4⃣7⃣
📚مزد اخلاص.
خاطرات زیبای شهید علی محمدصباغ زاده.
کسی که آب دهان بر صورتش انداختند و در نتیجه آن ۱۷۰ نفر در برزیل مسلمان شدند!
راوی استاد قرائتی.
✅خاطرات اثرگذار و زیبا
📖اثر گروه شهید هادی.
۱۲۰ صفحه مصور.
۳۵۰۰۰ تومان
چاپ اول ۱۳۹۳
چاپ چهارم ۱۳۹۸ پالتویی
@pkhadi
شهید علی محمد صباغ زاده
دیباچه:
علی محمد صباغ زاده در20مرداد سال1336درهمدان به دنیا آمد و در دامن پاک مادری مومن ومهربان تربیت یافت.وی ازسن هفت سالگی نمازوروزه اش رابه جای می آورد واگرسحراورا بیدارنمی کردندبدون سحری روزه می گرفت. می گویند:هرچه پول توجیبی می گرفت به دوستان فقیرش می داد و غذایی که به همراه خود می برد با ضعیف ترین دانش آموزان می خورد.مهربانی وخلوص او نزد خاص وعام زبانزد بود. دردوران دبیرستان فعالیت مخفی علیه رژیم شاه را آغازکرد.بعد ازاخذ دیپلم برای خدمت سربازی وارد ارتش شد.وی دراین دوران نیزبه فعالیت اسلامی وانقلابی وآگاه سازی سربازان می پرداخت. به هنگام صدورفرمان امام(ره) مبنی برترک پادگانها ازآنجا فرارکرد.علی محمد درتکثیر،توزیع نوارواعلامیه های امام نقش اساسی ایفا نمود. بعدازپیروزی انقلاب باروحیه حساس، صمیمی ودلسوزی وعلاقه وی به تعلیم و تربیت واخلاق مدیریتی که داشت شغل معلمی را انتخاب نمود وبرای خدمت به روستاهارفت وعلاوه برتدریس،کمک مادی ومعنوی نیزبه شاگردان می کرد. با انتقال به رزن برفعالیتهای خویش افزود، سخنرانی درمراسمهای مختلف، ساختن مسجد،برگزاری نماز جمعه،گسترش کتابخانه ازآن جمله است. وی حتی ازحقوق خود خوراک وپوشاک دانش آموزان نیازمند را تأمین می کرد. علی به بیت المال اهمیت خاصی قائل بود.درمحل کارخود یک گوشی تلفن برای مکالمه ازمنزل برده بودوحتی حق مکالمه راپرداخت می نمود.نمونه های زیادی ازاین دست وجود دارد. وی درسال 1358درمدرسه راهنمایی روستای جامیشلوکه اینک به نام وی شهید صباغزاده نامگذاری شده به مدت 3الی 4ماه به فعالیتهای قرآنی پرداخت. فعالیتهای انقلابی ومحبوبیت ایشان بین مردم باعث شدموردغضب منافقین قرار بگیردوچند بارازسوی آنان تهدید شود.ولی بااین وجودبرفعالیتهای خویش افزود حتی شبها به قبرستان رزن می رفت وبرای مومنین قبرمی کند. درآزادسازی شهرپاوه ازچنگ ضدانقلاب به آن منطقه عزیمت نمود، پس ازآن به دلیل نیازمبرم به وجودایشان دراستان اجازه حضور مجدد در جبهه رابه وی ندادند.اوکه شیفته جهاد ومبارزه بود، با اجازه مدیرکل آموزش وپرورش استان به جبهه های نبرد اعزام گردید.همسر شهید، سه شب پیاپی قبل از رفتن ایشان درخواب،شهادت ایشان رامی بیند.علی محمد صبح روز رفتن به جبهه ، غسل شهادت کرده وآن روز را روزه گرفت وهنگام عزیمت به همسرش گفت:«22 بهمن شهید می شوم». هنوز پانزده روز از رفتن علی به جبهه نمی گذشت که شوق دیداردوست اورا به معشوق رساندوبااصابت ترکش سرازتنش جداگردید. بعدازشهادت بوی عطرشهیدهمه رامست کرده بود،هرکس به سمت او می رفت ازبوی آن شهید می گفت. شهیدصباغزاده دروصیتنامه خویش می نویسد«دوستان، ازشما می خواهم که همیشه باهم خوب باشید وازغیبت وتهمت دوری کنیدتاآنجاکه می توانیدبه خاطر رضایت خداوند وبدون منت مردم کار را انجام دهید وهمیشه به یاد خداباشید.
*سینی چای در دستم بود با تمام افتخار و غرور وارد اتاق شدم برای لحظه ای دستانم لرزید صدای به هم خوردن استکان های چای شنیده شد به طرف مهمانها رفتم اول سینی رو جلوی حاج آقا قرائتی گرفتم و تعارف کردم:
بفرمائید.. حاج آقا قرائتی استکان چای را برداشت و از من تشکر کردم... برای لحظه ای صورتم سرخ شد اولین بار بود که شخصیت های مهم تلویزیونی رو از نزدیک می دیدم..
حاج آقا قرائتی به اتفاق آیه ا.. موسوی همدانی امام جمعه ؛ استاندار همدان , فرمانده سپاه و جمعی از بزرگان در منزل شهیدان محمد و حسن قاسمی که با ما همسایه دیوار به دیوار بودند جهت سرکشی آمده بودند... حاج اقا قرائتی با حسین آقا پدر شهیدان صحبت می کردند. حسین آقا که چند سالی همراه و ملازم حضرت آیه ا... العظمی ملا علی همدانی بودند ازخاطرات فرزندان شهیدش حسن ومحمد چنین نقل می کرد:
حسن تنها دوازده سال داشت و در داخل حیاط مشغول مطالعه بود که چند نفر از آشنایان زنگ خانه را زدند. پس از احوالپرسی روبه آنها کردم و گفتم ان شاءا... خیر باشد. یکی از آنها گفت: اگر خدا بخواهد عازم مکه هستیم. اما قبل از آن می خواهیم به قم برویم و مالمان را حلال کنیم. چون بنده به آنها توصیه کردم بهتر است برویم خدمت آقای آخوند و مالتان را حلال کنید و آنها نیز پذیرفتند. حسن هم با ما همراه شد مرحوم آخوند ما را به گرمی پذیرفت و تعارف کرد که بنشینیم. ایشان داشت به طلبه ها وجوهات می داد سال 1352 بود به هر یک از طلبه ها بیست تومان شهریه می داد. دقایقی بعد ایشان بلند شدند که هم طلبه ها را بدرقه کنند و هم دستور چای را بدهند. یکی از کسانی که همراه ما بود گفت فلانی مگر آقای آخوند چقدر پول زیر پتو داشت که به هر یک از طلبه ها بیست تومن داد...!!؟ من هم کنجکاوانه پتو را کنار زدم... اما دیگر پولی باقی نمانده بود.!! حسن از حرکت من بسیار ناراحت شد و این ناراحتی از نگاه خشمگین او کاملا مشهود بود. راستش منم از کاری که کرده بودم شرمنده شدم و از خودم خجالت کشیدم.
در همین هنگام آقا تشریف آوردند و خدمتگزاری چای آورد. در حال خوردن چای بودیم که آقای آیه ا... خوانساری تشریف آورد و آقا دست کرد زیر پتو و به ایشان سی تومان داد.!!!
حسین آقا همین طور که داشت تعریف می کرد ما هم چشم و گوش مون روبه دهان ایشان دوخته بودیم خوشحال بودم که من هم در چنین جمعی هستم ، حاج آقا قرائتی همراه دیگر میهمانها سرا پا گوش بودند ، حسین آقا مکثی کرد و چای خودش رو با یک نفس بالا کشید و ادامه داد:
ما شش هفت نفر در حالی که چشم به آقا دوخته بودیم، با تعجب و حیرت زیر چشمی به هم نگاه می کردیم.!!؟ پیش خود گفتم من که پتو کنار زدم...!؟ در زیر پتو پولی وجود نداشت؟! پس این پول از کجا آمد؟ آقا مثل کسی که افکار مرا خوانده باشد نگاه عمیقی به من انداخت و فرمود قاسمی جان تو باید خیلی روی خودت کار کنی ، اگر خودت رابسازی می توانی خیلی از الطاف آقا امام زمان (عج) را ببینی... بله این حسن آقای شما به این لیاقت رسیده است و سپس دست نوازشش را بر سر حسن کشید. از صحبت آقا شوکه شدم و از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم آقا اشتباه کردم، آنها از من خواستند پتو را کنار بزنم... من هم کنجکاوی کردم... امیدوارم که بنده را ببخشید... نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت: می بخشم اما به سه شرط: گفتم : باشد قبول ، هرچه شما امر بفرمائید.
لحظه ای ساکت ماندند و فرمودند: اول اینکه بنده را از دعای خیرت فراموش نکنی. دوم اینکه از حسن خوب مراقبت کنی و سوم اینکه مانع کارهایش نشوی. او آینده درخشانی دارد. دست آقا را بوسیدم و گفتم قول می دهم... قول می دهم آقا.
سال 1357 بود که جنازه آقا را به همدان آوردند... ما هم برای تشیع جنازه رفتیم ، قیامتی بود. مردم همه به سر و سینه می زدند و مثل باران بهار از چشمها اشک می ریختند. حسن روبه من کرد و گفت: می دانی در تشییع جنازه ی آقای آخوند چه کسی شرکت کرده؟ گفتم: خوب معلومه این همه روحانی ، بازاری و مردم. پسرم این دیگه چه سوالیه که از من می کنی!؟ حسن در حالی که اشک از چشمهایش می لغزید و چشمهایش قرمز شده بود گفت: به خدا بابا اکنون امام زمان(عج) در جمع عزاداران است. او هم دارد اشک می ریزد. او هم دارد گریه می کند...
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
ارسالی مخاطبین کانال ..
☝️ ممنون از پیام های شما عزیزان...
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو به ترابی نیاز نداری ..
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
ا پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی حسن دیپلم گرفت و با تشکیل سپاه بلافاصله به عضویت سپاه درآمد و در کسوت سپاه با شروع جنگ تحمیلی در کنار برادران دیگر یک سال را به طور مرتب در جبهه ها گذراند وبا دشمن بعثی جنگید.او در طی پنج سالی که در سپاه بود بارها و بارها در جبهه ها حضور یافت و گوهر جان را در کنار جانان ... یعنی در کنار رزمندگان صیقل داد. هنگامی که خبر شهادت برادر کوچکترش محمد را شنید حسن در کنار جسد برادرش برای مردم سخنرانی کرد و خطاب به برادرش گفت: محمد جان شما پنج سال از من کوچکتر بودید اما بهتر از من امام حسین(ع) را شناختی. برادرم عزیز تو را به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (س) قسمت میدهم سلام مرا به ارباب خود آقا امام حسین (ع) برسان و بگو که سال آینده در همین روز من هم به خدمت آن حضرت خواهم رسید. سخنرانی با این جمله به پایان رسید همه ی مردم گریه می کردند من هم گریه می کردم. از سخنان حسن دلم یکباره لرزید، تمام زندگی من خلاصه می شد در وجود این دو پسر که یکی شهید شده و دیگری با وعده ی شهادت پرنده ی جان را به پرواز درآورده بود.
بغض سنگینی راه گلویم را بست اما خوب چه می شد کرد؟ مدتی از شهادت محمد گذشت. با خود گفتم به یک شکلی دست حسن را به ماندن بند کنم. دلم نمی خواست او را هم از دست بدهم ، یک شب به او گفتم تنها در این دنیا تو برایم مانده ای! خیلی دلم می خواهد عروسی تو را ببینم. می گویند هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که پدری پسرش را در لباس دامادی ببیند. از آن گذشته تو هم سن و سالی ازت گذشته اگر اجازه دهی برایت دختر خوبی درنظر بگیریم تا تو هم سرو سامانی بگیری. حسن که از شرم سرخ شده بود نگاهی به من انداخت و گفت: حالا که تو می خواهی و این آرزو را داری باشد پدر من هم حرفی ندارم اما به یک شرط ، لبخندی زدم و گفتم: چه شرطی ؟ به شرط این که سالگرد شهادت برادرم با عروسی من یکی باشد . زمان سپری شد چهل روز به سالگرد محمد مانده بود. حسن آمد کنارم نشست و گفت: بابا اگر اجازه بدهید می خواهم به جبهه بروم... باید بروم تصویه کنم و برگردم ، باید خودم را مهیای عروسی کنم مگر شما اینطور نمی خواهید؟
با حسرت نگاهش کردم و گفتم: حالا که می خوای بری برو اما به قولت وفا کن و زود برگرد. حسن لبخندی زد و گفت باشد پدر. اگر خدا خواست زود برمی گردم. شما مطمئن باشید.حسن خداحافظی کرد و رفت. چهل روز تمام در انتظار حسن لحظه شماری کردیم اما خبری از او نشد که نشد. سالگرد محمد را در مسجد نظربیگ یعنی مسجد حضرت علی (ع) گرفتیم و منتظر آمدن حسن بودیم. ناگهان صدایی در حیاط بلند شد دخترم رفت و برگشت و گفت بابا از طرف بنیاد شهید آمده اند. گفتم خوش آمدند تعارفشان کن داخل شوند. احتمالا برای سالگرد محمد آمده اند تسلیت بگویند. اما نه آنها آمده اند خبر شهادت حسن را درست در سالگرد برادرش محمد دادند. یعنی درست در همان روز و ساعتی که حسن در باغ بهشت خطاب به جنازه ی برادرش گفت که در سالگردد منتظرم بمان!
بله تاریخ شهادت محمد قاسمی در 24/2 /62 بود و تاریخ شهادت حسن در 24/2/63 بود...
با گفته های حسین آقا چشم های حاضران از اشک خیس شد و همه منقلب شدند..
نزدیک اذان مغرب بود یاد خواب یکی از دوستان افتادم که شهید علی صباغ زاده رو همراه حاج آقا قرائتی دیده بودند که در یک باغی نشسته اند....
#کتاب_مزد_اخلاص
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با خودم گفتم اینجا جای حاج رضا پدر شهید صباغ زاده خالیه بهتره برم ایشان را بیاورم.
سریع به مسجد رفتم دیدم حاج رضا با عکس شهیدش دردل میکند منتظر شدم ، شنیدم به علی آقا می گفت دارم میایم به امید شفاعت شما یاد شام شهادت شهید افتادم و سکوت کردم چند لحظه بعد ایشان برگشتند ، سلام کردم ایشان جواب مرا دادند و نگاه عمیقی به من انداختند عرض کردم حاج آقا تشریف بیارید منزل ما وشهیدان قاسمی حاج اقا قرائتی اینجا هستند شما هم بیاید از نزدیک با ایشان دیداری داشته باشید. فرمودند پسرم شما بروید من خودم میام خداحافظی کردم. نیم ساعت بعد ایشان تشریف اوردند همان جلوی در نشستند همه را قسم دادند که بلند نشوید جمعیت هم به احترام قسم ایشان بلند نشدند حتی حاج اقا قرائتی .... همان جا جلو در خاطره ای از فرزندش بیان کردند وپسرش را با مالک اشتر مقایسه کردند و همه در سکوت کامل بودند و من در کنار ایشان ایستاده بودم بعد از اتمام خاطره اش از همه عذر خواهی کردند و نام خدا را بر زبان آورد و یکدفعه به در تکیه دادند همه فکر کردند ایشان خسته شده تکیه دادند در صورتی که با تمام ناباوری متوجه شدیم حاج رضا تمام کرده است مجلس به هم خورد بلافاصله ایشان را به بیمارستان منتقل کردیم اما حاج رضا دیگر در این دنیا نبود یاد جمله این مرحوم افتادم که به عکس فرزندش در مسجد فرمود علی جان دارم میام پیشت امیدم شفاعت توست دستم رو بگیر ...
* بخشی از سخنرانی حجه الاسلام قرائتی در مراسم تشییع جنازه پدر شهید
یک معلم حزب اللهی یک آدم خودساخته میلیونها نفر را تکان می دهد میلیونها نفر را می سازد او مانند مولایش امیرالمونین (ع) بود آب دهان را تحمل می کند و پا روی هوای نفسش می گذارد.. این همدان آمدن برای ما یک دانشگاهی شد درسها گرفتیم از این سفر...
حاج آقا قرائتی گفتند پدر این شهید اومد بگه که بچه من در دو جبهه موفق شده یکی جهاد اکبر و دیگری هم جهاد اصغر پدر شهید اومد تا پیام پسرش رو برسونه و بگه ، حاج آقا قرائتی هم به شدت از این موضوع تحت تاثیر قرار گرفتند و بارها در برنامه خودشون در تلویزیون این موضوع رو عنوان کردند.
#کتاب_مزد_اخلاص
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
25.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 ایام راهیان نور نزدیک است. خودمان را کم کم آماده کنیم!
🔸 روایتگری حاج حسین یکتا در کانال کمیل 👌 فوق زیبا
🔸مگر میشود کسی نور شهدا و قدرت هدایت آنها را لمس کند اما راه سعادت را در شلوغی شهرها بجوید و از قدرت انسان ساز شلمچه و فکه و هویزه غافل شود!😭😭
پیشنهاد دانلود 👌
#مثل_ابراهیم
#مدافع_حرم_حاج_علی_خاوری
#راهیان نور
https://eitaa.com/haj_ali_khavari