❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی شکر آب #قسمت_32 یکبار به خاطر شوخی هایی که می کردیم بینمان شکر آ
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
نذر کردم
#قسمت_33
من به خاطر سفرهای تفریحی و زیارتی که می رفتم زیاد بدهکار می شدم توی خانواده به این مسئله معروف شده بودم از طرفی خوشم نمی آمد که کسی با حالت ترحم و کمک کردن به من پول بدهد. احمد که از بدهی ها و روحیاتم خبر داشت می رفت روی فاز شوخی و می گفت حسن من نذر کردم اگر فلان مشکلم حل بشه بدهی های تو رو بدهم. اینجوری هم به من کمک می کرد هم موجب ناراحتی و سرشکستگی من نمی شد.
راوی: برادر شهید
محمد حسن مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_33
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم .😔اصلا به این چیزا فکر نمیکردم . تمام هم و غمم صالح بود و رسیدگی به او... به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود . نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام ؟!
_ تو مگه استراحت مطلق نبودی ؟ چرا تنها رفتی ؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام ؟
_ نگران نباش عزیزم ... چیز مهمی نبود . یه چکاپ ساده و معمولی بود.☺️
_ هرچی باشه ... وقتی من خونه ام نباید تنها بری . اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم ؟😒
صدایش را برده بود بالا . صالح من صالح مهربان چ آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود ؟!
سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید.😕سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید . پدرجون بلند شد و به سمتم آمد . پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ دلخورنشو عروسم ... صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول میکشه . مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلما هم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چرا تنهات گذاشته . باید درکش کنیم.
مطمئنم که از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد . خودت باید صالحو بشناسی دخترم .😊
اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم . دو استکان چایی ریختم و با خودم به اتاق بردم . صالح روی تخت دراز کشیده بود . آستین خالی هم ، کج و کوله روی تخت افتاده بود . چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم . دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم .
_قهری؟!
_ لا اله الا الله ... مگه بچه م؟
_ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری😂
_ اخم کرد و گفت :
_ اصلا تو چرا اینحوری نشستی ؟
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم .
_مگه تو استراحت مطلق نیستی ؟! به چه حقی رعایت نمیکنی ؟😠
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت ” خدایا چطور بهش بگم ؟!!!؟“
_ یه چیزی میگم آیزه ی گوشت کن
_ اینجوری باهام حرف نزن
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید .
_ ببخشید ... نمی دونم چرا اعصابم خُرده ؟
دستش را لای موهایش کرد و گفت :
_ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما ... من هنوز همون صالحم . هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو ... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه .
از حرفش بغض کردم . صالح چه فکر میکرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت 😔
_گریه نکن . این وضعیته که ... که باید از این به بعد باید تحمل کنی
دیگر تحمل این حرفارو نداشتم . صالح برای من همان صالح بود . چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه میدادم روحیه اش را ببازم و خودش را ناقص بداند . بعضمرا توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخِ صالح ، به خودم آمدم . دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم .😰
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_33
تو راه برگشت یهو به مجتبی گفتم
-مجتبی
سید:جانم خانم❤️
-میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟
سید:بله عزیزم یادمه
اما منظورت🤔
-اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم
اما الان منو محدثه
سید:نگو اسم کوچک دوستاتو🙂
-چشم چشم🙃
خانم زارعی،خانم سلیمانی،خانم رادفر،پسرعموت،آقای مهدوی
سید:فکرت عالیه👌
رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم😇
این جلسه هم میزاریم
بعداز یک دو ساعت رسیدیم شهر
خودمون🤗
سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت
-جانم
سید:میای خونه ما🤔
-بله بریم😌
سید:راستی خانم زارعی و سید محمد هم عقد کردن🌺
صبح به همه توضیح دادیم
بعد از اینکه طرح کامل گفتم
سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم🙂
سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن
مطهره:طراحی و تزئین بامن🙃
مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما
-ممنونم از همتون بزرگوارها🌺
قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم
بعداز رفتن بچه ها
سید:خانم احیانا فکرنمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی بگیری😊
-بزار فکرام وکنم
فکرکنم باید انجام بدم😁
سید:خب الحمدالله
-بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید
بابایی☺️
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣