شهید سیدمرتضی آوینی - @khadem_shohda.mp3
4.68M
🔷 در این روزهای سخت، چیزی بهتر از صدای سید مرتضی آوینی را مرهم دردهای شما سربازان جبهه حق ندیدم.
🔸ترکیبی فوق العاده زیبا از همه صوتهای شهید آوینی
#روایتگری
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاداش کسی که برای شهدا کار میکند
از زبان اباعبدالله...!!
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از مجموعه فرهنگی، تربیتی ثارالله همدان
#لبیک_امام
🔰مقاومت طلایی
🔺اهدای طلا به جبهه مقاومت
⏰جمع آوری: چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۳۰
📌آستان مقدس امامزاده عبدالله، حسینیه ثارالله
🆔 @sarallah_hmd
💔 این روسری قرمز نیست... پر از خون است!
و حتی در این مصائب هم دست از #حجاب برنمیدارد!
#کانال مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
☑️ "تصویری از شهیده معصومه کرباسی"، شهروند ایرانی که همراه با همسرلبنانی خود دکتر رضا عواضه، فارغ التحصیل دانشگاه تهران و از برترین اساتید حوزه لینوکس در جهان که دیروز در شمال بیروت توسط فرقه تبهکار صهیونیست ترور و به شهادت رسید
ــــــــــــــ
#کانال مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
روایت دوستان (آقایان صفاپور نصیرلو شکراللهی و...)
دوران ابتدائی که بودیم علیآقا خيلي هوای بچههای ضعیف را داشت؛ واقعاً از همان دوران نسبت به ظلم، ساكت نبود. اگر قلدرهای مدرسه به کسی زور میگفتند، حتماً علی جلوشان میایستاد. اغلب بچهها علی را خیلی دوست داشتند. رفتارهایی داشت که همیشه دوست داشتیم دور و برش باشیم. علی با افراد ناباب اصلاً ارتباط نمیگرفت، ورزش را خیلی دوست داشت و مدتی هم کونگفو کار میکرد. بعضی وقتها ما با علی تمرین میکردیم؛ با اینکه دردمان میگرفت ولی دلمان نمیآمد تنهایش بگذاریم.
یکبار در باشگاه دستش زخم عمیقی برداشته بود. علی صندلی جلوی آمبولانس نشسته بود و همراهانش را پشت سوار کرده بود. با خنده میگفت: "من مصدوم شدم، اما من رو جلو آمبولانس نشوندن!". علی خیلی صبور و مقاوم بود؛ او در ماه مبارک رمضان هم ورزش را ترک نمیکرد. غالباً نزدیک افطار میرفت باشگاه یا ورزش دو، بعد هم خسته و کوفته به خانه میآمد. خیلی جالب بود، با همان حالت تشنگی و گرسنگی، اذان که میشد اول نمازش را میخواند و بعد افطار میکرد. از همان دوران بود که نماز شب خواندن را هم شروع کرد.
***
دبیرستان که بودیم و ابتدای دوران جوانی، اغلب جوانها تیپهای خاصی داشتند؛ علی تازه ریش درآورده بود و ریشهای مرتبی داشت. علی از معدود دانشآموزانی بود که ریش میگذاشت. متأسفانه برخی از معلمها به ریش علی ایراد گرفته و به او طعنه میزدند. یکی از آنها با حالت حقبهجانبی گفته بود: "این همه ریش گذاشتی که چی بشه؟! میخوای نشون بدی بسیجی هستی؟ دوران این تیپها گذشته، این تیپ و قیافه برای دههی شصت بود! الآن باید امروزی باشی؛ مثل ما یه تیغ بردار، صورتت رو عین ماه تر و تمیز کن! این اُمُّل بازی ها رو بذار کنار!". اما علی بیدی نبود که با این بادها بلرزه. بعضی وقتها او را تهديد میكردند که ریشهایش را بزند. فردای آن روز ریشش رو یه مقدار کوتاه و مرتب میکرد که بهانه دست آنها ندهد، اما متأسفانه باز هم ایراد میگرفتند. علی ناراحت میشد، میگفت: "آخه من چرا باید برای این که حکم خدا رو دارم اجرا میکنم مؤاخذه بشم؟ مگه تو مملکت اسلامی ریش گذاشتن جرمه که شما به من اینطوری گیر میدید؟". گاهی بعضی از بچهها هم به او تیکه میانداختند که: "تا دیروز یه الف بچه بود الان برای ما بسیجی شده!". از همان دوران، خیلی به نظافت اهمیت میداد؛ همیشه معطر بود و دائم داخل جیبش شیشهی عطر داشت، او یکی از دانش آموزان منظم و منضبط مدرسه بود. در عین اینکه بسیار با شخصیت و مؤدب بود، اما با همهی این توصیفات به خاطر پافشاری بر اصولی که داشت، این طور اذیت میشد.
من اهل موسیقی بودم، علی میگفت: "سعی کن زیاد طرف موسیقی نری، اثرات منفی روت میذاره". گوشی علی پر از مداحیهای مختلف بود، اما عشق خاصی به مداحی حاج محمود کریمی داشت که در خصوص حضرت رقیه (س) خوانده بود. همیشه این مداحی را گوش میداد و لذت میبرد. دوران دبیرستان، انواع بحرانها جوانان را تهدید میکرد؛ دخانیات، موادِ مخدر و ارتباط با نامحرم اصلیترین موضوعاتی بود که دامنبعضی همکلاسیهایمان را میگرفت. علی خیلی این دوستان را نصیحت میکرد؛ یکی از بچهها با دختری ارتباط داشت، علی میگفت: "خیلی اشتباه میکنی، تو این سن ارتباط با نامحرم، غیر از اینکه در مسائل اخروی و معنویات اثر بسیار بدی داره، از لحاظ روحی و روانی هم کلاً به هم میریزی؛ الان وقت درس خوندن شماست و باید تمرکزتون روی درس باشه. هر سنی اقتضائات خودش رو داره، شما که تو این سن و سال شرایط ازدواج رو ندارید، نباید به سمت ارتباط با نامحرم برید. این ارتباطها قطعاً آخرش به تباهی دو طرف کشیده میشه. نمونههای زیادی رو سراغ دارم که متأسفانه در این موضوعات دچار مشکلات بزرگی شدن و کارشون به زندان و.. کشیده شده". به خاطر این دغدغه و پیگیریهای علی، معلم پرورشی مدرسه خیلی به علی علاقهمند بود.
همیشه در راه مدرسه، خیلی حواسش بود از مسیری که دانشآموزان دختر هستند تردد نکند؛ بارها دیده بودم که مسیرش را یک دفعه تغییر میداد! میگفتم: "علی پس کجا رفتی!؟ سرش رو پایین میانداخت و میرفت،من هم خیلی سر به سرش میگذاشتم.این روایت بسیار زیبا رو همیشه به من یادآوری میکرد:"وقتی نامحرمی رو دیدید، اگر چشمتون رو پایین بندازید تمام ثواب زمین و اگر به آسمون نگاه کنید تمام ثواب آسمون نصیب شما میشه"
خیلی خیلی خوب بود؛ با اینکه من خیلی مذهبی نیستم اما علی رو به عنوان یک الگوی تمام عیار قبول داشتم.علی دائمالذکر بود؛همیشه یک تسبیح سبز رنگ دستش بود و لبانش میجنبید. در کنار علی بودن، برای ما درس بود؛ حواسش به ما بود و با حرکاتش به ما درس میداد. یک روز غروب قرار بود برای گردش بیرون بریم؛ غروب که شد زنگ زدم گفتم:"علی بیا بریم پارک حال وهوائی عوض کنیم".خیلی اصرار کردم اما قبول نکرد.
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از چند روز گفتم: "علی اون روز حسابی سرکارمون گذاشتی". گفت: "فرهاد شرمندهام، یهویی شد، شهید گمنامی رو آورده بودن رزن، شب هم رفتم پیش اون شهید، خیلی لذت بخش بود. حتی تکههای استخوان شهید نورانیت عجیبی داشت! استخوانهایی که سالهایسال زیر خاک بودن. سرش رو توی دستام گرفته بودم، تمام موهای بدنم سیخ شده بود،حضور شهید رو با تمام وجود حس میکردم. اصلاً نمیتونم بگم که چه لحظات معنوی و رویائی رو تجربه کردم. تمام درد دلهام رو باهاش گفتم و مطمئن بودم که همه حرفهام رو می شنوه".اینقدر با لذت تعریف میکرد که انگار بهترین لحظات عمرش را گذرانده باشد. با شور و شعف خاصی از شهید برای من میگفت، وقتی از شهید صحبت میکرد برق شادی در چشمانش موج میزد. متاسفانه از وقتی که از علی جدا شدم، خیلی از این مسائل فاصله گرفتم.
*
دوران پیش دانشگاهی که بودیم، یکی از بچههای کلاس قد و قامت بلند و درشتی داشت و قلدر مدرسه بود؛گول زورِ بازویش را خورده بود و بچهها را اذیت میکرد. یک روز که حسابی اعصاب بچهها را ریخته بود به هم، علی رفت سراغش! به علی فحش داد، علی هم با یک ضربه، قلدر کلاس را نقش بر زمین کردخیلی از بچهها از اینکه بالأخره این آدم گوشمالی داده شده بود خوشحال شدند.طرف که صورتش سرخ شده بود، حساب کار دستش آمد گوشمالی آن روز علی به نفع همهی بچهها شد. در مسیر برگشت، علی خیلی ناراحت و گرفته بود؛میگفت: "کاش میشد از راهی غیر از دعوا با این دوستمون برخورد میکردیم!گفتم: " مگه ندیدی چه فحش آبداری بهت داد؟ حقش رو گذاشتی کف دستش تا دیگه از این غلطها نکنه"خیلی برام عجیب بود، با اینکه این فرد مقصر بود و مزد شرارتهایش را گرفته بود، اما علی باز ناراحت بود.فردای همان روز، در کلاس نشسته بودیم که علی از کیفش یک شیشه عطر بیرون آورد و گفت: "آقا فرهاد، این عطر بوش چطوره؟" گفتم: "عالیه علی! برای من آوردی؟خندید و گفت: "نه بابا، الان میبینی برای کی آوردم". رفت سراغ همکلاسی کتک خوردهمان که امروز گوشهی کلاس کز کرده بود!سلام داد، یک کارت پستال و عطر را به او هدیه کرد و از او معذرت خواست!بندهخدا از شرمندگی صورتش سرخ شده بود و سرش را پایین انداخت.از کار زیبای علی مبهوت مانده بودم، آدم چقدر باید بزرگ باشد که بتواند در این سن و سال که اوج غرور جوانیست، چنین کار زیبایی انجام بدهد! ما فقط در کتابها، برخی از این داستانها را خونده بودیم. بعدها داستان زیبایی از شهید صباغ زاده را در کتاب مزد اخلاص خواندم که ایشان مدتی در شهرستان، ما معلم بود. اين شهيد، مسؤل پخش کوپن بود که بر اثر سوءتفاهمی، خانمی که در صف بوده آب دهانش را به صورت ایشان میاندازد. ایشان بدون اینکه برخوردی داشته باشند، از کنار این موضوع میگذرند و بعدها هم در جبهه به شهادت میرسند. حجتالاسلام قرائتی در سفری که به همدان داشتهاند، محضر پدر این شهید میرسند و این داستان را از زبان پدر شهید میشنوند. مدتی بعد هم در تلویزیون این داستان را نقل میکنند و اتفاقات عجیبی رقم میخورد و دهها نفر در برزیل مسلمان میشوند!! یعنی آب دهان به صورت یک بسیجی در همدان میافتد و اثر آن کنترل خشم بعدها در آن سوی کرهی زمین دیده میشود! كتاب مزد اخلاص براساس همين ماجرا منتشر شد.
یک بار که با علی رفته بودیم بیرون، موقع ناهار جلوی ساندویچی ترمز کرد. رفتیم چند تا ساندویچ سفارش دادیم.جلوی مغازه، همراه علی روی میزها نشستیم و مشغول خوردن بودیم که یک جوان که ظاهراً اعتیاد هم داشت روی صندلیِ میز بعدی نشست وچند تکه نان خشک ساندویچ باقی مانده را با سس شروع به خوردن کرد. صورت علی از شدت ناراحتی سرخ شد؛سریع رفت دست جوان را گرفت و با احترام کنار خودمان نشاند. برای آن جوان هم سفارش ساندویج با نوشابه داد و حسابی به او رسیدگی کرد.بودن در کنار علی همیشه برای ما کلاس درس بود، آن روز هم علی درس بزرگی به ما داد. یاد این جملهی زیبا افتادم که انفاق، دل بزرگ میخواد نه ثروت زياد»
مشهد بودیم؛به پیشنهاد یکی از بچهها به رستوان رفتیم.همین که میخواستیم سفارش غذا بدیم علیآقا اجازه نداد، گفت: "بچهها بریم من گشنم نیست!". هرچقدر اصرار کردیم قبول نکرد؛حسابی از او دلخور شدم. مدتی گذشت،با اصرار علت این کارش را جویا شدم، در جواب گفت: "اون روز شاید اون دوستمون که با هم بودیم توان پرداخت پول رستوران رو نداشت؛ این کار باعث میشد خجالت بکشه و پیش بقیهی رفقا سرافکنده بشه"از نگاه ریز و دقیق علی لذت بردم
یکبار دیگر محل کار بودیم، گوشی همراه علی زنگ خورد. یکی از بچه ها تصادف کرده بود و از بین این همه فامیل و برادر و دوست وبه علی زنگ زده بود؛ علی با اینکه آن روز خیلی درگیر کار بود، با عجله پیش من آمد و گفت: "سریع آماده شو بریم، آقا مهدی تصادف کرده؛ زنگ زده بریم کمک کنیم" بلافاصله مرخصی گرفتیم و با هم رفتیم.
#کتابخوانی
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
4_5909115369905194381.mp3
2.13M
♻️"ارتباط عجیب دختر دبیرستانی باشهید "
🔰این خاطره مربوط می شود به ارتباط یک دختر دبیرستانی باشهید مهدی ناصری که بیش از ۲۵سال پیش در یکی از یادوارههای شهدا گفتم
#روایت حاج حسین کاجی
ــــــــــــــ
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
♻️"ارتباط عجیب دختر دبیرستانی باشهید " 🔰این خاطره مربوط می شود به ارتباط یک دختر دبیرستانی باشهید
✨🌺
ولی چقدر قشنگ گفت :
وقتی شھید بشی همه از خداشونه
یه شب کنارت باشن ..
اما اگه بمیری همه میترسن حتی یه
دقیقه بیشتر کنارت بمونن ..👌