✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #چــهــلــم
ساعت 6 از خواب بلند شدم...
بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه!
از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم
ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم.
کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم.
بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم.
روشنک پشت صندوق نشسته بود.
دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم:
-سلام!
تا من را دید خندید و گفت:
-سلام خانمی.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
-خوبی؟
صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم:
-الحمدلله!!!
خندید و گفت:
-اخی...
-مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم.
-قربونت.
-فعلا.
سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم.
سمیه_به به سلام...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای.
جوابش را با لبخند دادم.
مشغول کار شدیم.
هروقتکی سری به روشنک می زدم.
سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید.
که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!!
ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم...
حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم:
-روشنک...
-چی شده؟
-میشه یه خواهش کنم؟؟
-چی؟بگو؟
-میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟
لبخندی زدو گفت:
-البته که میریم.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنون...
ادامه دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣