❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی عکس امام #قسمت_9 یکی دو سالش بیشتر نبود تازه راه افتاده بود.م
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
تنبیه نمی کردم
#قسمت_10
بعضی وقت ها شیطنت هایی می کرد که نیاز به تنبیه داشته باشد ولی مسله اینجا بود که من اهل تنبیه کردن نبودم. مثلا بعضی وقت ها که مدتی برای تبلیغ به شهرستان می رفتیم وقتی به قم بر می گشتیم احساس می کردم خلق و خوی بچه های آن منطقه را با خودش آورده است.
حرف هایی توی دهنش می افتاد که هم شان با محل زندگی ما در قم نبود. ما در منطقه ای از پردیسان زندگی می کردیم که همه طلبه بودند و بعضی حرف ها برای اینجا مناسب نبود.
البته چون سن و سال کمی داشت.
بعضی از حرف ها را بدون اینکه معنایش را بفهمد تکرار میکرد. مادرش یکی دو مرتبه تذکر می داد ولی اگر تکرار می کرد کار به تنبیه هم می رسید ولی من نه. من بیشتر سعی می کردم با نگاه همراه با اخم و ناراحتی بچه را کنترل کنم.
ولیل تنبیه نکردنم این بود که خودم را مربی می دانستم نه معلم.
مربی تنبیه نمی کند،تربیت میکند یعنی اگر رفتار نامناسبی دید تلاش میکند تا با روشی دیگر آن را درست کند.
من هم برای کارهایی از این دست یک مدت زمانی در نظر می گرفتم
کاری کنم که در این بازه زمانی روی رفتار کار کنم تا اصلاح شود.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین
مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_10
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.میدانستم کار سلماست.صبح به منزل ما آمد و گفت چه میپوشمکلی هم سر به سرش گذاشتم که میخواهم سوپرایز باشد که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم.حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران مرا شرمگین می کرد.خانه شلوغ شده بود اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گل های صورتی داشت به سر داشتم.دسته گل صالح را با خودم به آشپز خانه بردم.
گل خواستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که باز هم با گل های نرگس تزیین شده بود،توی گلدان روی اپن گذاشتم.مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسرعمویم داد تا تعارف کند.من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...
بحث که به قرار مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
_بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
_والا شرط خاصی که نه....فقط
_بفرمایید
_اگه اجازه بدید یکبار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم.صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و به همراهم به داخل اتاق آمد.درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم.صالح روی صندلی ننشست زانو زد و پایین تختم، روی فرش وسط اتاق مودبانه و سر به زیر نشست.
_امممم میخواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود.لبخندی کشیده روی صورتش نقش بست و گفت:
_امر بفرمایید. گوشم با شماست.
_می خوام قول بدی نمیری...
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.بدنم می لرزید و نمیتوانستم ادامه دهم.لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
_منظورت چیه مهدیه خانوم؟
_سوریه...میدونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت میکنم اما...دلم نمیخواد شهید بشی....خواهش میکنم قول بده سالم برگردی.
کمی کلافه بود و جدی شد.
_آخه مگه دست خودمه؟کمی منطقی باشید
_میدونم،حداقل که میتونی واسه شهادت سینه سپر نکنی.مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم.صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
_چشم خانوم....قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم.چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه.امر دیگه ای نداری؟
لحن اوهم صمیمی شده بود بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه محرمیت را خواند و ما را شرعا باهم محرم کرد.حالا دل سیر اورا نگاه میکردم.چادر را کمی عقب دادم و به چشمان خیره اش نگاه کردم.زیر لب گفت:مبارک باشه خانومم ان شاءالله به پای هم پیر شیم.
از ته دل گفتم ان شاءالله و انگشتر نامزدی را در دستم چرخاندم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_10
📝راوی رقیه
ساعت 10🕰 تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم
وارد معراج الشهدا
تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن
چندبار یاالله میگه
ساعت 10🕰 بود حاج آقا کریمی وارد شد
همه به احترامش بلند شدیم
با برادران دست داد
حاج آقا:بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببینید
قراره همتون جزو بچهها جمع آوری آثار شهدا بشید
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلی مون فقط یه خانم یه آقا هستن
اسامی تک تک خوانده میشود
حاج آقا کریمی:اما تیم اصلی
سید مجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن
همه بچهها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا:بچهها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم
نه مصاحبه معمولی
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم
حاج آقا:خب بچهها من دارم میرم مزار شهدا
اگه میخاید بیاید یا علی
البته حسین آقا میاد
سر راهم میریم دنبال دخترم
آخ جون حسنا میاد🤗
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣