eitaa logo
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
292 دنبال‌کننده
433 عکس
187 ویدیو
5 فایل
هرشهیدی را که دوستش داری❤️کوچه دلت را به نامش کن مطمئن باش در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهات نمی‌ذاره😍 بذار در این وانفسای دنیا «فرمانده ی دلت» دوست شهیدت باشه🕊 کانال مثل ابراهیم جانباز مدافع حرم شهیدحاج علی خاوری🕊 ارتباط با ادمین @anbare
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
مادرانه دو فرزند دختر داشتم و علاقه‌مند بودم فرزند بعدی‌ام پسر باشد. ماه محرم بود و وقتی در دسته‌های عزاداری نوجوان‌ها را میدیدم که چطور با عشق پرچم در دست داشتند یا زنجیر می‌زدند، دلم شکست؛ با چشمان اشک‌بار از آقا خواستم که پسری به ما عنایت کند تا در مسیر اهل بیت (ع) نوکری کند. یک سال بعد، روز بیست و سوم محرم سال 69 بود که علی هنگام اذان صبح به دنیا آمد (عروج علی هم درست هنگام اذان صبح بود). وقتی در بیمارستان بچه را در آغوشم گذاشتند و متوجه شدم که فرزندم پسر است، از خوشحالی اشک شوق بر چشمانم نشست. آن شب برق بیمارستان قطع بود، از ترس اینکه پسرم با بقیه نوزادانی که در بخش بودند اشتباه نشود، تا صبح این امانت و هدیه الهی را در آغوشم نگه داشتم. سالهاست هفتم ماه محرم به برکت این نعمت که خدا به ما داد برای حضرت اباالفضل (ع) حلیم و نذورات پخش میکنیم. علی نظرکردهی آقا قمر بنی‌هاشم (ع) بود؛ تا 7 سالگیاش لباس سفید سقائی میپوشید. جالب این بود که علی همیشه به من می گفت: "نمی‌دونم چرا این همه حضرت ابوالفضل (ع) رو دوست دارم، دوست دارم بغلش کنم". لالایی که برای علی می‌خواندم، یک شعر ترکی برای حضرت علی‌اصغر و اهل بیت (ع) بود؛ با خواندن این شعر، علی آرامش عجیبی پیدا میکرد. من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم از همان دوران کودکی اهل خیر و کمک به دیگران بود؛ خیلی وقت‌ها پول تو جیبیهایش را به فقرای محل کمک می‌کرد. پیش من می‌آمد و می‌گفت: "مامان پول تو جیبی‌ام رو تو کوچه دادم به یک فقیر". خیلی دل نازکی داشت، هروقت کسی از او کمکی می‌خواست، خیلی تلاش می‌کرد کمکش کند. خیلی وقت‌ها می‌آمد سراغ من و ازم پول میگرفت تا هیچ دستی را خالی رد نکند. شاید خیلی از آن پول‌ها هیچ‌وقت به علی برنگشت. خیلی کم برای خودش خوراکی می‌خرید، می‌گفت: "دلم نمیاد خوراکی بخرم، بعضی بچه‌ها تو کوچه می‌بینن و من نمی‌تونم به‌شون خوراکیمو ندم". یک بار با اصرار گفتم: "علی جان برو سه تا بستنی بگیر"، بالاخره با اصرار زیاد من رفت؛ وقتی برگشت دیدم دو تا بستنی خریده! گفتم: "علی جان پس برای خودت چی؟!" گفت: "سهم خودم رو دادم به امیر محمد! آخه تو کوچه نشسته بود، دلم نیومد بهش بستنی ندم". اون موقع هنوز نه ساله هم نشده بود که خودش بستنی نخورد. *** برخی سال‌ها در ماه مبارک رمضان با همکاری دوستان هیئتی و مسجدی با پول خودشان غذاهای گرم، مخصوصاً چلوکباب سفارش میدادند و برای فقرای روستاهای مختلف میبردند. یک شب وقتی از روستا برگشت خیلی حالش منقلب بود. میگفت: "مامان کاش می‌اومدی وضعیت اون‌ها رو می‌دیدی! بچه‌های روستا تا حالا بطری آب معدنی رو هم ندیده بودند؛ با اشاره به بطری‌های آب معدنی میگفتند عمو این‌ها چیه برای ما آوردید؟!". همینطور که صحبت میکرد یک دفعه بغضش ترکید و با گریه از مظلومیت و فقر آن‌ها برایمان گفت. مدتها بعد از آن قضیه، اصلاً غذای گوشتی نمی‌خورد، هر چقدر اصرار میکردیم میگفت: "من از اون بچه ها خجالت میکشم، کاری هم که از دستم بر نمیآد انجام بدم اما حداقل باید خودم هم مثل اون‌ها باشم. اون بچههایی که حتی آب معدنی تا الآن ندیدن چه‌طوری می‌خوان غذاهای گوشتی بخورن؟ بالاخره یک شب علی را قسم دادم که غذا را بخورد، علی هم در مقابل اصرار و قسم‌های پی‌در‌پی من کوتاه آمد. علی عزیز کرده‌ی فامیل بود، از همان بچگی همیشه خوشمزه‌ترین غذاها و میوه‌ها برای او بود اما این‌جا برای تربیت نفسش، این کار را کرد. مشکل معده داشتم و مجبور شدیم برای ادامه‌ی مداوا به پزشکان همدان مراجعه کنیم. علی وقت دکتر گرفته بود. قبل از اینکه حرکت کنیم علی آمد و گفت: "مامان اجازه هست یکی از بچه ها تا همدان با ما بیاد؟" گفتم: "بالام جان (پسرم) اشکالی نداره، تو ماشین که جا داریم". رفتیم دنبالش، دیدم که بنده‌خدا پایش شکسته است. علی کمک کرد که سوار ماشین شود؛ آن‌ها تا همدان کلی با هم بگو و بخند داشتند. علی اول ایشان را برد کنار مطب دکترش پیاده کرد و در کمال تعجب مبلغی را به زور در جیب دوستش گذاشت و به او گفت: "نیازت میشه!". علی لحظه‌ی آخر این کار را کرد که دوستش پیش من خجالت نکشد، بعد هم سریع خداحافظی کرد و رفتیم. از کار علی تعجب كردم وگفتم: "علی جان! بالام (پسرم) تا این‌جا آوردیش خیلی‌خوب، حالا چرا پول بهش دادی؟!". گفت: "مامان اشکال نداره، شاید دستش خالی باشه نتونه خوب دوا درمان بشه و در آینده برای پاهاش مشکلی پیش بیاد و تو شغلش به مشکل بخوره". روح بلندِ علی، حرف دیگری برای من نگذاشت. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
تکاور گریه نمی‌کنه (خاطرات پدر) چهار سال بیشتر نداشت. همیشه در سلام دادن پیش قدم بود. بارها شنیده بودم که مردم از این ادب و متانت خیلی خوششان آمده بود و می‌گفتند ماشاءالله به این همه ادب و متانت علی. از همان دوران کودکی‌اش کوه می‌رفتیم، وقتی زمین میخورد و پایش زخمی می‌شد وگریه میکرد به او میگفتم: "علی جان! محکم باش، تکاور که گریه نمیکنه!" از چوب برایش اسلحه درست کرده بودم؛ لوله‌ی اسلحه آهنی بود. خیلی بزرگ و قشنگ شد، دقیق مثل یک اسلحه‌ی واقعی. از همان دوران در ذهنم به عنوان یک سرباز ولایت تربیتش میکردم. اسم اهل بیت (ع) رو کم‌کم یادش می‌دادم. برای علی گلاب‌پاش گرفته بودم و او در دسته‌های عزاداری گلاب می‌پاشید. علی سومین و آخرین فرزند خانواده‌ی پنج نفره‌ی ما بود؛ همه‌ی ما دوستش داشتیم و به اصطلاح او «ته‌تغاری» خانواده بود. سال 1370 بود و دو سالی از رحلت حضرت امام (ره) میگذشت؛ علی یک‌ ساله بود که طبق رسوم، می‌خواستیم موهایش را برای اولین بار در مکان مقدسی کوتاه کنیم. به همین خاطر برای اولین اصلاح موهای علی، به مرقد حضرت امام رضا (ع) رفتیم و موهای علی را کوتاه کردیم. همان‌جا در دل گفتم: "یا ضامن آهو (ع)! این بچه رو فدای راه شما کردم؛ ان‌شاءالله تا آخر عمرش نوکر و سرباز ولایت باشه". بعدها به چشم خود دیدیم که علی واقعا برای ولایت جان می‌داد. علی از همان کودکی ویژگی‌های شخصیتی خاصی داشت مثلا خیلی شجاع بود. ما مثل دو دوست به هم وابسته بودیم و خیلی با هم شوخی و بگو بخند داشتیم، طوری‌که کسی باور نمی‌کرد ما پدر و پسر هستیم. علی به نماز خيلی اهمیت می‌داد و از یازده سالگی نماز خواندن را شروع کرد. روزی یکی از بستگان که فرمانده پایگاه بسیج بود به خانه ما آمد. با پیشنهاد او علی عضو بسیج شد و زندگی جدیدش از همین زمان رقم خورد؛ علی از وقتی وارد بسیج شد دیگر شلوار جین نپوشید و ژل به موهایش نزد. سال‌ها گذشت. من كارمند اداره برق شده بودم. مدتی از طرف اداره‌ی برق، در روستاهای محروم مشغول خدمت بودم. وقتی نام فامیلی من را متوجه می‌شدند، خیلی از آن‌ها برای‌شان سوال می‌شد که با علی چه نسبتی دارم. برای من سوال بود که اینها علی من را از کجا می‌شناسد!؟ وقتی توضیح می‌دادند که علی آن‌جا برای اردوی جهادی می‌رفته، به او افتخار می‌کردم. خیلی از علیِ من تعریف میکردند و میگفتند: رحمت بر رزق حلالی که دادید، اثرش همین فرزند شما شده است. بارها میگفتم: "علی جان پسرم، تو خیلی خیلی از من جلوتر هستی! خجالت میکشید و می‌گفت: "بابا! این چه حرفیه؟ من هرچی دارم از صدقه سری شماست؛ نوکرتم بابا جانم، دیگه از این حرف‌ها نزن". همیشه به من میگفت: "من به شما افتخار میکنم که با هم همعقیده هستیم و شما از من جلوتر در خط ولایت هستید". رفته بودم دانشگاه، علي رشته علوم سياسي در دانشگاه درس خواند. یکی از اساتید علی که کرد زبان بود تا فهمید من پدر علی هستم خیلی استقبال کرد و خیلی از علی برای من گفت. احتمال دادم که ایشان از اهل سنت باشند، اما علی این‌قدر با او برخورد خوبی داشته که ایشان مجذوب علی شده بود. این استاد چون در یک شهر ترک‌نشین غریب بود، علی خیلی خوب با او ارتباط برقرار کرده بود. خیلی از مراسمات فامیلی که می‌رفتیم، همه به احترام علی بلند میشدند و خودشان اذعان داشتند که جذبه‌ی علی ناخودآگاه باعث میشد همه این‌طور به او احترام بگذارند. جمله معروفی هست که می‌گوید وقتی درونت پاک باشد خدا چهره‌ات را گیرا می‌کند؛ این گیرایی، از زیبایی و جوانی‌ات نیست، این گیرایی از نور ایمانی است که در ظاهرت نمایان می‌شود. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
تکاور گریه نمی‌کنه (خاطرات پدر) چهار سال بیشتر نداشت. همیشه در سلام دادن پیش قدم بود. بارها شنیده بو
نزدیک عید که می‌شد، بعضی از بچههای محل برای کمک به خرج خانواده ماهی قرمز میفروختند. علی مدام میرفت و از آن‌ها ماهی میگرفت. حتی بارها شده بود پول زیادی می داد تا آن‌ها را خوشحال کند. در ‌فیش حقوقی اش هم مبلغی را برای کمک به جبهه مقاومت اختصاص داده بود. یک روز با ناراحتی به خانه آمد. گفتم: "علی جان! چی شده چرا پَکری؟" گفت: "صبح که داشتم میرفتم محل کار، دیدم یک پیرزن کنار داروخانه با حالت ناراحتی نشسته، جلوتر رفتم و گفتم: سلام مادر جان! کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم؟! گفت: خیر ببنی جَوون، راستش پولم تموم شده داروهام رو نمی‌تونم بگیرم، مقداری هم گشنمه!" با بغضی که در گلو داشت گفت: "داروهاش رو خریدم و بُردمش رستوران و براش سفارش غذا دادم، مقداری هم پول بیشتر به صاحب رستوران دادم تا بعد از غذا براش ماشین بگیره و تا منزل شون ببره". حرف‌های علی که تمام شد، خیلی تحسینش کردم. علی اعتقاد داشت اگر هرکس به اندازه‌ی خودش در جامعه احساس مسؤلیت داشته باشد و نسبت به اطرافیانش بی‌تفاوت نباشد و مشکلات اطرافیانش را در حد توان برطرف کند، هیچ‌وقت جامعه با این مشکلات روبرو نخواهد شد. در مبانی دینی ما هم بر این اصل تاکید شده که هرکس باید در خصوص کمک به فقرا، اول فقرای فامیل و محل را در اولویت رفع نیاز قرار دهد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
شهید سیدمرتضی آوینی - @khadem_shohda.mp3
4.68M
🔷 در این روزهای سخت، چیزی بهتر از صدای سید مرتضی آوینی را مرهم دردهای شما سربازان جبهه حق ندیدم. 🔸ترکیبی فوق العاده زیبا از همه صوت‌های شهید آوینی https://eitaa.com/haj_ali_khavari
🔰مقاومت طلایی 🔺اهدای طلا به جبهه مقاومت ⏰جمع آوری: چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۳۰ 📌آستان مقدس امامزاده عبدالله، حسینیه ثارالله 🆔 @sarallah_hmd
💔 این روسری قرمز نیست... پر از خون است! و حتی در این مصائب هم دست از برنمیدارد! مثل_ابراهیم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
☑️ "تصویری از شهیده معصومه کرباسی"، شهروند ایرانی که همراه با همسرلبنانی خود دکتر رضا عواضه، فارغ التحصیل دانشگاه تهران و از برترین اساتید حوزه لینوکس در جهان که دیروز در شمال بیروت توسط فرقه تبهکار صهیونیست ترور و به شهادت رسید ــــــــــــــ مثل_ابراهیم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دوستان (آقایان صفاپور نصیرلو شکراللهی و...) دوران ابتدائی که بودیم علیآقا خيلي هوای بچه‌های ضعیف را داشت؛ واقعاً از همان دوران نسبت به ظلم، ساكت نبود. اگر قلدرهای مدرسه به کسی زور میگفتند، حتماً علی جلوشان میایستاد. اغلب بچهها علی را خیلی دوست داشتند. رفتارهایی داشت که همیشه دوست داشتیم دور و برش باشیم. علی با افراد ناباب اصلاً ارتباط نمیگرفت، ورزش را خیلی دوست داشت و مدتی هم کونگ‌فو کار میکرد. بعضی وقت‌ها ما با علی تمرین می‌کردیم؛ با این‌که دردمان میگرفت ولی دلمان نمیآمد تنهایش بگذاریم. یک‌بار در باشگاه دستش زخم عمیقی برداشته بود. علی صندلی جلوی آمبولانس نشسته بود و همراهانش را پشت سوار کرده بود. با خنده میگفت: "من مصدوم شدم، اما من رو جلو آمبولانس نشوندن!". علی خیلی صبور و مقاوم بود؛ او در ماه مبارک رمضان هم ورزش را ترک نمیکرد. غالباً نزدیک افطار میرفت باشگاه یا ورزش دو، بعد هم خسته و کوفته به خانه می‌آمد. خیلی جالب بود، با همان حالت تشنگی و گرسنگی، اذان که میشد اول نمازش را میخواند و بعد افطار میکرد. از همان دوران بود که نماز شب خواندن را هم شروع کرد. *** دبیرستان که بودیم و ابتدای دوران جوانی، اغلب جوان‌ها تیپ‌های خاصی داشتند؛ علی تازه ریش درآورده بود و ریش‌های مرتبی داشت. علی از معدود دانش‌آموزانی بود که ریش می‌گذاشت. متأسفانه برخی از معلمها به ریش علی ایراد گرفته و به او طعنه می‌زدند. یکی از آن‌ها با حالت حق‌به‌جانبی گفته بود: "این همه ریش گذاشتی که چی بشه؟! می‌خوای نشون بدی بسیجی هستی؟ دوران این تیپها گذشته، این تیپ و قیافه برای دهه‌ی شصت بود! الآن باید امروزی باشی؛ مثل ما یه تیغ بردار، صورتت رو عین ماه تر و تمیز کن! این اُمُّل بازی ها رو بذار کنار!". اما علی بیدی نبود که با این بادها بلرزه. بعضی وقت‌ها او را تهديد میكردند که ریش‌هایش را بزند. فردای آن روز ریشش رو یه مقدار کوتاه و مرتب میکرد که بهانه دست آن‌ها ندهد، اما متأسفانه باز هم ایراد میگرفتند. علی ناراحت میشد، میگفت: "آخه من چرا باید برای این که حکم خدا رو دارم اجرا میکنم مؤاخذه بشم؟ مگه تو مملکت اسلامی ریش گذاشتن جرمه که شما به من این‌طوری گیر میدید؟". گاهی بعضی از بچهها هم به او تیکه میانداختند که: "تا دیروز یه الف بچه بود الان برای ما بسیجی شده!". از همان دوران، خیلی به نظافت اهمیت میداد؛ همیشه معطر بود و دائم داخل جیبش شیشه‌ی عطر داشت، او یکی از دانش آموزان منظم و منضبط مدرسه بود. در عین این‌که بسیار با شخصیت و مؤدب بود، اما با همه‌ی این توصیفات به خاطر پافشاری بر اصولی که داشت، این طور اذیت میشد. من اهل موسیقی بودم، علی میگفت: "سعی کن زیاد طرف موسیقی نری، اثرات منفی روت می‌ذاره". گوشی علی پر از مداحیهای مختلف بود، اما عشق خاصی به مداحی‌ حاج محمود کریمی داشت که در خصوص حضرت رقیه (س) خوانده بود. همیشه این مداحی را گوش میداد و لذت میبرد. دوران دبیرستان، انواع بحران‌ها جوانان را تهدید می‌کرد؛ دخانیات، موادِ مخدر و ارتباط با نامحرم اصلیترین موضوعاتی بود که دامن‌بعضی هم‌کلاسی‌هایمان را می‌گرفت. علی خیلی این دوستان را نصیحت میکرد؛ یکی از بچهها با دختری ارتباط داشت، علی میگفت: "خیلی اشتباه می‌کنی، تو این سن ارتباط با نامحرم، غیر از این‌که در مسائل اخروی و معنویات اثر بسیار بدی داره، از لحاظ روحی و روانی هم کلاً به هم می‌ریزی؛ الان وقت درس خوندن شماست و باید تمرکزتون روی درس باشه. هر سنی اقتضائات خودش رو داره، شما که تو این سن و سال شرایط ازدواج رو ندارید، نباید به سمت ارتباط با نامحرم برید. این ارتباطها قطعاً آخرش به تباهی دو طرف کشیده می‌شه. نمونههای زیادی رو سراغ دارم که متأسفانه در این موضوعات دچار مشکلات بزرگی شدن و کارشون به زندان و.. کشیده شده". به خاطر این دغدغه و پیگیری‌های علی، معلم پرورشی مدرسه خیلی به علی علاقه‌‍مند بود. همیشه در راه مدرسه، خیلی حواسش بود از مسیری که دانش‌آموزان دختر هستند تردد نکند؛ بارها دیده بودم که مسیرش را یک دفعه تغییر میداد! میگفتم: "علی پس کجا رفتی!؟ سرش رو پایین میانداخت و می‌رفت،من هم خیلی سر به سرش میگذاشتم.این روایت بسیار زیبا رو همیشه به من یادآوری میکرد:"وقتی نامحرمی رو دیدید، اگر چشمتون رو پایین بندازید تمام ثواب زمین و اگر به آسمون نگاه کنید تمام ثواب آسمون نصیب شما میشه" خیلی خیلی خوب بود؛ با این‌که من خیلی مذهبی نیستم اما علی رو به عنوان یک الگوی تمام عیار قبول داشتم.علی دائمالذکر بود؛همیشه یک تسبیح سبز رنگ دستش بود و لبانش می‌جنبید. در کنار علی بودن، برای ما درس بود؛ حواسش به ما بود و با حرکاتش به ما درس می‌داد. یک روز غروب قرار بود برای گردش بیرون بریم؛ غروب که شد زنگ زدم گفتم:"علی بیا بریم پارک حال وهوائی عوض کنیم".خیلی اصرار کردم اما قبول نکرد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از چند روز گفتم: "علی اون روز حسابی سرکارمون گذاشتی". گفت: "فرهاد شرمنده‌ام، یهویی شد، شهید گمنامی رو آورده بودن رزن، شب هم رفتم پیش اون شهید، خیلی لذت بخش بود. حتی تکههای استخوان شهید نورانیت عجیبی داشت! استخوان‌هایی که سال‌های‌سال زیر خاک بودن. سرش رو توی دستام گرفته بودم، تمام موهای بدنم سیخ شده بود،حضور شهید رو با تمام وجود حس می‌کردم. اصلاً نمی‌تونم بگم که چه لحظات معنوی و رویائی رو تجربه کردم. تمام درد دل‌هام رو باهاش گفتم و مطمئن بودم که همه حرف‌هام رو می شنوه".این‌قدر با لذت تعریف میکرد که انگار بهترین لحظات عمرش را گذرانده باشد. با شور و شعف خاصی از شهید برای من می‌گفت، وقتی از شهید صحبت می‌کرد برق شادی در چشمانش موج می‌زد. متاسفانه از وقتی که از علی جدا شدم، خیلی از این مسائل فاصله گرفتم. * دوران پیش دانشگاهی که بودیم، یکی از بچههای کلاس قد و قامت بلند و درشتی داشت و قلدر مدرسه بود؛گول زورِ بازویش را خورده بود و بچه‌ها را اذیت میکرد. یک روز که حسابی اعصاب بچه‌ها را ریخته بود به هم، علی رفت سراغش! به علی فحش داد، علی هم با یک ضربه، قلدر کلاس را نقش بر زمین کردخیلی از بچه‌ها از این‌که بالأخره این آدم گوش‌مالی داده شده بود خوشحال شدند.طرف که صورتش سرخ شده بود، حساب کار دستش آمد گوش‌مالی آن روز علی به نفع همه‌ی بچه‌ها شد. در مسیر برگشت، علی خیلی ناراحت و گرفته بود؛میگفت: "کاش میشد از راهی غیر از دعوا با این دوست‌مون برخورد میکردیم!گفتم: " مگه ندیدی چه فحش آب‌داری بهت داد؟ حقش رو گذاشتی کف دستش تا دیگه از این غلط‌ها نکنه"خیلی برام عجیب بود، با این‌که این فرد مقصر بود و مزد شرارت‌هایش را گرفته بود، اما علی باز ناراحت بود.فردای همان روز، در کلاس نشسته بودیم که علی از کیفش یک شیشه عطر بیرون آورد و گفت: "آقا فرهاد، این عطر بوش چطوره؟" گفتم: "عالیه علی! برای من آوردی؟خندید و گفت: "نه بابا، الان می‌بینی برای کی آوردم". رفت سراغ هم‌کلاسی کتک خورده‌مان که امروز گوشهی کلاس کز کرده بود!سلام داد، یک کارت پستال و عطر را به او هدیه کرد و از او معذرت خواست!بنده‌خدا از شرمندگی صورتش سرخ شده بود و سرش را پایین انداخت.از کار زیبای علی مبهوت مانده بودم، آدم چقدر باید بزرگ باشد که بتواند در این سن و سال که اوج غرور جوانیست، چنین کار زیبایی انجام بدهد! ما فقط در کتاب‌ها، برخی از این داستان‌ها را خونده بودیم. بعدها داستان زیبایی از شهید صباغ زاده را در کتاب مزد اخلاص خواندم که ایشان مدتی در شهرستان، ما معلم بود. اين شهيد، مسؤل پخش کوپن بود که بر اثر سوءتفاهمی، خانمی که در صف بوده آب دهانش را به صورت ایشان می‌اندازد. ایشان بدون این‌که برخوردی داشته باشند، از کنار این موضوع میگذرند و بعدها هم در جبهه به شهادت می‌رسند. حجت‌الاسلام قرائتی در سفری که به همدان داشتهاند، محضر پدر این شهید می‌رسند و این داستان را از زبان پدر شهید میشنوند. مدتی بعد هم در تلویزیون این داستان را نقل می‌کنند و اتفاقات عجیبی رقم می‌خورد و ده‌ها نفر در برزیل مسلمان می‌شوند!! یعنی آب دهان به صورت یک بسیجی در همدان می‌افتد و اثر آن کنترل خشم بعدها در آن سوی کره‌ی زمین دیده می‌شود! كتاب مزد اخلاص براساس همين ماجرا منتشر شد. یک بار که با علی رفته بودیم بیرون، موقع ناهار جلوی ساندویچی ترمز کرد. رفتیم چند تا ساندویچ سفارش دادیم.جلوی مغازه، همراه علی روی میزها نشستیم و مشغول خوردن بودیم که یک جوان که ظاهراً اعتیاد هم داشت روی صندلیِ میز بعدی نشست وچند تکه نان خشک ساندویچ باقی مانده را با سس شروع به خوردن کرد. صورت علی از شدت ناراحتی سرخ شد؛سریع رفت دست جوان را گرفت و با احترام کنار خودمان نشاند. برای آن جوان هم سفارش ساندویج با نوشابه داد و حسابی به او رسیدگی کرد.بودن در کنار علی همیشه برای ما کلاس درس بود، آن روز هم علی درس بزرگی به ما داد. یاد این جمله‌ی زیبا افتادم که انفاق، دل بزرگ میخواد نه ثروت زياد» مشهد بودیم؛به پیشنهاد یکی از بچهها به رستوان رفتیم.همین که میخواستیم سفارش غذا بدیم علی‌آقا اجازه نداد، گفت: "بچهها بریم من گشنم نیست!". هرچقدر اصرار کردیم قبول نکرد؛حسابی از او دلخور شدم. مدتی گذشت،با اصرار علت این کارش را جویا شدم، در جواب گفت: "اون روز شاید اون دوست‌مون که با هم بودیم توان پرداخت پول رستوران رو نداشت؛ این کار باعث میشد خجالت بکشه و پیش بقیه‌ی رفقا سرافکنده بشه"از نگاه ریز و دقیق علی لذت بردم یک‌بار دیگر محل کار بودیم، گوشی همراه علی زنگ خورد. یکی از بچه ها تصادف کرده بود و از بین این همه فامیل و برادر و دوست وبه علی زنگ زده بود؛ علی با این‌که آن روز خیلی درگیر کار بود، با عجله پیش من آمد و گفت: "سریع آماده شو بریم، آقا مهدی تصادف کرده؛ زنگ زده بریم کمک کنیم" بلافاصله مرخصی گرفتیم و با هم رفتیم. https://eitaa.com/haj_ali_khavari