eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "... ✍ابراهیم دعا را باز ڪرد و به همراه بچه‌ها خواندیم. 🍁بعد از آن در حالی ڪه با به تحت نفــوذ دشــمن نگاه می‌ڪـردم، گفتم: 🍁ابـــراهیم جـون این رو ببین ڪـه به ســــمت می‌ره. ببین چــــقدر راحــت عراقــی‌ها توے اون تــردد می‌ڪنن. 🍁بعد با حســـــرت گفتــــم: 🍁یعنی یه روزے مـردم ما راحـــت از این جاده‌ها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن. 🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار به حـرف‌هاے من نبــــود و با داشـــت رو می‌دیــــد، لبخندے زد و گفت: 🍁چی می‌گی! ڪه از همین جــــاده خودمـــون دسته‌ دسته میرن رو زیـــــارت می‌ڪنن. 🍁در مســیر برگشت از بچه‌ها پرسیدم: اسم اون پاسگاه مرزی رو می‌دونین؟ 🍁یڪی از بچه‌ها گفت : . 🍁 سال بعد به کربلا می‌رفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود. 🍁گوئی ابراهیم را می‌دیدم که ما را می‌کرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت. آن روز از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده مـردم ما به زیـــــارت می‌رفتند. 🕊 🚩 🍁 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
ساعت سه بامداد چهارشنبه... من اصلا خواب به چشمم نمی‌آمد، بعد از اینکه عکس را دیده بودم مدام فکر می‌کردم که الان محسن در چه حالی است؟ یک دفعه دیدم در گروه های تلگرامی زدند که : 🌹شهید بی‌سر، شهادتت مبارک..🌺. دیدم این شهید بی‌سر، من است. ✊ افتخار کردم که محسن شهید شده. ‌گفتم :خدایا🙏 شکرت که محسن به آرزویش رسید. همسرشهیدمدافع حرم محــــســـن حــجـــجـــے روح🌺 صلوات🌺 @Shahadat_dahe_haftad
🔴خبر آمده، چهار دیپلمات ربوده‌شده ایرانی در زندان رژیم صهیونیستی هستند و هيچ سندی دال بر شهادت آنان وجود ندارد. ♦️دوباره ۱۴ تیر ماه می شود و همه یاد احمد متوسلیان می کنند و تمام بازی ها هم تمام می شود ولی اگر از من میشنوید اگر روزی آزاد شد او را به ایران نیاورید را باید به و یا به برد تا برود نتیجه و محصول را ببیند و رضایتی بر لب داشته باشد اصلا ایران بیاوریدش چه کار بیاید ها را ببیند بیاید با را بییند بیاید سیاست خارجی را ببیند بیاید را ببیند جعلی به نام امام بشنود و و و خیلی چیزهای دیگری که ش می دهد می دانم اگر بیاید یقه تک تک ما را خواهد گرفت که ای نامردا چه کردید با خون @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❉ شب عروسی هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند. اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان ونمازمان را با هم بخوانیم یڪ نماز دونفره عاشقانه.. و این هم درحالی بود ڪه مرتب خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند ڪه چرا نمی آیید مهمانها منتظرند. ❉ من هم گفتم قبول فقط جواب آنها باشما.. ❉ بعد با هم به خانه پر از مهر و محبتمان رفتیم و بعد ازنماز به پیشنهاد ایشان یڪ زیارت دلچسب دونفره خواندیم. ❉ بنای زندگیمان را بامعنویت بنا ڪردیم وبه عقیده من این بهترین زیارت بود ڪه تا حالا خوانده بودم ومن آن شب بیشتر به عمق اخلاص ومعنویت همسرم پی بردم ⭐خواندن زیارت عاشورا ڪار همیشگی ایشان بود⭐ ❉ هرصبح وشام باتمام وجودش میخواند... وسفارششان هم به من همین بود ڪه هیچ موقع خواندن زیارت–عاشورا را فراموش نڪن ڪه من هرچه دارم از برڪات همین است... ❉ حتی از هم ڪه تماس می گرفتند مرتب این موضوع رایادآوری میڪردند. @Shahadat_dahe_haftad
👈 ❤️🕊 💠 پیگیـر بــود ... 🔹محسن خاصے براے شهـادت داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🔸روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: راضی نیست!» 🔹من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با مادرش کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از پاهای ایشان می‌شده است. 🔸به مـادر ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے شهید نشو » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی می‌شوم مادر.» ✍ راوی : جناب حمید خلیلی ( مدیر انتشارات شهید ڪاظمی ) 🌷 شادی روحش @Shahadat_dahe_haftad
دو رفیق  دو شهید.... 🔹همه جا شده بودن به باهم بودن تو حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و دوباره برمیگشتن پیشه هم 🔸خبر علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم 🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه 🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی همونجوری که های های میریخت گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن 🔹عهد بستن آخه مادر... عهد بستن که بدون هم پیشه نرن.... 🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی شده بود خیره مونده بود.... 🌷 شادی روحشان @Shahadat_dahe_haftad
به نقل از حاج یکی ازهمرزمان شهید تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است. بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده، هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم. شهیدگفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند. رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند). بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت را دیدم،حالم خیلی بد شد، چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد...😔 😔 😔 😭 😭 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ⇝🍃 @Shahadat_dahe_haftad
💠 | برنامه امام در دهه اول چه بود؟ 🔻امام همیشه تا هفتم محرم را در بودند و پس از آن به مشرف می شدند. قبل از ظهر یا عصر روز هفتم، همیشه از نجف به کربلا می رفتند و را در این روزها ترک نمی کردند. 🔻در همان چند روز دهه اول ماه که در نجف بودند، دو مرتبه به مشرف می شدند. روزها برای خواندن زیارت عاشورا به حرم می آمدند و شبها هم که جزء برنامه همیشگی شان بود. بعد به کربلا می رفتند و تا سیزدهم محرم نیز آنجا بودند و سپس به نجف باز می گشتند. این سیره مستمر ایشان در طول پانزده سال اقامتشان در نجف بود. 📚 کتاب برداشت هایی از سیره امام خمینی، جلد۳ به نقل از آیت الله @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد !☺️😊 وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت❤️🌷 پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد . ☺️🍃 پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او😔😭😭 دل همـــه شان را آتـــش زد . .😭 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌼 ✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از امـوال بیـت المـال بشـدت مراقبـت داشت. 🌼 اهل به معـروف و از منڪر بود. روزے ڪه را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌ڪردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید نڪن، نزن! 🌼حتی یادم هست آخـرین بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمـس من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمی‌ڪنم. 🌼در از حـرام، در رعایت ، به ریزترین مسائل توجه داشت. 🌼شب‌هاے جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیـارت مـزار شهـدا، مے‌رفت آن را ڪه رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم می‌ڪرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. 🌼 بعد از آن به حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مے‌کرد و تا صبح آنجا بود. این ثابت شبهای جمعه‌اش بود. 🌼صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌ڪرد و دوباره بلند می‌شد و مے‌رفت بیرون. 👌هیچ وقت بیکار نبود. 🌼وقتی ڪه شهید شده بود، مداح مے‌گفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن وقت استراحتت است! 🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایه‌های و را محڪم ڪند. 💐 🍁 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
حتما بخونید🍃🌹👇👇👇👇 يک روز خيلي ناگهاني به ابراهيم گفتم: «به خاطر اين چشم ها هم که شده بالاخره يک روز شهيد مي شي!»❤️ چشم هايش درخشيد و پرسيد: «چرا؟» يک دفعه از حرفي که زده بودم پشيمان شدم.😢😢 خواستم بگويم «ولش کن!»😊 مي خواستم بحث را عوض کنم اما نمي شد.😔 چيزي قلمبه شده بود و راه گلويم را بسته بود.😔 آهي کشيدم و گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده🌹 هم کمال!🌹 چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده و اشک هاي زيادي ريخته!»❤️❤️ خاطره اي از شهيد محمد ابراهيم همت به نقل از همسر ايشان☺️☺️☺️ ❤️عشق یعنی برادرم حاج همت❤️ برای شاد روح حاج همت و هم کلام شدن با حاجی مون در اون دنیا 🍃🌺 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃📝| یادم هست گاهی صبح ها خواب می ماند و ساعت نُه یازده صبح از خواب بیدار می شد. بدون اینکه نگران نظر بقیه و گله و شکایت و شماتت بقیه باشد، وضو می گرفت و می رفت توی اتاق و می ایستاد به نماز صبح قضا... یک بار رفتم دیدم در حال حمد و سوره خواندن است. به آرامی گفتم: محمد! این چه وقت نمازه؟ خجالت نمی کشی؟ مامان بفهمه حسابی شاکی می شه! سر نماز لبخندی زد و رفت رکوع... سلام نماز را که داد، برگشت سمت من و گفت: «من از قصد نمازم رو عقب ننداختم که قضا بشه، خواب موندم! اصلا متوجه وقت نماز نشدم. خدا گفته قضاشو بخون. من باید از خدا خجالت بکشم یا مامان؟ از خدا بترسم یا مامان؟» ما خیلی وقت ها خیلی کارها را از شرم بقیه انجام می دهیم یا نمی دهیم... پس خدا کجای این کارها هست؟ منطق محمد این بود که اگر همه به تو غضب کردند، باز هم بلند شو، از «یک نفر» عذرخواهی کن و نماز بخوان. به این می گویند خلوص برای خدا در اعمال... همان که اعمال را خریدنی می کند حتی اگر سر وقت نباشد یا بسیار اندک باشد. و محمد این امتیاز را داشت... ✍ راوی خواهر شهید @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃🌸🍃 روایتی خواندنی ازهمسر صبور سوریه که بود، هرشب حتما با من تماس داشت. حتی سری اولی که مجروح شده بود و من از این موضوع کاملا بی خبر بودم، از بیمارستان تماس میگرفت و آنقــدر عادی برخــورد میکرد کــه من اصلا متوجه نشــدم مجروح شده؛ در واقع خــودش را مقیــد به تماس بــا خانواده میدانســت که در آن شــرایط هم حواســش به ایــن موضوع بود. وقتی هم که مــن از مجروحیتشــان خبــر دار شــدم، گفت: "هراتفاقی افتاده باشد مهم نیست! مهم این است که تو الان در حال صحبت با من هستی."😊 هر بار مجروح میشد با واسطه خبردار می شدم؛ از طریق دوستان و اطرافیانشان. و این باری که شهید شد بار چهارم رفتنش بود! واقعا هرباری که میرفت، دلتنگیها بیشتر میشد. خصوصا سری ســوم که این دلتنگی هم برای من، هم برای همسرم زیاد شــده بود؛ طوری که دائم پشــت تلفن به زبان میآورد. سری های قبل اصلا این موضوع را به رو نمی آورد و در جواب دلتنگیهــای مــن هــم میگفــت راه دور اســت و بایــد بــا این دلتنگیها کنار بیایی اما برایمان خســتگی نداشــت. واقعــا راه، راه شــهدا بــود. آقــا جــواد همیشه در صحبتهایش وقتی میخواست به من دلداری بدهــد، میگفــت: "الگــوی شــما بایــد حضــرت زینــب س باشد. سختیهای شــما کجا و ســختیهای خانم حضرت زینب س کجــا." واقعا راســت میگفت؛ خســتگی ما کجا و خستگی خانم کجا؟ اما فاطمه هم بچه بود و دلتنگیهای بچه گانه خودش را داشت. پدرش سوریه که بود همیشه ســراغش را میگرفت و منتظر آمدنش بود. حتی زمان مفقود بودن پیکر هم فکر میکرد پدرش سوریه است و باید منتظر برگشتنش باشد. خود پدرش قبل رفتن، اول قصه حضرت رقیه س را برایش گفت و بعد در مورد ســفرش برای فاطمه توضیــح داد. آنقدر فاطمه با این قصه حضرت رقیه س انس گرفته بود که برخی اوقــات در اوج بیتابی اش به من میگفــت: "مامان حضرت رقیه س هم مثل من اینقدر گریه میکرد؟" @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃 بسمـ رب شهدا 🍃 😍❤️ مکان و زمان شهادتش را می دانست😭 🌷از روز اولی ک محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش👀 بود... با خیلیا فرق داشت... مغرور و متکبر نبود... خودش برای رفاقت قدم جلو میذاشت... اصلا هم چیزی رو به دل❤️ نمیگرفت... خیلی معرفت داشت ، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست و تا اونجایی ک در توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری کمک میکرد... اگه کسی ناراحت بود ، حتی شده نصفه شب🌙! با موتور 🏍میرفت دنبالش و میبردش بیرون... طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت غمی داشته!...😊 امر ب معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود... عین یه برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از تجربه داره پشتمون بود... خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد...☺️ یکی از آخرین شبهای قبل از رفتنش ، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره...😔 ولی اون آماده رفتن بود ، دفاع از حرم رو وظیفه میدونست ... میگفت حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه... گفت ناراحت نباش! من برمیگردم...😢 بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری ، از وابستگی ها و دل بستگی هات دل کندی ، حتی موتورتم دادی رفیقت ، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه آخرت جمع میکنی...بعد به من میگی برمیگردی؟؟!!...😞 از اون خنده های همیشگی به لباش اومد... طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم... انگار یه خداحافظی همیشگی بود...😭 یه عکس 📷گرفت و گفت به کسی چیزی نگو و... رفت... دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم تا روزی ک خبر شهادتش رسید... اون لحظه فقط یادمه ک همه رو محمدرضا صدا میکردم...😭😭 💔 .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🎋 👇 💟بعضی از رو زیر خاکی نگه داشته رونمایی میکنه!✨❤️✨ ⚡️روز قیامت!! 🌾بکشی تو نمیتونی شونو📖 دربیاری! 🌾بکشی سیره زندگیشونو تو نمیتونی بفهمی! 🌾بکشی و رسمشونم نمیتونی یادبگیری! ⇜تو کوه ها ⇜لا برف ها🌨 ⇜بین ⇜لای اعماق آب های اروند🌊 خدا خوابونده روز قیامت رو نمایی میکنه ... 💟ما هنوز نشدیم! 👈مگه برای کسی پرده روز عاشورا کنار رفته⁉️ پرده کنار نرفته اینجوری خودتو داری میکشی برای 💔 پرده کنار بره که دیگه این آدم نیستی ♨️برای بعضیاش رفت کنار « » دیگه زندگی نمیتونه بکنه که ... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 😍❤️ که زمان و مکان شهادتش را می دانست😭 شب گذشته بود ک به همراه و تعدادی از به محمدرضا رفتیم. صحبت ها و های  شهید و شوخ طبعی #شهید عزیز حال همه ما رو عوض کرده بود. صحبت هایی از مادر عزیز که از هوشیاری محمد رضا از دوسال قبل از خبر میداد. صحبت هایی که واقعا حال مارو دگرگون کرد این بود که خانواده محمد بعد از شهادت به اتاقش میرن برای جمع کردن وسایلش که میبینن کل وسایل جمع شده یه جعبه میشه. مادر محمد میگفت این آخریا میدیدیم لباس های زیادی میپوشید موقع بیرون رفتن و موقع بازگشت به خونه یه پیراهن فقط تنش بود. محمد حتی لباس های خودش رو به عده ای اهدا کرده بود. حتی از لباس هاش هم دل کند و رفت. یا خوابی ک مادر استوار محمد رضا تعریف کرد از این ک محمد بالا سر مزار نشسته و با گل های پرپر در حال درست کردن بیضی مانندی به دور اسم شهید جهان آراست وقتی از خواب بیدار میشن از شهید سراغ فیلم های محمد رضا رو میگیرن که بالاخره یه فیلمی دقیقا به همون شکل محمد رضا بالا سر شهید جهان آرا نشسته داره باگل دور اسم شهید جهان آرا گل درست میکنه... و جالب تر از اون این که در فیلم مکالمه ای به این مضمون بین شهیددهقان و خواهرشون رد و بدل میشه محمد رضا:دعا کن شهید بشم خواهر شهید:چه خودشم تحویل میگیره حالا کجا شهید میشی!؟ محمدرضا:دمشق خواهر شهید: اونوقت دمشق کجا میره؟ محمد رضا:حلب😭😢 (این مکالمه برای دوسال قبل از شهادته) 🌹 ⇦★{شادی روح تمام مدافعین حرم صلوات}★⇨ دارد... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
⚜🌺⚜🌺⚜🌺⚜🌺 به رخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌ دراز كرده بود و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود.مهدي دور و برش مي‌پلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي مي‌كرد،‌ ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً‌ محل نمي‌گذاشت. 🍃 هميشه وقتي مي‌آمد مثل پروانه دور ما مي‌چرخيد،‌ ولي اين‌بار انگار آمده بود كه برود. خودش مي‌گفت «روزي كه من مسئله‌ي محبت شما را با خودم حل كنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»💫 عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بي‌عاطفه‌اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.» صورتش را برگردانده بود و تكان نمي‌خورد. برگشتم توي صورتش. از اشك 😭خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همين‌طور كه از پله‌ها پايين مي‌رفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپل‌تر مي‌شي. فكر نمي‌كني مادرت چه‌طور مي‌خواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش. چند دقيقه‌اي مي‌شد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخ‌كوبم كرد. نمي‌خواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اون‌قدر نماز مي‌خونم و دعا مي‌كنم كه دوباره برگردي.»🌷 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌟انگار که از مشت #قفس 🌾 رستی و رفتی 💫یکباره به روی همه 🍂در بستی🚪 و رفتی.. 🌟هر لحظه ی همراهی ما 🌾 #خاطره ای بود 💫اما #تو به يک خاطره 🍂 پيوستی و #رفتی #شهید_بابک_نوری_هریس #شبتون_شهدایی 🌙 @shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
°•♥️بسم رب الشهدا و الصدیقین♥️°• 🌱 دفعه دومے ڪه رفته بود سوریه تو محرم🏴بود. مثل همیشه بهش پیام داشتم میدادم ازش پرسیدم عزادارے هم مےکنید اونجا؟! گفت نه اینجا اڪثرا ۴امامے هستن عزادارے نمیڪنن... بهم خیلے سخت میگذره ڪه نمیتونم عزادارے ڪنم خوش به حال شما خیلے استفاده ڪنید از محرم...🏴💔 بعد ها وقتے برگشت به گفتم چرا محرم رفتے گفته بود من همه ے چیزایے ڪه بهشون وابسته بودم گذاشتم ڪنار فقط یه چیز مونده بود ڪه نمیتونستم ولش ڪنم برم؛ اونم ایام محرم بود ڪه باید به نفسم غلبه مےڪردم و مےرفتم...🌹🕊 ♥️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣ شهادت + دهه هفتاد❣
رفته بودیم اردوی .❤️ من فقط تونسته بودم هزینه اردو رو فراهم کنم.😕 یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن. آقا اومد پیش من و گفت: تو نمی ری بازار؟!! گفتم: راستش من فقط تونستم هزینه اردو رو فراهم کنم و پولی برای خرید سوغاتی ندارم.😥 گفت:باشه و رفت. یکی دو ساعت بعد اومد و گفت: من میخوام برم بازار خرید، بیا باهم بریم. رفتیم بازار. آقا کلی سوغاتی خرید و برگشتیم حسینیه. فردا صبح ☀️هم به طرف تهران حرکت کردیم. وقتی رسیدم خونه، در ساکمو🎒 که باز کردم دیدم تمام اون سوغاتی ها تو ساک منه😲 و آقا اونا رو برای من گرفته بود و حتی به روی منم نیاورده بود.😊 ❤️ 💞 ✂️ 📕 @SHAHADAT_DAHE_HAFTAD کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💫💫💫💫💫 💚🌱 اعمال امروزمون رو به نیابت از : تقدیم میکنیم به : ❤️ (ع)❤️ و ❤️ (ع) ❤️ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 + گفٺن‌حاج‌حسین‌ رو اوردیم بیمارستان رفتیم‌ عیادت از تخت اومد پایین بغلم‌ ڪرد پرسید: دستت چی شده؟... دستم‌ شڪسته بود گچ‌گرفته بودمش گفتم: هیچےحاج‌آقا، یـه ترکش کوچیک خورده شڪسته... خندید و گفٺ: چه خوب دست من‌ یه ترڪش‌بزرگ‌خورده... قطع‌شده... ... @SHAHADAT_DAHE_HAFTAD کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
😉 فوق العاده😁 🌹دلـــت‌پاڪــ‌باشــه🌹 ((در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاجاقااااااااااااا چرا شما حجاب راساختید؟!!!! گفتم ؛ حجاب ،بافتهءذهن مانیست‌حجاب‌رامانساختیم بلڪه درڪتاب‌خدایافتیم گفت ؛ حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل‌پاڪ باشه ڪافیه گفتم؛ آخه چرایه حرفی‌میزنی‌ڪه‌خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم‌ڪه‌این حرفی‌ڪه گفتی‌خودت قبول‌نداری گفت : ثابت‌ڪن گفتم : ازدواج‌ڪردی گفت : نه گفتم : خدایااین خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره‌ظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه پس یه‌شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدانڪنه گفتم : دلش پاڪه 🙄 گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا))😢😭😂 حلال😊 ـــــــــــــــــــــ✾ـــــــــــ҉ــ❀҉ــــــــــــ❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣