❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه _هفتادی ورود به حوزه #قسمت_22 بعد از سوم راهنمایی با دوستانش مشورت کرد
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
طلبه با استعداد
#قسمت_23
همان سال اول آنقدر خوب خوب درس خوانده بود که فهمیده بودند طلبه خوش استعدادی است احمد تصمیم گرفت سال های بعد را در قم یا جایی دیگر درس بخواند ولی مسولین حوزه قبول نکردند حرفشان این بود که ما اینجا به طلبه های با استعدادی مثل شما نیاز داریم و نمی خواهیم از اینجا بروی. ولی احمد به خاطر وابستگی که به خانواده داشت نمی توانست آنجا بماند برگشت و در آزمون پذیرش حوزه ثبت نام کرد و قبول شد. یکی دو ماه با تحمل سختی های زیاد مشغول تحصیل در حوزه قم شد تا اینکه مسله داعش پیش آمد.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_23
بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد.
صالح را که داشتم غمی نبود.😊 با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست.😃
همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود.
حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. 😞سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت🛌 گرفتم و نشستم.
_سلما...
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته.🚪به هر
ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
_چیه چی شده؟😳 مهدیه جان...!!!
_حالم بده سلما.... برو زهرا بانو رو صدا بزن. 😩
_بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر...
_نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.😭
سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم📱زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.
_الو...
_سلام خانومم چی شده صدات چرا
اینجوریه؟😨
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم:😭
_ ساعت چند میای صالح حالم بده
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم😭گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر بروم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد😥و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
_مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟😳
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_23
📝راوی سید مجتبی حسینی
مادرم میگفت ساعت⏱۹شب باید زنگ📞 بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم🤗
این چندساعت به من بیچاره چندسال گذشت😞
ساعت ⏰۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد
مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید🙈
مادر درحالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر حولی😁
خجالت 😰زده سرمو انداختم پایین
مادر تلفن📞 قطع کرد
-مادر چی شد🤔
مادر:گفتن فردا ساعت۹شب بیاید☺️
ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل🌺 مریم و نرگس خریدیم
ضربان بالای صدهزار میزنه🤒
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا
فقط حسین و حاج خانم بودن🙂
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانم:رقیه جان چای بیار🍺
خانم جمالی چای آوردن روم نمیشد😢 سرمو بالا بگیرم راستش هیچوقت چهرشونو درست ندیدم
چنددقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چنددفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی؟هان؟😥😨
حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت
بالاخره رسیدیم سر اصل مطلب😇
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچه ها برن حرف بزنن🙃
حاج خانم:رقیه جان آقا سید راهنمایی کن
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید🤔
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن
من بهتون خبر میدم🙂
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه
چی واای خدایا خودت کمک کن😢🙏
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣