❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی صحبت های آقا #قسمت_44 در همه موارد آقا را دوست داشت ولی وقتی بح
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
قسمتی از زندگینامه شهید احمد مکیان
پیاده روی
#قسمت_45
الان یکی از غصه هایی که برای احمد دارم اینه که کربلا نرفت خیلی دوست داشت بره کربلا اربعین دو سال قبل از شهادتش زینبیه بودیم اربعین یک سال قبل از شهادتش همه خانواده شون رفتند غیر از احمد و برادرش.
دلمان طاقت نمی آورد توی خانه باشیم سه نفری از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا جمکران پیاده رفتیم به یاد پیاده روی اربعین.
راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#قسمت_45
#رمان_از_سوریه_تا_منا
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود .
خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام ، حسابی وقتش را پر کرده بود . به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود .
همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود .
حتی صالح پرونده پزشکی پدرجون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند ، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود . پدرجون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود . کاری که نمی شد کرد . سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت :
_خیره ان شاءالله .
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سوریه اش کجا ؟! این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش .
صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد. مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود . بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالح را تهدید کند.
توی فردوگاه همه زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند ومسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز .
خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد . سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود.
من و سلما وعلیرضا و زهرابانو و بابا هم با صالح آمده بودیم . پدرجونهم به اصرار با ما آمد . دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی که داشت پدرجون یک، جامانده محسوب می شد .
اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد.
صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدرجون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را در آورد.
_پدرجون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه
_بروپسرم ...خدا به همراهت باشه.
قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
باهمه خدافظی کرد و به من رسید.
_مهدیه جان
_جانم عزیزم
_هربدی ازم دیدی همینجا حلالم کن.
زحمتم خیلی به گردنت بوده . بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم . من هر کاری کرده بودم برحسب وظیفه همسری ام بود.
_این چه حرفیه؟ وظیفم بوده . تو هیچی برام کم نذاشتی . تو باید منو حلال کنی . مراقب خودت باش و قولت یادت نره.
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت :
_شاید دیگه ندیدمت . از همین حالا دلتنگتم.
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم . همه به منزل بازگشتیم . آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_45
مجتبی فردا اعزامه 😢داشتم ساکشو میبستم که تلفن☎️ زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود
الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته🤔😔
-هیچی😔
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت:رقیه محمدهادی فردا میره سوریه😢
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره؟
-آره
سید مجتبی و حسین هم میرن😭
فرحناز:حسین آقا داداشت؟
-آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم😢
فرحناز:راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز:باشه خواهرجان دیگه کاری نداری
-نه قربونت❤️
یا علی
رفتم به بچه ها سر زدم
هر دو خواب😴 بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من۲۱سالمه مادر دوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم😥
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعد برو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه🙂
همین جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم🙃
سید:بانو کجا غرقی؟
با صدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران سخته
حتی زنداداشت و خانم محمد هادی هم نمیان😊
-باشه😢
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی🤔😢
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفت اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش❤️
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از عملیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب خیلی بد گذشت😢
آه از لحظه وداع با مجتبی فاطمه سادات و سیدعلی آروم نشدند
آخر سرم سید مجبور شد انقدر با بچه ها بازی کنه تا بخوابن😴
وقت رفت گفت
موقعه رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان
خیلی دوست دارم❤️
مراقب خودت و بچه ها باش
-برو خدا به همرات
بدون منتظرتم😢😭
در بستم رفتم تو های های گریه😭 میکردم که یکدفعه سیدعلی پسرم
دستاش زد به پشتم گفت
ماما
ماما
-جان مامان
عزیزمامان❤️
مامان شما دوتا رو نداشت میمرد که..
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣