🌼🌼🌼
✅ امام علی علیه السلام
غیرت ، میوه ی شجاعت است.....
📕 تصنیف غُرَرالحِکم ، ص۲۵۹
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨❧✫نماز اول وقت یعنے
مـن گوش بہ فرمان توام مهدے جان💕
#حَےِعَلیْالَصلاة 🌱
#برباݪ_سـخن
🔸این بنده رو سیاه خداوند در این دنیا به هیچ چیز نیاز ندارم ، تنها چیزی که از خدای خویش می خواهم این است که از راه او جدا نشوم همان طوری که حضرت علی (ع) درد خود را به خداوند چنین می گوید :
🔸خداوندا همه چیز به ما دادی تا در راه تو باشم و تو را ستایش کنم اما نه به خاطر دنیا و نه ترس از بهشت و دوزخ تو ، بلکه به این دلیل که عشق به تو و دیدار تو را داشتهام و تو را شایسته پرستش می دانم. پس هر چه را به درگاه تو نیایش کنم باز هم کم است .
#شهید_هاشم_امیری🌼
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#سیره_شهدا 🌼🍂
ابهت خاصی در بین بچه های رزمنده داشت و این ابهت را خدا به ایشان داده بود ، جوان با شهامت و بسیار دلیر و شجاع بود ، انسان مقتدری بود که از بلاغت و مدیریت خوبی برخوردار بود ، با این وجود بسیار متواضع بود و این خصلت را داشت که وقتی مرتکب خطا و اشتباه می شد ، عذر خواهی می کرد.....
#شهیداحمد_پاسبان
📕 امام سجاد و شهدا ، ص45
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
#ریحانہ🌸🍃
حجــاب💖
بر صورت هر ڪسے ڪہ مےنشیند،
بر سیرتش هم، جا خـــوش مےڪند☺️...
باور ڪن
حتے خـاڪ چــادرت هم مقـدس است...
آرے با تو ام،
مـدافع چـادر حضرت زهـــرا(س)💚🍃
#مدافع_چادر_مادر
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
#وصیت_شهید 🌺🍃
همه بدانند راهی را که انتخاب کرده ام به جز راه الله نیست و من در این مسیر خدایی ، چیزی ندارم جز جان ناقابلم ، که همچون پر کاهی است تقدیم به آستان کبریایی حضرت حق ، که ارزانی معبودم می دلرم.....
#شهیدمحمدحسین_حسینپورعلوی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
🌿🌺کلام شهید....
💠حامی ولایت باشید
از ولایت فقیه حمایت کامل کنید چون اگر ولایت فقیه باشد دین هم هست کشور هم هست و آنچه از زبان ولایت فقیه جاری شود چراغ فروزانی است برای مردم آن زمان وزنگ هوشیاری وبیداری است.
#شهیدحسن_حیاتی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #چــهــلــم
ساعت 6 از خواب بلند شدم...
بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه!
از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم
ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم.
کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم.
بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم.
روشنک پشت صندوق نشسته بود.
دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم:
-سلام!
تا من را دید خندید و گفت:
-سلام خانمی.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
-خوبی؟
صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم:
-الحمدلله!!!
خندید و گفت:
-اخی...
-مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم.
-قربونت.
-فعلا.
سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم.
سمیه_به به سلام...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای.
جوابش را با لبخند دادم.
مشغول کار شدیم.
هروقتکی سری به روشنک می زدم.
سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید.
که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!!
ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم...
حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم:
-روشنک...
-چی شده؟
-میشه یه خواهش کنم؟؟
-چی؟بگو؟
-میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟
لبخندی زدو گفت:
-البته که میریم.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنون...
ادامه دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣