با لبخند نگاهش کردم.😊
تکیه داد به پشتی:شهلا، این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست. هست؟🤔
چشمهایم را ریز کردم:چشمم روشن!کدام خانم ها؟😠
-خانم های اینجا و آنجا که بودم.😶
خنده ام گرفت😁
:نخیر. مال خودشان نیست رنگشان میکنند.
-خب چرا تو نمیکنی؟🤔
-چون خرج داره حاج آقا.🙄
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد. گفت:
قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا.😕
دوبرابر از ایوب پول گرفته بودم.😬
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه.
-کجا بسلامتی؟🤔
-میروم منطقه😌
-بااین حال و روزت؟آخه تو به چه درد جبهه میخوری با این دستهای بسته؟😧
-سر برانکارد را که میتوانم بگیرم🙂
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز باارزشتری دل بسته است و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد، نباید مانعش بشوم.☺️
برگرفته ار کتاب#اینک_شوکران_۳
روایت زندگی ❣شهید ایوب بلندی❣
#به_روایت_همسر
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣