📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۳۴
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
ـ خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
ـ بازم صبحانه نخورده؟ ...
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ـ ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
ـ دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ..
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
قسمت شصت و پنجم: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
♻️ادامه دارد...
✅ @Shahadat_dahe_haftad
Hamed Zamani Amire Momenan 128.mp3
4.01M
#آهنگ
🎵#حامد_زمانی
✳️امام علی ع
💔عشقم همه ی دلخوشی همینه
💔یه روز چشام اینو ببینه
💔امیر مومنان دادی پناهم
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#تلنگر
زشته که ولایی و شهدایی باشی اما یک سفره برای افطاری بندازی از این سر تا آن سر که فقط بخواهی برای پز دادن لباس ها و اینکه ما پولداریم باشه اما همسایه گشنه و تشنه باشه.
به نظرت امام زمانت(عج) میاد پای این سفره های پر تجمل؟معلومه که نه حتی نگاه هم نمیکنه و پایش را داخل آن خانه نمیگذاره. باور کن اگر یک شب چند مدل میوه،خورشت وآش و سوپ و... و اینکه هر شب کباب و قیمه ندهی نه آسمان زمین میاد نه زمین میره آسمان!
پس دنبال رضایت #خدا باش نه #مردم، همین شهید بابایی بله همین ایشان یکبارکه رفته بودند مهمانی دوخورشت سر سفره بود انقدر ناراحت شدند تازه کلی تذکر دادن و فقط از یکی خوردند.
پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نیز میفرماید:
هركس ازلباسهای مشهور و انگشتنما بپوشد خداوند درروز قیامت از او روی بگرداند.
و نیزمیفرماید:
هر كس لباس فاخربپوشدكه مردم به اونگاه كنند،خداوندبه وی ننگردتازمانی كه آن جامه راازتن بیرون آورد.
برادری که لقمه حلال میبری سرزندگی،خواهری که غذاهایت بااذکار وعشق خدایی درست میشه بیاتوی #شب_قدر امشب این رذیلت اخلاقی رااززندگیت بندازبیرون.
#تجمل
@Shahadat_dahe_haftad
#تلنگــــــــر👇
•
🌟یک حدیث قدسی هست که خیلی عجیب،
🌟اصلا آدم را از خجالت آب میکند....
.
🌷🍃خداوند تبارک و تعالی میفرماید:
.
🌻🍃يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع؛ وَ يا مُحلفا عَلِيِّ هجرنا، كَفَر؛ أَنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُدُ لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحَتْه وَ هَجَرتَنا؛
.
ای كسی كه وصال ما را ترك كردهای، برگرد.😍
و ای كسی كه بر جدايی از ما سوگند خوردهای، سوگند خود را بشكن.
✍ما #ابليس را برای اين از خود رانديم كه بر تو #سجده نكرد☝️،
پس چقدر #عجیب است كه تو او را #دوست خود گرفتهای و ما را ترك كردهای.😞... [۱]
#عجب ازما انسان های ناشڪـــــر........
😍خُدایا ب داده و نداده اتـــــ شُکر
ڪه دادت ات #نِعَمت است
و #نداده اتـــــ حِڪمتـــ😍
•
•
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
ادمین :
حتما که نباید شب قدر گریه کنی که خدا ببخشتت☹️☝️
لبخند بزن😊👏
بگو خدایا میدونم منو میبخشی😁☝️
این همه انبیاء و اولیا خرج من کردی که من راه غلط نرم😊👋
بی معرفتی کردم قبول ☝️
نامردی کردم قبول☝️
بنده خوبی نبودم برات قبول☝️
ولی خدا میخوای نبخشی؟؟
بچه ها شوخی کردم نمیشه گریه نکرد😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خدایا ببخشید😭😭😭😭😭
اگه دستمو نگیری بیچاره میشم😭😭😭
مولای یا مولای انت القوی و انا الضعیف😭😭😭
من بنده ی ضعیفتم خدااااا هر جا زمین خوردم تو دستمو گرفتی😭😭😭
دستمو بگیر خداااااا😭😭😭😭
اللهی العفو😭😭😭
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
﴾﷽﴿
به رسم هر روز صبح:
#سلام_برسرور_سالار_شهیدان ✋
#حضرت_ابا_عبدالله_الحسین(ع)؛
روزمون رو شروع کنیم:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما.
بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الحُسَینِ
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت +دهه هفتاد❣
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈