eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود. دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم. سمیه_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم. مشغول کار شدیم. هروقتکی سری به روشنک می زدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید. که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... ادامه دارد... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣