•.• |#خاطره_شهــید| •.•
جلســہ ڪہ تمام شـدزودسوارتاکسے شــدم ڪہ بہ خانه برسم،حسابے ضعف کــرده بــ😢ــودم
ولے تاسالادشیــرازی اے ڪہ حمـیددرست ڪردهــ بود رادیــدم همہ اشتهایم ڪــــورشد،رنگ سالادڪہ کاملا زردبود،😞تمام خیاروگوجه هاهم وارفتــهــ بود😒ه
حمیدوقتے دیدلب بہ سالادنمے زنم،
شروع کردبہ تعریف کردڹ ماجرا،
گفت:((اول داخل سالادنمڪ ریختم ،بعدبراے امتحان دارچین وفلفل وزردچوبہ هم زدمــ
مے خواستم یہ چیزے درست ڪنم
ڪہ همہ طعم هاروباهم داشتہ باشــد!))
خلاصہ همہ سرویس ادویہ راداخل سالادخالے ڪرده بود،گفــتم:
((ایڹ چیزهایی ڪہ گفتے براے رنگ ومزهه سالادقبول،اماخیاروگوجــہ هاچرااینطورے شــده؟؟
چراایڹ همہ وارفتڹ؟))
خودش رازدبہ مظلومــیـ😢ــت وگفت:
((جونم برات بگہ کہ بعدش رفتمــ سراغ آبلیمــووآبغوره،ازدستمــ دررفت آنقدرزیادریختمــ کہ خیاروگوجــہ توے آبلیمووآبغوره گمــ
شــد،وفتے دیدمـ اینطورے شده همہ سالادروریختم داخل آبڪش،
دوســہ بارڪامل شستمـــ😖ـــ ،این ڪہ الان میبینے بہ زردے میزنہ خیلے ڪم شــده ،الان دیگہ بے خطره!))😉
کاری کرده بودکہ خودش هــم تمایلے بہ خوردڹ ایڹ سالادنداشت،مــنے ڪہ سالادشــیرازے خیــلے دوست داشتم تامدت ها نمي توانستم هیچ سالادے بخورم! •_•
🌸بہ نقل ازهمــسرشهــید🌸
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
4_5990318409605186101.mp3
7.78M
🎙مصیبتهای اهل بیت در راه کوفه تا شام از زبان امام سجاد "ع" (مقتل)🍃
🎤حاج #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_سیدالساجدین_ع 🍃
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
پنج شنبه که میشود
برای رسیدن به #تُ
راه نمیروم
پرواز میکنم
نمینویسم
کلمه اختراع میکنم
چیزهای باعظمت را
باید با عظمت خواست...
#پنجشنبه_های_دلتنگی🌺
#شهید_محسن_قوطاسلو
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #پــنــجــاه و هــفـــتــم
مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
من_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدارو...
استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی شهدا به استقبال ما اومدن...لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...
برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون هارو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم.طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دوتا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم .
بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.
سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .
روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
روشنک_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم.
صندلی کنار پنجره ...
چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه...شهید ابراهیم هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم. که قسمت شما شد...با اجازه یاعلی .
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
#نجات_از_عذاب
🍃🍂 گریه بر
سالار شهیدان 🍃🍂
🔻 امام صادق ؏ ؛
خداوند حیا دارد از این ڪه
گریه کن حسینبنعلى را در
روز محشر عذاب نماید🔺
📚 البکا ۹۴
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣