❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی آیت الکرسی #قسمت_37 کوه زیاد می رفتیم من و احمد و برادرهای دوقلو
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_دهفتاد
کانون فرهنگی
#قسمت_38
بخشی از کارهای کانون امام حسین علیه السلام دست ما بود احمد خیلی بحث هیئت و عزاداری را پیگیر بود مداحی هم میکرد خیلی روی صدایش کار نکرده بود ولی به اندازه ای بلد بود که بخواهد سینه زنی بخواند.
یک ماشین اسباب بازی شارژ ی خریده بودیم بچه های محل را سوار می کردیم و بابت هر دور بازی پانصد تومان می گرفتیم پول هایی که از این راه جمع می کردیم خرج کارهای کانون می شد.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_38
صالح کلافه بود و بی تاب... مثل گذشته که به محل کار می رفت ، رأس ساعت بیدار می شد⏰ و توی تخت می نشست . آرام و قرار نداشت.😟
تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود . مدام می گفت ” الان فلانی محل کارو گذاشته روی سرش ...الان سرویش میاد سر خیابون ...و...” از خاطراتش می گفت. از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. 😕
به درخواست پایگاه محله ، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلأ داشت . دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم .😞
نمی دانست وقتش را چگونه پر کند . صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف .
هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت . محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند .
حالا...بااین وضعیت ...دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند .🙁
دلم برایش می سوخت و ازاین وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم . نمی دانستم چکاری می توانم برایش انجام دهم .😣 صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند . به تازگی پشت رُل می نشست 🚙و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد . بهتر و مسلط تر از قبل شده بود .
برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود . از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من ، غمی نهفته توی دلش داشت . 🙁
به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت . از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش...پدرجون می خندید ☺️و می گفت :
_ هنوز که شوهرش ندادیم . درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده...یه نگاه به خودت بندازی منظورمو میفهمی باباجان ، دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم...😄
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_38
به مطهره زنگ📱 زدم گفتم بیا بریم مکان کانون ببینیم
مطهره و منو سید
-أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه😖
سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ساله تمیز نشده🙂
-أه خونه کیه؟
سید:خونه مامان بزرگم
بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری
مونده🙃
خانم رادفر بچه ها کی میان🤔
مطهره:سه روز دیگه
سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیزکاری تا بچه ها بیان
مطهره:آقای حسینی منم میام کمک
سید:ممنونم😊
ما سه نفری شروع کردیم به تمیز کاری
الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد
مونده بود رنگ آمیزی که قرارشد
مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی😇
آقایون هم سقف هارو رنگ کنن🙂
بالاخره کار کانون تموم شد🙃
اتاقها با تور و مقوا و کاغذرنگی و فوم تزئین شد
تبلیغات در سطح استان انجام شد
چون کار کودک بود
تصمیم گرفتیم اسم کانون بذاریم
کانون مذهبی-فرهنگی حضرت رقیه☺️
بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند
قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن😌
منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور
سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4 ، آبرنگ و ..... بخریم🙂
اسم همرزم شهید حسن پور
رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود
با ورود سردار محسنی دوربین 📷و ضبط صوت 🎞آماده شد
سردار محسنی :قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر
معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد😊
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم
انگار خودشون حرف میزنن
سید:چه عالــی🙃...
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣