eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻توبه‌ دقیقه نود🔻 🌺✨🌺✨🌺 بعضی‌ها هستند که پشت سر هم گناه می‌کنند. 👈 گناه... گناه... گناه... ❌ بعد هم با خودشون میگن: «حالا وقت هست، توبه می‌کنیم. خدا بزرگه.»❗️ 📛 امّا حواسشون نیست که ممکنه مرگ به سراغشون بیاد و اصلاً نتونند توبه کنند. ☝️ از این گذشته، ✅ «توبه لحظه‌ی آخری» یا به قول معروف «توبه دقیقه نود» اصلاً قبول نیست، 🔸قرآن کریم:🔸👇 وَ لَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئَاتِ حَتَّی إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّی تُبْتُ الْآنَ... أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِیمًا (نساء/۱۸) 💢 کسانی که تا لحظه مرگ، گناه و کارهای بد انجام می‌دهند، 💢 و هنگامی که مرگشان فرا می‌رسد، 💢 می‌گویند: «الان توبه کردم!»، 💢توبه این افراد قبول نمی‌شود. 💢 اینها کسانی هستند که عذاب دردناکی برایشان فراهم کرده‌ایم. ✨بارِ سفر چه بسته‌ای، مرگ خبر نمی‌کند آنکه نبسته بارِ خود، در این سفر چه می‌کند.✨ ⚡️استغفر الله ربی و اتوب علیه را ذکر روزانه خود کنیم...⚡️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
حرفای یه دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک گرفت... 👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍 شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ... ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺗﺮِ! ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦ ِ... ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ ﻫﺎ! ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ٬ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡn ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ! ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡﻭ ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ " ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ" ﺑﺎﺷﻢ ... ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ چون بهم ثابت شده ک هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالاترم....چون یادگرفتم که (( جنس ارزون مشتری های زیادی داره )..... 🌹 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
عاااااااااالیه😍😍😍☝️☝️☝️
🖇رشته های چادر مادر ✨پیامبر اکرم (ص) می‌فرماید: در قیامت، فاطمه(س) از صراط عبورکرده، وارد بهشت می‌شود و رشته‌های چادر او بر روی صراط باقی می‌ماند که یک سوی آن به دست زهرا (س) و سوی دیگرش در عرصه قیامت است. در این هنگام منادی پروردگار به خـلائق کـه از اولـین تـا آخرین آنان بر صراط گرد آمده‌اند؛ ندا‌ می دهد: یَا أَیُّهَا الْمُحِبُّونَ لِفَاطِمَةَ تَعَلَّقُوا بِأَهْدَابِ مِرْطِ فَاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ 🍃ای دوست‌داران فاطمه! به رشته‌های چادر او در آویزید با این فرمان، جمع کثیری از آفریدگان که در شمار محبِّین حضرت زهرا سلام الله علیها هستند؛ با تمسّک به رشته‌های چادر آن حضرت، داخل بهشت می‌شوند. 📖تفسيرالإمام‌العسكري المنسوب‌الى‌الإمام‌العسكري، ص۴۳۴ @shahadat_dahe_haftad
آسمان غرق غرورست کجایی آقا؟ خاک دلتنگ ظھورست کجایی آقا همه جا بوی نفسهای تو در جریانست دستم از دست تو دورست کجایی آقا تعجیل فرج یوسف زهرا صلوات🌹 @shahadat_dahe_haftad
♨️فرار از گناه♨️ #شهید_ابراهیم_هادی @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
آسمان غرق غرورست کجایی آقا؟ خاک دلتنگ ظھورست کجایی آقا همه جا بوی نفسهای تو در جریانست دستم از دست
﷽ ❀ بـ‌ِه‌ عـ‌ٰ‌الَمْٖی نَفـ‌ُروْشـَ‌م ْ‌دَمـی ٖ‌ز ِحـٰ‌الـ‌‌َمْ‌ رٰا کـِ‌هْ‌‌ اِنّتـ‌ِظٰار ِ‌فـَ‌‌رَجْ‌ قِـ‌يْمَتی ٖتَريـٖ‌ن ْ‌چْيٖز ْاَسْتْ
سلام روزبخیر😊 ان شاءالله ازامروز میخواییم داستان با نویسندگی رو درکانال قرار بدیم 📒🖊📒🖊📒🖊 پیشنهادمیکنم این داستان فوق العاده رو بخونید حتی به دوستاتونم پیشنهاد بدین بخونن😃 اونایی هم که خوندن دوباره خوندنش خالی از لطف نیست 😉 ان شاءالله ثابت قدم باشیم در راه شهدا 🌹 التماس دعا 🌺 یاعلی👋 @Shahadat_dahe_haftad
📕 "داستان واقعی" 🔸 قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...  آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن  که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت  بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...  و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...  من از نسل سوخته ام اما من ... از آتش جنگ نبود ...  داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من  از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ... اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است. مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره  مادرم می گفت:عزت نفس داره   غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم - ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...  هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت صبح، تصمیمم رو گرفته بودم - من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم - دوست شهید داشتید؟ _ شهیدی رو می شناختید؟ _ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد  پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم  ،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ... ♻️ادامه دارد... ✅ @shahadat_dahe_haftad
📕 "داستان واقعی" 🔸 قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار بسنجم. اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که - چی شده؟ _ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ _مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد - سلام  اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من - مهران برو توی اتاقت 😒 نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال - مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن  قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮  - گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه  سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند  هیچ وقت، کسی نمی دید این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم  از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم  بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم  پدرم در رو بست - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰 سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود ♻️ادامه دارد... ✅ @shahadat_dahe_haftad
📕 "داستان واقعی" 🔸 قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم.... ♻️ادامه دارد... ✅ @shahadat_dahe_haftad
یا امام رضا … به هوای «حرمش» می گذرد ایامم کوه دردم کـه کند نام «رضا» آرامم صَلی الله عَلیکَ یا علی بن موسی الرضا 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahadat_dahe_haftad کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
...❤️ نگاهی کن به چشم بی قرارم که بارانی تر از ابر بهارم فقط یک آرزو در سینه مانده هوای دیدن شش‌گوشه دارم... ❤️ @shahadat_dahe_haftad کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
🍃🕊 •| اللّهُم إِنے اُجَدِدُلَهُ فےصَبيحَةِ يَومے هذا.. ومن هر روزصبح بیتاب اين مَعیت وبه عشقِ تجديد بيعت باشما بيدارميشوم. •| . . 🍃🕊 @shahadat_dahe_haftad
به یک برای کانال شهادت + دهه هفتاد نیازمندیم《|°•°|》 به ایدی زیر مراجع کنید @a22111375 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ها بخونن انرژی بگیرن... هم بخونن امید بگیرن... نمیشه که فقط از خانوما بگیم همیشه وقتی از و حرف میزنیم از ها میگیم... از ها میگیم... اما امروز میخوام بگم: سلامت باشه اون پسری که، محاسن داره و بهش میگن داعش،عصر حجری،پاچه بزی... ولی خم به ابرو نمیاره! سلامت باشه اونی که، پاتوقش مزار س...😊 سلامت باشه کسی که، جای و تزریق_بازو...💪 پرورش میکنه و!️ سلامت باشه پسری که، سرش و خم می کنه تا سنگ فرشای خیابونا رو ببینه... نه مردمو! 👀 سلامت باشه هر چی پسره که، آستین بلند میپوشه و ... نه و ! سلامت باشه اونی که، نه میشناسه نه ...👸👱♀ دختر رویاهاشم نیست! سلامت باشه اون مردی که، وقتی تو تاکسی میبینه دوتا خانم نشستن، نمی ره وسطشون بشینه.. سلامت باشه اون پسری که، بلده مکبر باشه و اول وقتش حجته.. سلامت باشه هرکی که، پیشش، روبروش، کنار دستش، تو کلاس، با "امنیت" میشینی و انگار نه انگار کنارش نشسته... @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
🍃 💠 | —--------------------- •| امام علی(ع) فرمودند : بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد، شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده‌ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما می رود و يا به زمين مى خورد و خونى میشود و يا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند چگونه بيتابى میكند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟! •| —------------------------— 🍃 💠 | @shahadat_dahe_haftad
#پروفایل ماه رمضان🌙 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
اولی : امسال روزه می گیری ؟ دومی : آره اگه خدا بخواد …☺️ اولی : منم میگیرم ولی آخه کدوم پزشکی این همه سختی رو برای بدن تایید میکنه ؟ دومی : همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن برات معجزه میکنه …😊 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
💢پیشنهادهای گستاخانه اروپا برای ادامه برجام 🔺جزئیات بسته پیشنهادی اروپا برای توافق جدید با ایران،تداوم تحریم‌ها، پذیرش محدودیت‌های جدید در غنی‌سازی و خودداری از ساخت و طراحی ، تیم ایرانی باز هم عقب‌نشینی خواهد کرد؟! 🔺حمید بعیدی‌نژاد پیش از آغاز رسمی مذاکرات ایران و پیرامون ، خبر از ارائه یک بسته‌ پیشنهادی، توسط این سه‌کشور به ایران داده است. در جمع‌بندی آن‌چه که خبرگزاری‌ها تاکنون منتشر کرده‌اند بسته پیشنهادی سه‌کشور اروپایی نه‌تنها هیچ‌ سودی برای ایران ندارد بلکه باید آن را یک توهین آشکار به حقوق مردم ایران دانست که درنتیجه ضعف تیم مذاکره کننده ایرانی و روحیه سلطه‌مآبانه و استکباری کشورهای اروپایی ایجاد شده است. 🔺در همین راستا جزئیات برخی از خواسته‌های محتمل در بسته‌ پیشنهادی خود به ایران به شرح زیر است: 1- ایران از ساخت و طراحی به ویژه قاره‌پیما خودداری نماید. 2- بعد از سال 2025 که محدودیت‌های به پایان می‌رسد، ایران باید تعهدات جدیدی در خصوص محدودیت‌های را پذیرا باشد. 3- در بعد منطقه‌ای ایران باید با تامین خواسته‌های محدودیت‌های زیادی را پذیرا شود. 4- ایران باید از هرگونه کمک و انتقال و فناوری‌های به ، و خودداری کند( تا از این طریق منافع اسرائیل تامین شود) 5- اجازه بازرسی از خود را به آژانس بدهد. 🔺اما مضاف بر این خواسته‌های سلطه‌مآبانه نکته جالب آن‌جا است که در بسته پیشنهادی خبری از مقابله عملیاتی و تضمین شده با و تامین منافع ایران در حوزه‌های بسیار مهمی چون ، ، و نیست! به زبان ساده‌تر یعنی این‌که سه‌کشور اروپایی نه‌تنها قصدی برای مقابله با ندارند بلکه منظورشان ازضرورت حفظ ، نیل به خواسته‌های اصلی دونالد ترامپ است! پ.ن۱: گفتم که محاله اروپا بدون امتیاز گیری توافق کنه،تازه توافق کنه هیچ خبری نمیشه پ.ن۲: مذاکرات لیبی رو بیاد @shahadat_dahe_haftad
🌷 اسرائیل، مثل آدمی می ماند که کتک خورده و افتاده گوشه رینگ و نا ندارد از جایش بلند شود، اما مرتب می گوید بلند شوم اِل می کنم و بِل می کنم!! 💐 @shahadat_dahe_haftad
🌙 اعمال شب اول ماه مبارک رمضان: ۱. غسل ۲. خواندن دعای جوشن کبیر ۳. خواندن سوره فتح که تا ماه رمضان دیگر از بلاها محفوظ بماند. ۴. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: هر کس در شب اول ماه مبارک رمضان چهار رکعت نماز بخواند و در هر رکعت بعد از حمد پانزده مرتبه سوره توحید را بخواند، جز خداوند کسی ثواب آنرا نمی‌تواند بشمارد. ۵. قرائت دعای شب اول ماه مبارک: ـــ ربّى وَ رَبُّكَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاْمْنِ … پروردگار من و پروردگار تو خدا پروردگار جهانيان است خدايا اين ماه را بر ما نو كن با امنيت ـــ والاِْيمانِ وَالسَّلامَةِ وَالاِْسْلامِ وَالْمُسارَعَةِ اِلى ما تُحِبُّ وَتَرْضی … و ايمان و سلامتى و اسلام و پيشى گرفتن بدان‌چه تو دوست دارى و خوشنود شوى ـــ اللّهُمَّ بارِكَ لَنا فى شَهْرِنا هذا وَارْزُقْنا خَيْرَهُ وَعَوْنَهُ … خدايا بركت ده به ما در اين ماه و خير و خوبى و كمك آن را روزى ما كن ـــ و أصرِف عنّا ضرَّهُ وَ شَرَّهُ وَ بَلاَّئَهُ وَ فِتْنَتَهُ … و برطرف کن از ما زيان اين ماه و شر و بلا و فتنه اش را 📚 مفاتیح الجنان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد - کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم - خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم - حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩 - پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد - اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۵ 💭 فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم  مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید - صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده - هوای صبح خیلی عالیه آدم دو بار این هوا بهش بخوره زنده میشه - وایسا صبحانه بخور و برو - نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون  توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد  جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اما ...  سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم  درد جای سوز سرما رو می گرفت 😔 اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن  چاره ای جز پیاده رفتن نبود توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد  تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت کلاه نقابدار داشتم  اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم  چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟  پدرش که کار بدی نمی کنه  و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید   زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟  چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن  کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام - کلاهت کو مهران؟  مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما  اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟  شاید هرگز ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
حے علی الصلاة.. اذان بگو ابراهیم.. خسته ام از دنیا.. از رنگ رنگ غریب و عجیب این دنیا، با صدای طنین اندازت اذانی بگو؛ بگو که خدا غریب شده است در این دنیا.. بگو دین محمد، رسول خدا فراموش شده... حے علی خیر العمل... اذان بگو ابراهیم.. دلم پر از درد است.. اذان بگو ای ندای زنده شدن دلهای خاموش... اذان بگو ابراهیم .. @shahadat_dahe_haftad