دستم را گذاشتم روی دستان علی و گفتم : این حرفا چیه می زنی علی آقا ان شالله که زنده باشی و خدمت کنی حالا حالا انقلاب به امثال شما نیاز داری خدا نکنه ما به این زودی شما رو از دست بدیم ...
لبخند معنا داری روی لب نشاند و گفت: نماز ظهر و عصرم رو می خونم و می رم تا روزه ام خراب نشه.. دلم می خواد با زبان روزه برم جبهه...
بلند شد . چند قدمی دور شد که برگشت و نگاهی به چهر ه ی دمقم انداخت.
جواد آقا سخت نگیر. ان شاالله 15 روزِ دیگه بر می گردم. خداحافظ...
همانطور بهش نگاه کردم تا در قاب نگاهم گم شد.
* شب عملیات والفجر مقدماتی بود که من علی آقا رو تو منطقه دیدم بچه های همدان تو اون عملیات کم بودند اما جند تا از بچه های ارکان تیپ برای کسب تجربه به دستور حاج حسین همدانی رفتیم تا با فرماندهان لشگر 27 تو عملیات باشیم از جمله اون بچه ها شهیدان سعید اسلامیان ، حسن ترک ، مهدی بهادربیگی ، سعید شالی و.. بودند
من علی آقا رو دیدم که به شدت مشتاق رفتن به عملیات بود گفتم علی جان من به شما اجازه نمی دم بروید جلو حاج حسین همدانی دستور داده بچه ها فقط برای کسب تجربه و .. اینجا حضور داشته باشند از ایشان اصرار بود و از من انکار آخرش دیدم که چشماش پر از اشک شد! گفتم علی جان مرد مگه کریه می کنه ، حضور شما تو عملیات لازم نیست ، گفت حاج محمد تو رو خدا بذار من برم جلو من امشب باید تو عملیات باشم دیگه طاقت ندارم بمونم اینجا , به هر زحمتی بود من رو راضی کرد و رفت قبل از رفتن هم دیدم که با چه حالت عرفانی نمازش رو خوند انگار تو این دنیا نبود صورتش بسیار نورانی و ملکوتی شده بود نمازش تموم شد و راه افتادند.
صبح عملیات من همراه شهید شکری پور رفتیم برای پیدا کردن پیکر مطهر شهدا ، از دور چهره ی یه شهید به نظرم خیلی آشنا اومد رفتم جلوتر با کمال تعجب پیکر شهید صباغ زاده بود که جلوی من قرار داشت ، بی اختیار زانوهام سست شد , افتادم زمین ریش های بلندش از خونش خضاب شده بود صحنه هایی بسیار عجیبی بود بی اختیار یاد دیشب افتادم که علی آقا چقدر التماس می کرد که بیاد عملیات بغض سنگینی گلوم رو فشار می داد بی اختیار زدم زیر گریه چهره اش بسیار نورانی تر شده بود من سالها تو جبهه بودم صدها و هزاران شهید رو دیدم اما چهره شهید صباغ زاده همیشه تو ذهنم مانده به قدری این چهره پر جذبه و خدائی بود.
3
گوشه ای نشسته بودم تا جنازه ی علی آقا آماده دفن شود. غم بزرگی روی دلم سنگینی می کرد.
همه آماده مراسم بودند که صدای پدر علی حاج رضا به گوشم خورد که می گفت: چند لحظه صبر کنین آقای قشمی و دهقان پور رو فرستادم تا برن یه امانتی رو بیارن...
رفتم سمت حاج رضا و گفتم: چه امانتی؟ می شه بدونم؟
نم اشک توی صورت حاج رضا دو دو می زد که گفت : پسرم .. فرستادم دو تا پارچه ی سفید و دو تا مهر که مال علی بوده رو از خونه بیارن...
-پارچه ی سفید و مهر؟ قصه اش چیه حاج رضا؟
- والله چی بگم زمانی که علی آقا دخترش 3 ماهه بود. خانمش نیمه شب از خواب بلند می شه تا بچه رو آروم کنه متوجه می شه دو تا پارچه سفید همراه دو تا مهر بالای سر بچه است.! خدایا اینها دیگه از کجا اومد !؟ سراسیمه علی رو از خواب بیدار می کنه ..
علی آقا هم فرداش به حاج آقای فاضلیان قضیه رو تعریف می کنه. خواب دیده سیدی نورانی پارچه ای رو بهش می دن و می گن تو به زودی شهید می شی که بعد خانمش بلند می شه و مهر و پارچه رو بالای سر بچه می بینه..
حسابی غرق در گفتار حاج رضا بودم.
حاج آقا فاضلیان هم می گن که خواب شما تعبیر می شه و بزودی شهید می شین. این مهر و پارچه هم امانت الهی هستن اونا رو هم نگهدارین و وصیت کنین که با خودتون دفنش کنن...
اشک هایم آرام گونه هایم را خیس می کرد و توی ذهنم دنبال سر این جریان بودم که امانتی ها رسید. حاج رضا امانتی ها را به پیش حاج آقا فاضلیان بردند. حاج آقا دستمال را روی دست گرفتند. خیره به دستمال نگاه می کردم. دعایی به رنگ زعفرانی روی دستمال نقش بسته بود. حاج آقا فاضلیان خودکاری از جیبشان در آوردند و گوشه ی دستمال را امضاء کرد و گفت: این دستما ل رو ببرین چهل تا مومن امضاء کنه. اونوقت بذارین توی قبر. امضاء اولش رو هم خودم زدم. عقیلی پیش قدم شد و دستمال را از دستان حاج آقا گرفت و توی جمعیت چرخید. هر کدام از حاضرین که به نظرش شاخص آمدند را داد امضاء کردند.
همین حین بود که فرمانده سپاه همدان ؟ نزدیک آمد و رو به حاج رضا گفت: پدر جان اجازه هست من روی اون مهرها دو رکعت نماز بخونم.
چرا نشه پسرم بفرما...
فرمانده مهر را گرفت و گوشه ای مشغول نماز شد. جمعیت برای تشییع مدام بیشتر می شد. برای تشییع آماده بودیم. جسد را داخل قبر گذاشتیم. نگاهم به حنجره ی پاره ی علی محمد گره خورد. یادم به روزی افتاد که دستش را گذاشت روی حنجره اش و گفت: من از اینجا ترکش می خورم و شهید می شم. مهر را گذاشتند روی حنجره اش . مهر با خون علی رنگین شد.
ولىمنهروقتدنيابهمسختگرفت
اسمتوصداكردمامامحُسينمن…
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
کاش میشد تو شب ولادتت بنویسم هدیه به پیشگاه نورانی حضرت اباعبدالله الحسین-علیهالسلام- سهم هر عاشق؛ جان ناقابلش. و بعد محقق میشد که ببینی برای شما این اتفاق مقدوره والله... :)
برای ما که جز دوست داشتن و گریه بهت هیچی دیگه نداریم یکجان چیه؟ دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره؛ هزار ذره و هر ذره؛ در هوای تو باد...
کمترین مارو تو شب ولادتت هدیه به خودتون و مادر عظیمالشانتون حضرت زهرا-سلاماللهعلیها- که سهم هر شخص چهارده صلوات♥️ یا سوره یس🕊️هست رو قبول کن...
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
عکس بسیار زیبای شهید صباغ زاده در شب دامادی اش در کنار عارف بالله مرحوم ایه الله سید رضا فاضلیان
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
توی کلاس نشسته بودم که علی محمد هم وارد کلاس شد. نگاهی به دستانش انداختم که از سرما سرخ شده بود. پشت میزش جا می گرفت که گفتم: علی دوست داری خودتو زجر بدی؟
با تعجب نگاهم گرد.
-بابا منظورم پلاستیکیه که هر روز کتاباتو می ذاری توش میاری مدرسه... پلاستیک می گیری دستت , دستات یخ می کنه. چرا یه کیف نمی خری؟
کتاب ها را توی نیمکت جا می داد که ادامه دادم:
تو که وضعت بد نیست... بابات که قصابی داره و دستش به دهنش می رسه... جوون به این رعنایی یه کیف بخری شیک تره... اف داره دانش آموز دبیرستانی کتاباشو بذاره تو پلاستیک..
منتظر حرفی از علی بودم که سرش را آورد نزدیک گوشم و آرام گفت: مسئله داشتن و نداشتن نیست آقا اسماعیل مسئله چیز دیگه ای هست...
براق شدم توی نگاهش و گفتم : مسئله چیه؟
مسئله اینه که همه مثل من نیستن که باباشون دستشون به دهنشون برسه... بچه هایین که وضع مالی خوبی ندارن و نمی تونن کیف بخرن منم می خوام همرنگ اونا باشم...
چی بگم والا من که از منطق تو سر در نیارم. لبخند ملیحی روی لب نشاند که سرم را بردم نزدیک گوشش و با صدای خفه ای گفتم: یه سوال ازت بپرسم, راستشو می گی؟
چی ؟ بتونم آره..
می دونم نباید بعضی کارای سیاسی رو لو داد. ولی اون دبیره یادته یه حرف بر علیه اسلام زد ... بعد از اون دیگه تو مدرسه آفتابی نشد. جوون من تو کاری کردی پاش بریده شد...
سری تکان داد و جز لبخند چیزی نگفت.
من که می دونم خیلی کارای مخفی داری بر علیه رژیم می کنی و لو نمی دی...
دنبال راهی بودم تا از علی حرف بکشم که دبیر وارد کلاس شد. چشم بچه ها به خانم دبیر شیمی به حجاب دوخته شده بود.!!
نگاهی به علی انداختم. سرش زیر بود و تند تند چیزهایی را که معلم می گفت می نوشت . بدون اینکه 1 بار هم سرش را بلند کند.
5-
تازه از مهمانی بیرون آمده بودیم که علی محمد گفت: اسماعیل بریم پول این ناهاری روکه خوردیم بدیم...
با تعجب نگاهش کردم.
حالت خوبه علی. نا سلامتی مهمون بودیم...
منظورم بریم خمسش رو بدیم.
خمس؟ خمس واسه چی؟
ما که نمی دونیم این غذایی که خوردیم صاحب خونه خمس مالش رو داده یا نه , ما باید خودمون خمسش رو بدیم. تا شکم مون به حرام عادت نکنه...
توی فکر حرف های علی محمد بودم که ادامه داد:
می خوام این دو سالی هم که سربازی بودم قضای نماز و روزه ام رو به جا بیارم.
سقلمه ای به علی زدم.
شوخی می کنی؟ مگه تو روزه و نماز قضا هم داری؟
2 سال سربازیم رو می گم. من نون خور شاه بودم. نونی که از گوشت و گلو مردم گرفته شده... نماز و روزه ام تویاین 2 سال بهم نچسبید می خوام قضاش رو به جا بیارم...
ما رو گرفتی علی آقا! تو که عصرا از پادگان میومدی خونه ناهار می خوردی. لب به هیچی اونجا نمی زدی...
تو مهمانسرای ارتش خدمت می کرد می دونستم که اونجا همه چیز برای خوردن فراهمه اما لب نمی زد چند باری هم به خاطر محیط الوده اونجا درخواست انتقالی اش رو داد موافقت نشد.
نگاهش روی آسفالت خیابان بود که گفت: نه اسماعیل آقا به دلم نیست. هر چی نباشه تو دم و دستگاه شاه بودم. باید قضا کنم.
با باید محکمی که گفت مطمئن شدم بدون شک 2 سال نماز و روزه سربازی اش را حتما به جا می آورد.
6
سوز سرما توی تنم بود که با دعوت مادر علی محمد خودم را کشاندم داخل خانه به این امید که بخاری علاء الدین خانه گرمم کند. تا وارد اتاق شدم یکراست رفتم سمت بخاری. دستم را روی علاء الدین گرفتم از گرما خبری نبود. و فضای داخل هم مثل بیرون سرد بود. رو به مادر علی کردم و گفتم:
چرا بخاری خاموشه... روشنش کنید خیلی سرده سرما می خورینا...
شرمنده آقا اسماعیل شما مهمونو و خونه ما سرد... راستش نفتمون تموم شده...
توی دلم با خودم گفتم : یعنی چی؟ مسئول پایگاه و بسیج توی خونش نفت نداره...
یادم افتاد به سهمیه نفت هایی که توی جیبم بود. با خودم فکری کردم و گفتم: اینها که 3 تا خانواده هستن. سرما هم که بیداد می کنه, علی آقا هم که کم خدمت نکرده بذار چند تا کوپن بدم...
دست کردم توی جیبم و چند تا از کوپن ها را دادم به مادر علی.
بفرما مادر. این سهم کوپن شما 200 لیتری می شه برین نفت بخرین و بریزین داخل بخاری...
مادر علی کوپن را از دستم گرفت . که ادامه دادم:
فقط علی آقا چیزی نفهمه من به شما کوپن دادم.
خدا خیرت بده اسماعیل جان.
از خانه آنها زدم بیرون. ساعت 11 شب توی رختخواب دراز کشیده بودم چشمانم گرم خواب بود که صدای در خانه بلند شد. غرلند کنان که کیه این موقع شب در می زند, در را باز کردم. علی محمد توی چهارچوب در ایستاده بود. ابروهایش در هم گره بود که بی مقدمه گفت: سریع برو لباساتو بپوش بیا پایگاه کارت دارم...
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
امشب که شیفتم نیست...
می دونم. من میرم. سریع بپوش بیا...
سریع لباس هایم را پوشیدم و رفتم. وارد پایگاه که شدم مرا کشید کنار و گفت: یه سوال ازت دارم.
بفرما!
اگر الان یه پیرزن از در بیاد تو به تو که مسئول پخش کپن اینجا هستی بگه یه کوپن نفت به من بده در حالی که قبلن سهمش رو گرفته. تو چی کار می کنی؟ بهش می دی؟
تا این را گفت شصتم خبر دار شد که قصه ی امروز فاش شده است. سرم را زیر انداختو و سکوت اختیار کردم که علی ادامه داد:
چرا این کار رو کردی؟ چرا از سهم دیگران به مادر من کوپن نفت دادی؟ مگه خون ما از بقیه ی مردم رنگین تره؟
اما علی آقا شما مسئول پایگاهی کلی اینجا زحمت می کشی با بقیه فرق داری...
سهم بیت المال مال همه است و باید به طور مساوی تقسیم بشه... یاالله هر چی کوپن دستته رو بده من... از این به بعد تو دیگه مسئول کوپن های نفت نیستی...
دست کردم در جیبم و کوپن ها را گذاشتم روی میز.
-این چه کاری بود کردی آقا اسماعیل؟ من نمی تونم روز قیامت جواب حق الناس رو بدم....
7
چند روزی از شهادت علی محمد گذشته بود. چند نفری دور حاج رضا بودند که صدای شیون و زاری توی اتاق بلند شد. مردی آمد و افتاد به دست و پای حاج رضا.
تو رو خدا منو حلال کنین... من اشتباه کردم... نادونی کردم...
مانده بودم چه شده . خوب که به مرد نگاه کردم می شناختمش. راننده ی علی آقا بود. حاج رضا مرد را بلند کرد و گفت: این کارا چیه می کنی؟ حلالیت برای چی؟
یعنی شما نمی دونید برای چی؟
نه از کجا باید بدونم؟
راننده کمی آرا م گرفت و گفت: من از هر گاهی که می آمدم قصابی و شما به من گوشت می دادین به علی آقا بدهم من اونا رو برای خودم بر می داشتم و به علی آقا چیزی نمی گفتم.
حاج رضا توی فکر رفت.
پس چرا علی چیزی به من نگفت. هر وقت ازش می پرسیدم بابا گوشتا خوب بود می گفت دستت درد نکنه بابا خیلی خوب بود...
صدای هق هق گریه ی راننده بیشتر شد.
چقدر این مرد آقا بود... نخواسته آبروی من پیش شما بره... اما من بیشتر سوء استفاده کردم.
8
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹علی پروین:
بابام کلهپز بود، پولدارم بود، بازم سالی یه بار ماهی میخوردیم!
بعد یه سری که دهه هفتاد رو هم ندیدن، میان از ارزونی زمان شاه میگن 😏
https://eitaa.com/harffe_hesab
علمدار زمانه بزرگ جانباز ایران زمین
روزت مبارک❤️❤️❤️
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
علمدار زمانه بزرگ جانباز ایران زمین روزت مبارک❤️❤️❤️ https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق به این میگن .
روح هر دوعزیز مهمان اسیر کربلا امام سجاد
https://eitaa.com/haj_ali_khavari