.
.
شهدا ..!
مانده ام از کدامتان ،
بنویسم..!
بخوانم..!
بشنوم..!
هر کدامتان را صفتی ست
که شُهره شده اید به آن..
هر کدامتان را اخلاقی ست
که جادوانه شده اید به آن..
.
.
اما می دانم !
همه ی شما را اگر خلاصه کنم،
می شود #عبد..
و تمام پیام تان را اگر خلاصه کنم..
می شود #عبد...
.
دعاکنیدماراتاعبدشویم..
دعا کنید...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_41638793.mp3
3.94M
💔
🔊 کربلایی #سیدرضا_نریمانی :
روزی که فتنه سر گندم ری شد
بی بصیرتی با درد و غصه طی شد
مرهم زخم دل حضرت آقا💔
قیام حماسه ساز #9دی شد
#بصیرت
#قیام_٩دی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
روی حجاب و برخورد با نامحرم بسیار حساس بود☝️و تا حد ضرورت ترجیح می داد با نامحرم هم کلام نشود.❌
نماز جماعتش ترک نمی شد🍃 و با توجه به اینکه بچه کوچک داشتیم، تصمیم گرفت در زمان هایی که برای بچه ها و من رفتن به مسجد مشقت زیاد دارد، نماز را در خانه و جماعت بخواند و این رسم خانوادگی ما برای همیشه شد به نحوی که در مهمانی های خانوادگی صف نماز جماعت ما برقرار است.☺️☺️😍
روی عزت نفس خیلی کار می کرد و هرگز کاری را به غیر از رضای خدا انجام نمی داد.❤️
حاج محمود روی بیت المال حساس بود👌
حتی زمانی که از سوریه با من تماس می گرفت📱 سعی می کرد کم تر از دو دقیقه صحبتش را تمام کند و می گفت همین احوال پرسی کافی است😊.
یک سانتی متر هم برای کار شخصی از وسیله سپاه استفاده نکرد👌و حتی زمانی که ماشین کارش دستش بود، بعد از انجام کار محوله، ماشین را کنار درب منزل پارک می کرد و بقیه راه را با موتور می رفت🚶و می گفت باید روی بیت المال حساس بود.☝️
🌹شهیـد مدافـع حـرم
#محمـود_شفیـعے
#عاشقانه_شهدایی❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💠 #حدیث
*امامرضا؏مۍفرمایند:
هرڪسۍهرچیزۍرودوسٺداشتهباشه؛
روزقیامٺباهمـون #محشـور میشه!
.
-پـسڪسۍروبهعنـوانرفیـقبگیریمو
دوسٺداشتهباشیمکه #ارزش داشتهباشه..
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃
💠 #مسئلہ_حجاب
😊 بیایید این بار با دید دیگری بہ #حجاب نگاه کنیم ،با دیدِ عقلانے...
💄 آرایش میکنید❗️
👗 هر طور مایلید لباس میپوشید❗️
👠 کفش پاشنہ بلند...
👣 واے از قدم هایے کہ برمیدارید❗️
👩🎤 براے #ظاهرتان بہ شما نزدیڪ میشوند، بعد از سوءاستفاده از ساده لوح بودنتان رهایتان میکنند بہ امانِ #خدا❗️
🤔 میدانید چرا⁉️
😞 چون از بس دَمِ دستشان بودید برایشان تڪرارے میشوید،#عادے میشوید❗️
⛔️ آن وقت است کہ هیچ پیامدے جز #افسردگے و #پشیمانے و احساس #تنہایے برایتان نمےماند❗️
✌️ بہ حکمِ عقل ،اگر مےخواهید #نشاط و توجہ بیشترے دریافت کنید باید محدودیت ها را در پوششتان رعایت کنید❗️
🔙 و طبیعتا اگر رعایت نکنید اولین بازخوردِ منفے براے خودتان است نہ #جامعہ...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_4
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم . چندماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم .
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم،اما سلما چیز دیگری بود .
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سر و سامان می دادیم .
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود .
خیلی وقتها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم . خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم . البته به اصرار سلما .
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم . یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما مضطرب بود . توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت . اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی . یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
*ضامنم زینب است و نمی شوم مایوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس*
دلم لرزید . نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد .
_یا حضرت زینب خودت ضامنش باش . صالح رو به خودت سپردم . تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین ، تو رو به حق برادرت حضرت ابوالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هرچه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم . صدای گریه من هم بلند شده بود . با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم .
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد :
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید * یا حضرت زینب * بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت .
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد . از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم .
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#توفیق_بیداری_در_شب
🍃ما برای اوقات خواب خود افسوس میخوریم که چرا برای نماز شب بیدار نمی شویم، در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت می گذرانیم! زیرا اگر در بیداری به توجه و بندگی مشغول بودیم، توفیق بیداری شب را نیز برای تهجد و خواندن نافله ی شب و تلاوت قرآن پیدا میکردیم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتاد یک ساعت قبل از شهادت #قسمت_93 توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتاد
خبر شهادت
#قسمت_94
مادرش زنگ زد و گفت سه روزه از احمد خبر نداریم دیشب اومد به خوابم خیلی لباس هاش خاکی بود گفتم چیزی هم گفت گفت بهش گفتم مادر جان چرا ایندفعه زود برگشتی هنوز که ماموریتت تموم نشده گفت مادر دلم براتون تنگ شده اومدم ببینمتون این را که گفت من متوجه شدم که احمد شهید شده است از همان وقت از دوستانش پیگیر شدم تا بالاخره بعد از یک روز خبر شهادتش را به من دادند.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهادت🕊
هر شهیدی کربــلایی دارد،
خاڪ آن کربلا تشنه اوست💧
👈🏻و زمان انتــظار مـے ڪشد
تا پای آن #شهید بدان کربلا برسد
👈🏻و آنگاه #خــون شهید
جاذبه خاڪ را خواهد شڪست🍃
و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نــور خواهد گشود
و روحش را از آن به ســفرے خواهد برد
که برای پیمودن آن هیچ راهی
به جز #شهادت❤️ وجود ندارد...
#باشهدا_تاخدا
#سلام_بر_سردار_شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سلام_من_بر_تمامی_شهیدان
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#دلتنگ_شهدا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨﷽✨
#تلنگرانہ
🔰حضرت عزرائیل سلام الله علیه
شبانه روز پنج بار به هر خانه نگاه میکند
پیامبر اکرم(ص) فرمود: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه میکنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه میکند.
✨🍃🌸🍃✨
باز در این زمینه رسول خدا(ص) فرمود: «نوروا بیوتکم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا کما فعلت الیهود و النصاری، صلوا فی الکنائس والبیع و عطلوا بیوتهم»
خانههایتان را با خواندن قرآن روشن کنید. اگر عدهای با هم در محلی زندگی میکنند که نه آثار علمی دارند، و نه خدمتی به اسلام و مسلمین میکنند، آنجا دیگر خانه نیست؛ بلکه مقبرهای خانوادگی است که عدهای مرده در آنجا هستند.
اگر اثری از این خانه برنخیزد، تبدیل به مقبره خانوادگی میشود. بگذارید از خانه شما به جامعه نور برسد. عبادتهای عمومی را در مسجد و عبادتهای خصوصی را در منازل انجام دهید
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام رفقا 😃👊 خوبین عشقام😍👊
اَی جان به این آقا سیدعلی بالاخره اون زمان طلایی برای عوض کردن صادق لاریجانی رسید و آقا از قوه قضایی بدون هیچ حرف و حدیثی گیم اورش کردند 😂😂😂😂
لبیک یا سید علی ❤️💋
لال از دنیا نری زبونتو عقرب نزنه سلامتیشون بلند صلوات بفرست 😍👊
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
💦
✅آره عـــــزیزِ دلِ من
آره راســـــت میگے
حـــــق با شماست ...
ســـــختہ خیلیم ســـــخت ؛
پالتو پوشیدن زیرِ چــــــــــادر سخخخته 😞
چــــــــــادر داشتن زیر بارون سخخختهههه 😞
اما میدونے چیہ❗️
ما بہ جون خریدیم این سختیاشو ... 🤔🙂
ما چـــــــادریا با احســـ💜💙ـــاس تر
از اینیم ڪہ ببینیم با بے حجابیمون بعضیا به گـــــناه
بیفتن و عین خیالمون نباشہ ⁉️
ڪہ خدایے نڪرده زندگیا سرد بشہ ...
فساد زیاد شہ ...
اینا براے ما درد داره ،
درد ......😔
پس تـــــحمل میڪنیم ☺️❤️
بین این دلاے پر از آشوب ؛
ما آرومــــــــ💞ــــــیم
چون آرامشمون خــــــــــداست ....❣
و چے ازین قشنگ تـــــــر😍☺️💞
" رضایتــــــــــ پروردگــــــــــار "
#چـادرانہ_یڪ_سبڪ_زندگے_ست
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_5
روزی که صالح می خواست باز گردد فراموشم نمی شود . سلما سر از پا نمی شناخت . از اول صبح بع دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم .
منزلشان مرتب بود . با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود . سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است .
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود . سلما بی قرار بود و من بی قرارتر
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایس تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت ، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش میکرد . *علاقه؟؟؟!!!
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه . تو دختری یادت باشه
در ضمن چشاتو درویش کن *
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد . سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم . یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.
نمی دانم چرا دلم فشرده شد . قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیذم . از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم .
*مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده*
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
_چرا اومدی خونه؟؟
_حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم )
_چی بگم والا....از صبح که با سلما بودی تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟
_خواستم سلما گیر نده و گرنه از اول هم حوصله نداشتم .
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم . خودم همنمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود . فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم.
بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان *لبیک یا زینب* بیرون آورد به سمتم گرفت.
_صالح داد که بدمش به تو .گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم .
بدون حرفی از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم . چندروز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم . چقدر لاغر شده بود.
حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود . حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند .
_بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
_چی شده دیوونه؟چی می خوای بگی؟
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣