه بود باهاش نوشتم ، خیلی زود کل پول خودکار رو تو صندوق کتابخانه انداخت..
یه دونه سوزن ته گرد که می افتاد سریع اون رو بر می داشت ، خیلی حساس به بیت المال بود..
دستگاه تلفن و استکان ها رو از برادر هاشمی تحویل گرفتم اما هنوز مات و مبهوت رفتار علی آقا بودم...
*دنبال فرغون بود گفتم علی جان فرغون رو برای چی می خوای؟! نکنه زدی تو کار ساخت و ساز ،
نه بابا ... لازمش دارم ..
ساعتی بعد علی آقا رو دیدم که یه پیرزن فوتوتی رو تو فوغون نشونده و نفس زنان داره می ره ؟! گفتم کجا؟! گفت حمام.. مادر بزرگمه چند ساله که زمین گیر شده نمی تونه خودش بره حموم من تا در حموم می برش تا مادرم بیاد اونجا شستشوش بده .. چشمام از تعجب گرد شد!! یه جون چقدر راحت غرورش رو می شکنه و این کاره بزرگ رو انجام می ده ...
بعدها از مادرش شنیدم که حتی برای دستشوئی رفتنش کمکش می کرد ناخن هاش رو می گرفت ، پسته و بادام می خرید می کوبید می داد می خورد.
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
یه بار داشت کارهای دستشویی اش رو انجام می داد یکی از همسایه ها برگشت گفت عی آقا چطور دلت می یاد این کارها رو انجام بدی؟! علی آقا گفت فاطمه خانم این چه حرفیه؟! مادربزرگمه وظیفه ست که این کارها رو براش بکنم خدا نکنه ما یه روز این طور بشیم اما به هر حال قسمتش این بوده ما باید کمکش کنیم..
یه روزم رفته بودم حمام دیدم که علی آقا هم اونجاست رو کرد به من و گفت : با خودم عهد کردم امروز هفت نفر رو کمک کنم تا شستشو کنند ؛ براشون لیف بکشم و ... تا زمانی که من اونجا بودم چهار نفر رو کمک کرد من دیگه حوصله ام سر رفت پیش خودم گفتم بابا این دیگه کیه؟! عجب حال و حوصله ای داره.... اومدم بیرون اما علی آقا موند و هفت نفر رو کمک کرد ... بعدها از بزرگان شنیدم که بزرگان زیادی برای رشد معنوی شون از این قبیل کارها زیاد انجام می دادند..
https://eitaa.com/haj_ali_khavari