eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی شکر آب #قسمت_32 یکبار به خاطر شوخی هایی که می کردیم بینمان شکر آ
نذر کردم من به خاطر سفرهای تفریحی و زیارتی که می رفتم زیاد بدهکار می شدم توی خانواده به این مسئله معروف شده بودم از طرفی خوشم نمی آمد که کسی با حالت ترحم و کمک کردن به من پول بدهد. احمد که از بدهی ها و روحیاتم خبر داشت می رفت روی فاز شوخی و می گفت حسن من نذر کردم اگر فلان مشکلم حل بشه بدهی های تو رو بدهم. اینجوری هم به من کمک می کرد هم موجب ناراحتی و سرشکستگی من نمی شد. راوی: برادر شهید محمد حسن مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم .😔اصلا به این چیزا فکر نمیکردم . تمام هم و غمم صالح بود و رسیدگی به او... به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود . نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام ؟! _ تو مگه استراحت مطلق نبودی ؟ چرا تنها رفتی ؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام ؟ _ نگران نباش عزیزم ... چیز مهمی نبود . یه چکاپ ساده و معمولی بود‌.☺️ _ هرچی باشه ... وقتی من خونه ام نباید تنها بری . اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم ؟😒 صدایش را برده بود بالا . صالح من صالح مهربان چ آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود ؟! سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید.😕سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید . پدرجون بلند شد و به سمتم آمد . پیشانی ام را بوسید و گفت : _ دلخورنشو عروسم ... صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول میکشه . مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلما هم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چرا تنهات گذاشته . باید درکش کنیم. مطمئنم که از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد . خودت باید صالحو بشناسی دخترم .😊 اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم . دو استکان چایی ریختم و با خودم به اتاق بردم . صالح روی تخت دراز کشیده بود . آستین خالی هم ، کج و کوله روی تخت افتاده بود . چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم . دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم . _قهری‌؟! _ لا اله الا الله ... مگه بچه م؟ _ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری😂 _ اخم کرد و گفت : _ اصلا تو چرا اینحوری نشستی ؟ بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم . _مگه تو استراحت مطلق نیستی ؟! به چه حقی رعایت نمیکنی ؟😠 بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت ” خدایا چطور بهش بگم ؟!!!؟“ _ یه چیزی میگم آیزه ی گوشت کن _ اینجوری باهام حرف نزن چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید . _ ببخشید ... نمی دونم چرا اعصابم خُرده ؟ دستش را لای موهایش کرد و گفت : _ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما ... من هنوز همون صالحم . هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو ... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه . از حرفش بغض کردم . صالح چه فکر میکرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت 😔 _گریه نکن . این وضعیته که ... که باید از این به بعد باید تحمل کنی دیگر تحمل این حرفارو نداشتم . صالح برای من همان صالح بود . چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه میدادم روحیه اش را ببازم و خودش را ناقص بداند . بعضم‌را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخِ صالح ، به خودم آمدم . دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم .😰 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ تو راه برگشت یهو به مجتبی گفتم -مجتبی سید:جانم خانم❤️ -میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟ سید:بله عزیزم یادمه اما منظورت🤔 -اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم اما الان منو محدثه سید:نگو اسم کوچک دوستاتو🙂 -چشم چشم🙃 خانم زارعی،خانم سلیمانی،خانم رادفر،پسرعموت،آقای مهدوی سید:فکرت عالیه👌 رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم😇 این جلسه هم میزاریم بعداز یک دو ساعت رسیدیم شهر خودمون🤗 سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت -جانم سید:میای خونه ما🤔 -بله بریم😌 سید:راستی خانم زارعی و سید محمد هم عقد کردن🌺 صبح به همه توضیح دادیم بعد از اینکه طرح کامل گفتم سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم🙂 سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن مطهره:طراحی و تزئین بامن🙃 مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما -ممنونم از همتون بزرگوارها🌺 قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم بعداز رفتن بچه ها سید:خانم احیانا فکرنمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی بگیری😊 -بزار فکرام وکنم فکرکنم باید انجام بدم😁 سید:خب الحمدالله -بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی☺️ .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣