❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی احترام #قسمت_16 در سن کودکی هم احترام خاصی برای مادرش قابل بود
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
هیئتِ خانگی
#قسمت_17
مراقبت ها در دوران کودکی باعث شد احمد با نام امام حسین و اهل بیت بزرگ شود طوری که وقتی بزرگ شده بود و ما در خانه نبودیم خودش بانی برپایی مجالس اباعبدالله می شد. یادم هست اولین باری که در خانه مراسم گرفت من برای تبلیغ آمده بودم آبادان. زنگ زد و گفت: بابا اگه اجازه بدید می خواهم توی خونه هیئت برگزار کنیم. گفتم خونه در اختیار خودتونه. چی از مجلس امام حسین بهتره. تا چند سال همینجا توی خانه مراسم عزاداری برپا میکرد مداحی هم می کرد.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_17
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم.☺️
صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😳ناراحت بودم اما ...😔
بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم . انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست . به اولین شهر ساحلی که رسیدیم ، لب دریا رفتیم.🌊
_تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟!
شرمنده مهدیه....😔
این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم.☺️
وقت زیاده . خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.😍
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت
و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
_مهدیه جان...
__جان دلم؟
_ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
_کجا؟!😳
چیزی نگفت . می دانستم سوریه را گفت.
قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به باروی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. باهم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید
پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشور می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه.☹️همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا...😊
_چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟🤔
خندیدم و گفتم:😁
_آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم⌚️و گفتم:
وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم🚘فردا صبح می رسیم خونه.🏨
بلندش کردم و باهم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم:
من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه
بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟☺️ سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_17
📝راوی رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد😞
رسیدم خونه
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان🙂
مامان خونه نیست
-اه عروس گلی
خوبی؟
حسنا:مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هیئت؟🤔
حسنا:بله بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم
حسنا:شوهر منه😍
-داداش منها
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت۴بعدش میره هیئت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هیئت
-باشه
ناهار🍝 خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسنا هم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت⏰ ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم
-حسنــــــا
عروس گلی
پاشو
حسنا در حالی که خمیازه میکشید
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی
برو حاضر شو
وارد حیاط هیئت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی
-بله خودم هستم شما🤔
خانم:خواهر آقای محمدیم
-بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم😊
همون موقع آقای حسینی وارد حیاط
شد
دستش مشت کرد و گذر کرد
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم😕
یاعلی 👋...
#ادامه_دارد.....
#محاکمه_مهناز_افشار
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣