توی خیمهگاه، خیمه عباس
اولین خیمه است و توی بقیع،
مزار امالبنین اولین مزار؛ ایستاده
در غبار بر منارهای به بلندای تاریخ
چتر انداخته بر حماسه و تغزل
این زن چارانه سرا.
- کتاب' خال سیاه عربی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
💠به بهانه وفات حضرت ام البنین (ع) وتکریم از مادر وهمسران معظم شهدا،
✍ اُمّ علاء»؛ مادر شهیدی که هفت عزیزش را تقدیم اسلام کرد
🕌اگر گذرتان به حرم مطهر کریمه اهل بیت(س)، حضرت معصومه (ع) صحن امام رضا (ع) افتاد سری به مقبره شاعره پروین اعتصامی کنار مزار این مادر بروید،
🧕«اُمّ علاء»؛ اُمُّالشهداء فخرالسادات طباطبایی زنی است که هفت نفر از اعضای خانوادهاش به شهادت رسیدند. زنی که هجده فرزندش را در خانهای شصتمتری و وقفی بزرگ کرد. خانهای که هر وقت پنجرهاش را باز میکرد؛ چشمانش به گنبد مطهر حرم حضرت علی علیهالسلام گره میخورد و نسیم رأفت جناب ابوتراب وارد خانه و زندگیشان میشد.
فخرالسلادات یا همان «اُمّ علا»، مادر چهار شهید، همسر شهید، خواهر شهید و مادر همسر شهید است. پدر و مادر فخرالسادات در جوانی به بهانهی تعلیم در حوزهی علمیه ی نجف، از تبریز به نجف اشرف هجرت می کنند و همانجا ماندگار می شوند. فخرالسادات در نجف به دنیا میآید و در سن سیزده سالگی با آیتالله سید حسن قبانچی که یکی از شاگردان ممتاز پدرش سید محمد جواد طباطبایی تبریزی بود ازدواج میکند. آنها در خانهی وقفی کوچکی در جوار حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگیشان را با عشق آغاز میکنند و حاصل این ازدواج میشود هجده فرزند، نه پسر و نه دخترکه در دوران خفقانی که رژیم بعثی صدام در عراق ایجاد کرد، آنها را به سمت دروس حوزوی سوق داد. تعدادی از فرزندانش شاگرد آیتالله صدر بودند و دخترانش در مکتب بنتالهدی صدر درس میخواندند.
در دوران نخست وزیری حسن البکر پسرش عزّالدین و برادرش عمادالدین که هر دو از شاگردان نخبهی آیتالله صدر بودند دستگیر و روانهی زندان شدند. حسن البکر که از خود اختیاری نداشت، با نظر صدام اعدام این دو روحانی بزرگوار را صادر کرد. این برای اولینبار بود که در نجف خون روحانیت ریخته می شد. چند روز قبل از اعدام، ام علاء با پسر و برادرش ملاقات میکند و به آنها وعدهی بهشت و دیدار با امام حسین (ع) را میدهد.
بعد از شهادت سه فرزندش، ام علاء همراه همسرش ابو علاء به دستور صدام روانهی زندان شد. به دلیل فعالیتهای سیاسی دیگر پسرانش در ایران علیه رژیم صدام، این زن و شوهر مبارز و صبور یک سالونیم در زندان حزب بعث به سر می بردند. درواقع رژیم بعث قصد داشت با این شیوه دیگر پسران وی را به دام بیندازد که مؤفق نشد.
ام علاء در طول زندگی متحمل رنجها و سختیهای زیادی شد. ولی هیچگاه خم به ابرو نیاورد و همچنان در آرزوی سرنگونی رژیم بعث به سر میبرد. ام علاء زنی به شدت صبور، مؤمن، با اخلاق و متواضع بود که در طول زندگیش همیشه به اقوام رسیدگی و از آنها دلجویی میکرد. در بین خویشاوندان برای هر کس مشکلی پیش میآمد او اولین نفر بود که برای حل مشکلش قدم برمیداشت.
او ده سال آخر زندگیش را در حالی که دست و پای چپش در دوران اسارت از کار افتاده بود و هیچ خبری از سرنوشت همسرش ابو علاء نداشت، به ایران هجرت کرد. در ایران ساکن قم شد و تمام کارهای شخصیاش را با توجه به شرایط جسمانی که داشت خودش انجام میداد. و در قم دارفانی را وداع وبه دیدار شهیدانش شتافت
ــــــــــــ
♦️ ما را دنبال کنید وبه دیگران هم معرفی کنید
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم بسیار زیبا از بوسیدن پای مادر توسط حاج علی خاوری هنگام بازگشت از جبهه سوریه سال ۱۳۹۵ .. روحش شاد..
میخواستم قصیـده بگویم به وصف تو
دیـدم که پـــای قافیــــههـا لنــگ میزند❤️❤️❤️❤️
#مثل_ابراهیم
#مدافع_حرم_حاج_علی_خاوری
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
فیلم بسیار زیبا از بوسیدن پای مادر توسط حاج علی خاوری هنگام بازگشت از جبهه سوریه سال ۱۳۹۵ .. روحش شا
گاهی اوقات حتی از کسانی که به ناحق از علی او دلخور بودند به من میگفت برم حلالیت بگیرم. میگفتم: "علی این رو دیگه مطمئنم بههیچوجه شما مقصر نیستی". میگفت: "اشکال نداره، میخوام خیالم راحت باشه و هیچ دغدغهی حقالناس به گردنم نمونده باشه". موارد بسیار زیادی را لیست کرده بود و میرفت برای گرفتن حلالیت. خیلی از آن موضوعات برای امثال ما اصلاً مهم نبود، مثلاً موقع رانندگی مراقب عابرین بود یا اگر رانندهای حقتقدم داشت خیلی رعایت میکرد و به ما هم سفارش میکرد این موضوعات بهظاهر کوچک را رعایت کنیم.
خدا را میپرستی؟ یا پدر و مادرت را؟! خواهر؛ آقای قنبری و..
اینقدر احترام پدر و مادرش را داشت که من به او میگفتم: "تو «پدر و مادر پرست» هستی. قرآن میفرماید بعد از پرستش خدا، احترام به والدین را داشته باش اما تو برعکس داری عمل میکنی!".
جوان بودیم و مغرور، اصلاً برای ما عار بود که هرجا میرویم از پدر و مادر اجازه بگیریم. اما علی آقا در اوج جوانی هم همیشه پدر و مادرش را در جریان قرار میداد، با اینکه برخی از بچهها مسخره میکردند اما در کار او هیچ تأثیری نداشت.
مادر که مریض میشد، علی همیشه گریه میکرد و دلِ نازکی داشت. علاقهاش به مادرش باورنکردنی بود. از غذای خودش لقمه میگرفت و به مادر میداد. اولینباری که از سوریه برگشتند، ایشان را مشایعت کردیم. جلوی در منزل که رسیدیم علی خم شد و با اصرار پای پدر و مادرش را بوسید. والدین علی، او را خیلی دوست داشتند. اگر علی چند دقیقه دیر میکرد مادرش حتماً زنگ میزد. در عرض چند ساعتی که با هم بودیم حداقل دو بار با مادرش صحبت میکرد. اینقدر رابطهی گرم و صمیمی با مادرش داشت که همیشه پشت تلفن ایشان را مامان جون خطاب میکرد. من یکبار هم نشنیدم که لفظ مادر را به کار ببرد، شاید در صحبت کوتاهی که داشت چندین بار ایشان را مامان جان صدا میکرد.
علی با رفقایش رفته بود استخر؛ بابا به نيش زنبورعسل حساسیت دارد و در همین زمان زنبور نیشش زد! یکدفعه حال بابا خیلی بد شد، زنگ زدم اورژانس اما متأسفانه نیامد. خیلی نگران بودم و سراسیمه رفتم در خیابان و بهزور جلوی یک ماشین را گرفتم؛ دو تا آقا بودند و با اصرار من آمدند و بابا را بردیم بیمارستان. الحمدلله مشکل خاصی نبود و بابا خیلی زود مرخص شدند. علی وارد خانه که شد تا بابا را در بستر دید نگران شد، ماجرا را که گفتم خیلی ناراحت شد، جلو آمد وکف پای بابا را بوسید و گریه کرد. میگفت: "بابا جون کاش من میمردم و با بچهها نمیرفتم بیرون. آخه من مگه مُردم که شما رو باید دو تا مرد غریبه ببرند دکتر". آن موقع هم که در تیپ همدان خدمت میکرد با اینکه میتوانست پیگیری کند که خانه بگیرد و در همدان مستقر شود، اما گفت: "من فقط به عشق مامان و بابا هر روز تا شهر رزن رفتوآمد میکنم".
سال 1391 وقتی علی را بردیم فرودگاه همدان برای سفر مکه، لحظهی خداحافظی زانو زد و بین آن همه جمعیت صورتش را گذاشت روی پاهای پدر و پاهایش را بوسید. صحنهی عجیبی بود، حتی خانمهای بدحجابی که برای بدرقه آمده بودند داشتند گریه میکردند، علی حال و هوای همه را عوض کرد. بعد از شهادت علی وقتی که فیلم بوسیدن پای بابا و مامان پخش شد خیلیها آمدند و به ما گفتند که ما هم به عشق علی و شهدا با اینکه خیلی سختمان هست اما پای مادر و پدرمان را میبوسیم. به نظر من اگر علی در کل عمرش همین یک کار خوب را هم نهادینه کرده باشد برای عاقبت به خیریاش کافی است.
علی هر وقت میآمد خانه خم میشد و پای من را میبوسید؛ میگفت:"مامان دعا کن عاقبتبهخیر بشم، بگو که از من راضی هستی". هروقت پدرش از بیرون میآمد، علی به احترامش بلند میشد. پدرش میگفت: "علی جان راحت باش، آخه این چه کاریه که میکنی و من شرمنده میشم". بارها دیده بودم که دست و پای بابا و مادر را میبوسید.
صورتش را میگذاشت روی زمین و با اصرار و التماس زیاد به من میگفت: "پاهات رو بذار روی صورت من و دعا کن عاقبتبهخیر بشم، من دوست دارم شهید بشم، برایم دعا کن". خیلی وقتها در خانه میدیدم که خلوت میکرد و روضه گوش میداد، خیلی به حالش غبطه میخوردم. روزهای آخر بیماریاش بود که در منزل بستری بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و رفتم پاهایش را بوسیدم، علی خیلی ناراحت شد. یکبار هم که از سوریه آمده بود خواب بود، رفتم پاهایش را بوسیدم تا جبران اینهمه محبتش را کرده باشم.
یکبار که از دوره برمیگشت، من هم در خیابان بودم؛ یکدفعه علی من را که دید سریع به طرف من دوید و بدون معطلی در خیابان خم شد و پای من را بوسید. گفتم: "مامان جان زشته، علی جان، تو رو خدا این کار رو نکن، من خجالت میکشم! الان مردم ميگن چی شده، چرا اینها اینطوری میکنند!".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
فیلم بسیار زیبا از بوسیدن پای مادر توسط حاج علی خاوری هنگام بازگشت از جبهه سوریه سال ۱۳۹۵ .. روحش شا
علی میگفت: "مامان فدای سرت، بذار مردم هر چی میخوان بگن، من مگه بهخاطر اونها این کار رو میکنم؟ اگر قراره آبرو و غرور جوانیام بهخاطر احترام به مادرم از بین بره، همان بهتر که بره". آخرین بار رفتم عیادتش، علیِ من خیلی درد میکشید و مُسَکّن های بسیار قوی به او تزریق کرده بودند. بیحال بود، چند ساعتی بالای سرش بودم اما متوجه حضور من نشد. وقتی به منزل برگشتم گوشیام زنگ خورد. علی جانم بود، پشت تلفن خیلی گریه کرد، عذرخواهی کرد که متوجه حضور من نشده بود. گفت: "تابهحال اینطوری جلوی شما پاهام رو دراز نکرده بودم، چندین مرتبه حلالیت گرفت".
من سی سال با علی زندگی کردم، کوچکترین بی احترامی از علی به پدر و مادرم ندیدم. خیلی وقتها میرفت مادر را میبوسید، میگفت: "مامان من همیشه از خدا خواستم من زودتر از شما برم و داغ شما رو نبینم". زن همسایه میگفت: "یکبار دیدم علی و مامانت از روبرو داشتند میاومدند. علی وقتی دید یک کم پایین چادر مامانت خاکی شده، خم شده بود و با آستین لباسش چادر مادرت رو تمیز میکرد!".
اصلاً برایش عار نبود که جلوی همه پای پدر و مادرش را ببوسد. یکبار رفته بودم خانهشان، علی آقا قرار بود برود مسافرت، موقع خداحافظی در حیاط خم شد و پای مادرش را بوسید. برای من عجیب بود که من خودم حتی در خلوت هم جرئت این کار را نداشتم و تا حالا هم هرکاری کردم نتوانستم این کار را انجام بدهم اما علی آقا مقید به این کار بود. حتی شب عروسیاش، جلوی در تالار بین آن همه جمعیت با لباس دامادی خم شد و پای پدرش را بوسید. خیلیها از تعجب چشمهایشان گرد شده بود، بعضیها حتی ملامتش میکردند. علیآقا همیشه میگفت: "اگر میخواهید عاقبتبهخیر بشید، دست پدر و مادرتون رو ببوسید. خم بشید پای پدر و مادرتون رو ببوسید. دعای پدر و مادر رَدخور نداره".
هروقت ناراحت بودم یا مشکلی داشتم میرفتم پیش علی آقا؛ خیلی روح بلندی داشت و آرامم میکرد. توصیههای مختلفی داشت اما خیلی وقتها میگفت: "برو سراغ پدر و مادرت، دست و پاهاشون رو ببوس و بعدش بگو برات دعا کنند. مطمئن باش مشکلت حل میشه". میگفتم: "علی جان من روم نمیشه، تو عجب روح بزرگی داری که این کار رو انجام میدی! برای من واقعاً کار خیلی سختیه". مشکل کاری داشتم، رفتم پیش علی آقا، او باز همین توصیه را کرد و گفت: "برو سراغ مادرت". رفتم، با تمام حجب و حیایی که بین ما بود بالاخره با سختی زیاد این کار را انجام دادم و گفتم: "مامان جان دعام کن، کارم حسابی گیر کرده؛ علی آقا گفته بیام به شما بگم دعام کنی". مادرم خیلی خوشحال شد، دستهایش را بالا برد و گفت: "انشاءالله هرچی از خدا بخوای بهت بده دست، به خاک بزنی برات طلا بشه". خدا رو گواه میگیرم که خیلی زود مشکلم برطرف و مساله انجام شد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 به مناسبت وفات حضرت ام البنین (س)
♦️روایت سردار باقرزاده، فرمانده ستاد تفحص شهدا از معجزه آنی مادر حضرت ابالفضل (ع) در عراق و در ماجرایی مربوط به تفحص شهدا
🔸بیایید مانند سردار باقرزاده ما هم هر حاجتی داریم، نثار روح حضرت ام البنین(س) صلواتی بفرستیم و حاجت خود را بخواهیم.
#مثل_ابراهیم _عضو_شوید👇
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
قلدرهای مدرسه را دریابید ... یکی از دوستان
بچهی شر و شوری بودم؛ از آنهایی که ادعای لاتی دارند و کلی دور و بر خودشان را شلوغ کردهاند. مدام دنبال دعوا بودم. آن روز کلاس عربی داشتیم، تکالیفم را انجام نداده بودم و معلم هم حسابی از دستم پکر بود. یکی از بچهها شیطنت کرد، اعصاب درست و درمانی هم نداشتم. دو سه تا مشت و لگد به او زدم، از دماغش خون آمد. مدیر آمد و ما دو نفر را برد و حسابی بازخواست کرد. من هم اعتراف نکردم که کار من بوده، هیچکدام از بچههای کلاس هم از سر ترس یا رفاقت با من نیامدند علیه من شهادت بدهند که من این کار را کردهام. خوشحال بودم که این دفعه هم با پررویی تمام از زیر بار محاکمه فرار خواهم کرد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یکدفعه سروکلهی علی خاوری پیدا شد و گفت: "آقای مدیر من ديدم که کار ایشان بوده و با مشت زده دماغ هم کلاسیمون رو شکسته". شهادت نابهجای علی حسابی کار دستم داد و خیلی از دستش عصابی شدم. بدون هیچ حرفی محکوم شدم. چند روز بعد، علی با يك هدیه آمد سراغم، خیلی از دست او پَکر بودم. سلام داد و بهزور جواب سلامش را دادم. هدیه را طرف من گرفت و گفت: "داداش من شرمندهام اما واقعاً نمیتونم ظلم رو تحمل کنم. کارِت اشتباه بود و بچهها از ترس حق رو به تو داده بودن و حق آن بیچاره پایمال شده بود. این برای من قابلتحمل نبود. میدونستم انواع حرف و حدیثها رو باید تحمل کنم اما برای من مهم نبود، دفاع از مظلوم رو وظیفهی خودم میدونستم". با حرفهای منطقی علی مقداری دلخوریام بر طرف شد و بعد از تعطیل شدن مدرسه بهزور من را برد ساندویچی؛ آن روز ناهار را مهمان علیآقا شدم و از خجالت حسابی سرم پایین بود. در آن چند روز چه فکرهای غلطی در خصوص علی کرده بودم و منتظر بودم تا سرفرصت حسابی تلافی کنم. با جرئت میگویم که در کل رزن، هیچکس را بهاندازهی ایشان قبول ندارم. مدرسه محیط خوبی نداشت، خیلی از بچهها عکس دوست نامحرم خودشان را به هم نشان میدادند اما در این محیط، علی پاک مانده بود و تا جایی که میتوانست دست من و امثال من را هم میگرفت.
***
با یکی از قلدرهای مدرسه که فرد هتاک و بیادبی بود جرّ و بحثم شد. علی اهل نماز و بسیج بود، دائم علی را مسخره میکرد و علی هم چیزی نمیگفت. اما دوباره پاپیچ علی شده بود و حتی ناغافل آمد زد صورت علی را زخمی کرد و از دماغش خون آمد. علی باز هم با خنده جوابش را داد و نمیخواست بیخود دعوا بشود. ما آنها را جدا کردیم اما این بار، او توهین کرد و به علی فحش داد! اینجا علی دیگر خیلی ناراحت شد و چند نفری هم نتوانستیم جلودارش بشویم؛ رفت و کتک حسابی به آن فرد زد. بعد از دعوا به او گفتم: "چرا یکدفعه از کوره در رفتی؟". گفت: "تا زمانی که توهین نکرده بود کاری نداشتم، من اصلاً اهل دعوا نیستم اما این آدم بیتربیت رو باید یک مقدار ادبش میکردم".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari