این روزها کمی آهسته تر از راهیان رفتنتان بگویید شاید کسی قرار است اینبارهم جابماند...😭😭😭😭
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فرمودنداگراندازهذرهاىحتى
بهاندازهعدسبراىامام
حُسين(ع)خرجكنيد
صدبرابربراتونبرميگرده…
غمشيرينماغماباعبداللهست
الانكهماهشعبان🌱🌸
ولادتاربابوعلمدار
هدایت شده از محمدعلی رامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯 کل اختلاسها و دزدیهای بعد از انقلاب، از فاضل خداد، بابک زنجانی، خاوری و مرجان شیخالاسلامی تا چای دبش، در برابر دزدیهای اعلام شده توسط خاندان سلطنتی پهلوی، هیچ است، هیچ!
جمع تمام حیف و میلها و اختلاسها که بعد از انقلاب تا امروز توسط طرفداران آمریکا و مخالفان ولایتفقیه و نفوذیهای فرصتطلب انجام گرفته، در برابر غارتگری و غصب زمینهای حاصلخیز کشور توسط شخص رضاخان، عددی به حساب نمیآید؛ اما غارت ۵۰میلیارد دلاری محمدرضاشاه و درباریانش، با هیچ غارتی در تاریخ ایران و جهان قابل مقایسه نیست!!!
۵۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰×۸۰.۰۰۰=
۴.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰
یعنی چهار میلیون میلیارد تومان دزدی محمدرضاشاه و باند شاهنشاهی از اموال ملت ایران هنگام فرار از کشور.
یعنی از هر یک از ۳۵میلیون نفر شهروند ایرانی، حدود ۱۱۵ میلیون تومان به قیمت امروز، معادل بیش از ۱۴۰۰ دلار، در سال ۱۳۵۷ پول دزدیده است.
در نظام اسلامی حتی یک ریال حیفومیل از بیتالمال گناهی کبیره و نابخشودنی و غیرقابل توجیه است؛ اما بدانیم که رژیم پهلوی خودش سردسته دزدها و چپاولگران بیتالمال بود و در نظام اسلامی، فقط افرادی نفوذی اختلاس میکنند که یا دستگیر شده و هرچه غارت کردهاند، بر میگردانند یا فرار کرده و به دامن آمریکا و کانادا و دشمنان جمهوری اسلامی پناهنده میشوند؛ تا روزی که به مجازات برسند...
اگر قوهقضائیه بتواند از طریق پلیس اینترپل، فرح و رضاپهلوی را به کشور برگرداند، نیازهای ارزی کشور برای مدتها برطرف خواهد شد!
✍محمدعلی رامین
@maramin
یه روز تو اتاقم نشسته بودم که یه دفعه دیدم علی آقا با حالت غضب وارد اتاق شد و گفت سید تو اینجا نشسته ای و تو این اداره گناه رواج پیدا کنه ، گفتم مگه چی شده؟ گفت بلند شو بیا ، رفتیم تو سالن خانمی رو به من نشون داد که حجابش یه مقدار خوب نبود گفت سریع برو تذکر بهش بده گفتم چشم و رفتم خیلی مودب تذکرم رو بهشون دادم. خیلی تاکید به حجاب داشت با اینکه دخترش خیلی کوچیک بود اما سعی می کرد برای تشویق به حجاب روسری و چادر می خرید.
* از آقا رسول الله «ص» سوال کردند که دین چیست؟ دین چیزی غیر از محبت به دیگران نیست و علی آقا همیشه این محبتش رو به همه ابراز می کرد ما یه همکار داشتیم که از اون طاغوتی های سفت و سخت بود ، حتی چیزهای دیگری هم بنده از ایشان شنیده بودم ، سعی می کردم که اصلا به این آقا نزدیک نشم حال و حوصله ی حرف های بی ربط این آقا رو نداشتم ، یه روز خبر دار شدم که علی آقا رفته مسافرت از همکارام سوال کردم که با کی رفته گفتند با فلانی!! تعجب کردم علی با ... رفته مسافرت!! منتظر شدم که برگردند تا علی اومد رفتم گفتم علی جان آخه تو کجا اون کجا اصلا چطور تحملش کردی؟!
گفت سید جان اگه من هم این آقا رو طرد کنم دیدگاهش همین طور نسبت به انقلاب و ما انقلابی ها بد می مونه و اصلاح نمیشه اما ماها وقتی به اینها نزدیک بشیم می تونیم تاثیر گذار باشیم که همین طور هم شد و بعدها اون آقا متحول شد و کلا از مسیر گذشته اش برگشت بعدها جاهای خیلی خوبی دیدمش که از نفس گرم علی آقا بوده است ، که اون آقا بعد از شهادت علی آقا به من گفت تو یکی از خیابون های اصفهان منتظر بودم که علی بیاد و بریم ، یه دفعه چشمم به علی افتاد که بدون کفش تو این خیابون داره میاد؟! گفتم پس کفشات کو؟! چطور ازت دزدیدند؟! گفت بابا دزدی کجا بوده داشتم می اومدم که یه نفر مستحق رو دیدم که کفش نداشت دلم براش سوخت کفش هام رو بهش هدیه دادم!! من همین طور مات و مبهوت نگاهش می کردو باورش برام سخت بود که یه جوون خوش تیپی مثل علی صباغ زاده این طور تو خیابون برای رضای خدا کفشهاش رو بده و خودش پا برهنه راه بره سریع رفتم و یه دمپایی براش پیدا کردم و راه افتادیم...
*مدتی مسئول دبیرخانه بودند اتاقی که ایشون داشتند خیلی جالب بود انگار امامزاده ست!! عکس حضرت امام در کنار عکس های شهدا و بزرگان انقلاب پر شده بود درکنارش هم انواع اقسام دعا رو به در و دیوار چسبونده بود دعای رزق و روزی ، دعای شروع کار و ... شعارهای انقلابی و ... اما متاسفانه امروزه هزینه های میلیادری جهت تغییر دکوراسیون اتاق برخی مسئولین ما میشه از کجا به کجا رسیدیم!! لباسش با اینکه خیلی ساده بود اما اتو کرده و تمیز بود همیشه یه شانه هم تو جیبش بود و این ریش هاش رو مرتب شانه می کرد.. ناهارش رو می اورد اداره ، جالب بود سفره اش رو باز می کرد می گفت بچه ها غذا آمادست بیایید مشغول بشید ، می گفتیم بابا این غذا به زور خودت رو هم سیر می کنه ؟! می گفت عیب نداره نفری یه لقمه بهمون می رسه
2
بالاخره آقای شادمانی رضایت داد تا برم...
نگاهم را انداختم توی برگه ای که توی دست هایش بود و توی هوا می چرخید.
تبریک می گم... ولی با این قیافه؟
مگه قیافم چشه؟
زل زدم به محاسن بلند و مشکی اش و گفتم: « علی تور رو خدا داری میری کردستان این ریش هاتو بزن.»
-مگه ریش های من چشه ؟
نفس عمیقی کشیدم.
ولی چی؟
این ریش هاتو بزن. با این قیافه تابلویی که سپاهی هستی.! بیفتی دست ضد انقلاب در جا می کشنت...
لبخند ملیحی روی لب نشاند و گفت: اگر تمام ریش هام رو هم ضد انقلاب بکنه ، تک تک تار موهای صورتم رو آتیش بزنند من تقیه نمی کنم. و با افتخار می گم که پاسدار راه امام حسین (ع) و امام خمینی (رض) هستم....
سرم را زیر انداختم و چیزی نگفتم که علی محمد آمد نزدیکتر و کنارم نشست. دست هایش را روی پاهایم گذاشت و با صدای آرامی گفت: جواد جان یه در خواستی ازت دارم
تن صدایش توی دلم را خالی کرد. زل زدم تو لبهاش تا ببینم چه می خواهد بگه.
من دارم می رم دیگه برگشتی نیست. تو بر حسب وظیفت و کاری که توی روابط عمومی سپاه داری و در تشییع پیکر شهدا از خاطرات شهدا برای مردم می گی...
خوب...
ولی ان شاالله من که شهید شدم شما تو تشییع جنازه ی من حق نداری از من تعریف کنی یا حرفی بزنی...
چی داری می گی؟ دست بردار علی آقا...
توی چشم هایم خیره شد.
اگر تو از من چیزی بگی خانواده های شهدای دیگه ناراحت می شن که چرا شما از شهدای اونا برای مردم نمی گی بالاخره اونها هم جوون دادند گناه شون چیه که تو بامن رفیق هستی دوست دارم اسمی از من برده نشه ... تازه ... بذار اجر من بمونه پیش خدا همین برام بسه...
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
دستم را گذاشتم روی دستان علی و گفتم : این حرفا چیه می زنی علی آقا ان شالله که زنده باشی و خدمت کنی حالا حالا انقلاب به امثال شما نیاز داری خدا نکنه ما به این زودی شما رو از دست بدیم ...
لبخند معنا داری روی لب نشاند و گفت: نماز ظهر و عصرم رو می خونم و می رم تا روزه ام خراب نشه.. دلم می خواد با زبان روزه برم جبهه...
بلند شد . چند قدمی دور شد که برگشت و نگاهی به چهر ه ی دمقم انداخت.
جواد آقا سخت نگیر. ان شاالله 15 روزِ دیگه بر می گردم. خداحافظ...
همانطور بهش نگاه کردم تا در قاب نگاهم گم شد.
* شب عملیات والفجر مقدماتی بود که من علی آقا رو تو منطقه دیدم بچه های همدان تو اون عملیات کم بودند اما جند تا از بچه های ارکان تیپ برای کسب تجربه به دستور حاج حسین همدانی رفتیم تا با فرماندهان لشگر 27 تو عملیات باشیم از جمله اون بچه ها شهیدان سعید اسلامیان ، حسن ترک ، مهدی بهادربیگی ، سعید شالی و.. بودند
من علی آقا رو دیدم که به شدت مشتاق رفتن به عملیات بود گفتم علی جان من به شما اجازه نمی دم بروید جلو حاج حسین همدانی دستور داده بچه ها فقط برای کسب تجربه و .. اینجا حضور داشته باشند از ایشان اصرار بود و از من انکار آخرش دیدم که چشماش پر از اشک شد! گفتم علی جان مرد مگه کریه می کنه ، حضور شما تو عملیات لازم نیست ، گفت حاج محمد تو رو خدا بذار من برم جلو من امشب باید تو عملیات باشم دیگه طاقت ندارم بمونم اینجا , به هر زحمتی بود من رو راضی کرد و رفت قبل از رفتن هم دیدم که با چه حالت عرفانی نمازش رو خوند انگار تو این دنیا نبود صورتش بسیار نورانی و ملکوتی شده بود نمازش تموم شد و راه افتادند.
صبح عملیات من همراه شهید شکری پور رفتیم برای پیدا کردن پیکر مطهر شهدا ، از دور چهره ی یه شهید به نظرم خیلی آشنا اومد رفتم جلوتر با کمال تعجب پیکر شهید صباغ زاده بود که جلوی من قرار داشت ، بی اختیار زانوهام سست شد , افتادم زمین ریش های بلندش از خونش خضاب شده بود صحنه هایی بسیار عجیبی بود بی اختیار یاد دیشب افتادم که علی آقا چقدر التماس می کرد که بیاد عملیات بغض سنگینی گلوم رو فشار می داد بی اختیار زدم زیر گریه چهره اش بسیار نورانی تر شده بود من سالها تو جبهه بودم صدها و هزاران شهید رو دیدم اما چهره شهید صباغ زاده همیشه تو ذهنم مانده به قدری این چهره پر جذبه و خدائی بود.
3
گوشه ای نشسته بودم تا جنازه ی علی آقا آماده دفن شود. غم بزرگی روی دلم سنگینی می کرد.
همه آماده مراسم بودند که صدای پدر علی حاج رضا به گوشم خورد که می گفت: چند لحظه صبر کنین آقای قشمی و دهقان پور رو فرستادم تا برن یه امانتی رو بیارن...
رفتم سمت حاج رضا و گفتم: چه امانتی؟ می شه بدونم؟
نم اشک توی صورت حاج رضا دو دو می زد که گفت : پسرم .. فرستادم دو تا پارچه ی سفید و دو تا مهر که مال علی بوده رو از خونه بیارن...
-پارچه ی سفید و مهر؟ قصه اش چیه حاج رضا؟
- والله چی بگم زمانی که علی آقا دخترش 3 ماهه بود. خانمش نیمه شب از خواب بلند می شه تا بچه رو آروم کنه متوجه می شه دو تا پارچه سفید همراه دو تا مهر بالای سر بچه است.! خدایا اینها دیگه از کجا اومد !؟ سراسیمه علی رو از خواب بیدار می کنه ..
علی آقا هم فرداش به حاج آقای فاضلیان قضیه رو تعریف می کنه. خواب دیده سیدی نورانی پارچه ای رو بهش می دن و می گن تو به زودی شهید می شی که بعد خانمش بلند می شه و مهر و پارچه رو بالای سر بچه می بینه..
حسابی غرق در گفتار حاج رضا بودم.
حاج آقا فاضلیان هم می گن که خواب شما تعبیر می شه و بزودی شهید می شین. این مهر و پارچه هم امانت الهی هستن اونا رو هم نگهدارین و وصیت کنین که با خودتون دفنش کنن...
اشک هایم آرام گونه هایم را خیس می کرد و توی ذهنم دنبال سر این جریان بودم که امانتی ها رسید. حاج رضا امانتی ها را به پیش حاج آقا فاضلیان بردند. حاج آقا دستمال را روی دست گرفتند. خیره به دستمال نگاه می کردم. دعایی به رنگ زعفرانی روی دستمال نقش بسته بود. حاج آقا فاضلیان خودکاری از جیبشان در آوردند و گوشه ی دستمال را امضاء کرد و گفت: این دستما ل رو ببرین چهل تا مومن امضاء کنه. اونوقت بذارین توی قبر. امضاء اولش رو هم خودم زدم. عقیلی پیش قدم شد و دستمال را از دستان حاج آقا گرفت و توی جمعیت چرخید. هر کدام از حاضرین که به نظرش شاخص آمدند را داد امضاء کردند.
همین حین بود که فرمانده سپاه همدان ؟ نزدیک آمد و رو به حاج رضا گفت: پدر جان اجازه هست من روی اون مهرها دو رکعت نماز بخونم.
چرا نشه پسرم بفرما...
فرمانده مهر را گرفت و گوشه ای مشغول نماز شد. جمعیت برای تشییع مدام بیشتر می شد. برای تشییع آماده بودیم. جسد را داخل قبر گذاشتیم. نگاهم به حنجره ی پاره ی علی محمد گره خورد. یادم به روزی افتاد که دستش را گذاشت روی حنجره اش و گفت: من از اینجا ترکش می خورم و شهید می شم. مهر را گذاشتند روی حنجره اش . مهر با خون علی رنگین شد.
ولىمنهروقتدنيابهمسختگرفت
اسمتوصداكردمامامحُسينمن…
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
کاش میشد تو شب ولادتت بنویسم هدیه به پیشگاه نورانی حضرت اباعبدالله الحسین-علیهالسلام- سهم هر عاشق؛ جان ناقابلش. و بعد محقق میشد که ببینی برای شما این اتفاق مقدوره والله... :)
برای ما که جز دوست داشتن و گریه بهت هیچی دیگه نداریم یکجان چیه؟ دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره؛ هزار ذره و هر ذره؛ در هوای تو باد...
کمترین مارو تو شب ولادتت هدیه به خودتون و مادر عظیمالشانتون حضرت زهرا-سلاماللهعلیها- که سهم هر شخص چهارده صلوات♥️ یا سوره یس🕊️هست رو قبول کن...
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
عکس بسیار زیبای شهید صباغ زاده در شب دامادی اش در کنار عارف بالله مرحوم ایه الله سید رضا فاضلیان
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
توی کلاس نشسته بودم که علی محمد هم وارد کلاس شد. نگاهی به دستانش انداختم که از سرما سرخ شده بود. پشت میزش جا می گرفت که گفتم: علی دوست داری خودتو زجر بدی؟
با تعجب نگاهم گرد.
-بابا منظورم پلاستیکیه که هر روز کتاباتو می ذاری توش میاری مدرسه... پلاستیک می گیری دستت , دستات یخ می کنه. چرا یه کیف نمی خری؟
کتاب ها را توی نیمکت جا می داد که ادامه دادم:
تو که وضعت بد نیست... بابات که قصابی داره و دستش به دهنش می رسه... جوون به این رعنایی یه کیف بخری شیک تره... اف داره دانش آموز دبیرستانی کتاباشو بذاره تو پلاستیک..
منتظر حرفی از علی بودم که سرش را آورد نزدیک گوشم و آرام گفت: مسئله داشتن و نداشتن نیست آقا اسماعیل مسئله چیز دیگه ای هست...
براق شدم توی نگاهش و گفتم : مسئله چیه؟
مسئله اینه که همه مثل من نیستن که باباشون دستشون به دهنشون برسه... بچه هایین که وضع مالی خوبی ندارن و نمی تونن کیف بخرن منم می خوام همرنگ اونا باشم...
چی بگم والا من که از منطق تو سر در نیارم. لبخند ملیحی روی لب نشاند که سرم را بردم نزدیک گوشش و با صدای خفه ای گفتم: یه سوال ازت بپرسم, راستشو می گی؟
چی ؟ بتونم آره..
می دونم نباید بعضی کارای سیاسی رو لو داد. ولی اون دبیره یادته یه حرف بر علیه اسلام زد ... بعد از اون دیگه تو مدرسه آفتابی نشد. جوون من تو کاری کردی پاش بریده شد...
سری تکان داد و جز لبخند چیزی نگفت.
من که می دونم خیلی کارای مخفی داری بر علیه رژیم می کنی و لو نمی دی...
دنبال راهی بودم تا از علی حرف بکشم که دبیر وارد کلاس شد. چشم بچه ها به خانم دبیر شیمی به حجاب دوخته شده بود.!!
نگاهی به علی انداختم. سرش زیر بود و تند تند چیزهایی را که معلم می گفت می نوشت . بدون اینکه 1 بار هم سرش را بلند کند.
5-
تازه از مهمانی بیرون آمده بودیم که علی محمد گفت: اسماعیل بریم پول این ناهاری روکه خوردیم بدیم...
با تعجب نگاهش کردم.
حالت خوبه علی. نا سلامتی مهمون بودیم...
منظورم بریم خمسش رو بدیم.
خمس؟ خمس واسه چی؟
ما که نمی دونیم این غذایی که خوردیم صاحب خونه خمس مالش رو داده یا نه , ما باید خودمون خمسش رو بدیم. تا شکم مون به حرام عادت نکنه...
توی فکر حرف های علی محمد بودم که ادامه داد:
می خوام این دو سالی هم که سربازی بودم قضای نماز و روزه ام رو به جا بیارم.
سقلمه ای به علی زدم.
شوخی می کنی؟ مگه تو روزه و نماز قضا هم داری؟
2 سال سربازیم رو می گم. من نون خور شاه بودم. نونی که از گوشت و گلو مردم گرفته شده... نماز و روزه ام تویاین 2 سال بهم نچسبید می خوام قضاش رو به جا بیارم...
ما رو گرفتی علی آقا! تو که عصرا از پادگان میومدی خونه ناهار می خوردی. لب به هیچی اونجا نمی زدی...
تو مهمانسرای ارتش خدمت می کرد می دونستم که اونجا همه چیز برای خوردن فراهمه اما لب نمی زد چند باری هم به خاطر محیط الوده اونجا درخواست انتقالی اش رو داد موافقت نشد.
نگاهش روی آسفالت خیابان بود که گفت: نه اسماعیل آقا به دلم نیست. هر چی نباشه تو دم و دستگاه شاه بودم. باید قضا کنم.
با باید محکمی که گفت مطمئن شدم بدون شک 2 سال نماز و روزه سربازی اش را حتما به جا می آورد.
6
سوز سرما توی تنم بود که با دعوت مادر علی محمد خودم را کشاندم داخل خانه به این امید که بخاری علاء الدین خانه گرمم کند. تا وارد اتاق شدم یکراست رفتم سمت بخاری. دستم را روی علاء الدین گرفتم از گرما خبری نبود. و فضای داخل هم مثل بیرون سرد بود. رو به مادر علی کردم و گفتم:
چرا بخاری خاموشه... روشنش کنید خیلی سرده سرما می خورینا...
شرمنده آقا اسماعیل شما مهمونو و خونه ما سرد... راستش نفتمون تموم شده...
توی دلم با خودم گفتم : یعنی چی؟ مسئول پایگاه و بسیج توی خونش نفت نداره...
یادم افتاد به سهمیه نفت هایی که توی جیبم بود. با خودم فکری کردم و گفتم: اینها که 3 تا خانواده هستن. سرما هم که بیداد می کنه, علی آقا هم که کم خدمت نکرده بذار چند تا کوپن بدم...
دست کردم توی جیبم و چند تا از کوپن ها را دادم به مادر علی.
بفرما مادر. این سهم کوپن شما 200 لیتری می شه برین نفت بخرین و بریزین داخل بخاری...
مادر علی کوپن را از دستم گرفت . که ادامه دادم:
فقط علی آقا چیزی نفهمه من به شما کوپن دادم.
خدا خیرت بده اسماعیل جان.
از خانه آنها زدم بیرون. ساعت 11 شب توی رختخواب دراز کشیده بودم چشمانم گرم خواب بود که صدای در خانه بلند شد. غرلند کنان که کیه این موقع شب در می زند, در را باز کردم. علی محمد توی چهارچوب در ایستاده بود. ابروهایش در هم گره بود که بی مقدمه گفت: سریع برو لباساتو بپوش بیا پایگاه کارت دارم...
https://eitaa.com/haj_ali_khavari