eitaa logo
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
1هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
463 فایل
ارائه گلچینی از بیانات؛ سخنرانی ها و کلیپ های مداحی حاج رضا ابراهیمی اجرای مراسمات مذهبی و سخنرانی و مداحی ارتباط باادمین👇 @garib_128 ارتباط حاج رضا ابراهیمی @ashegeh_karbala
مشاهده در ایتا
دانلود
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] { #پارت14 } ♻️#پارت_قبل 🔹در همان زمان، يكی از دوستان همكارم را ديدم.
رمان: [ ] { } ♻️پارت قبل...صـــــدقــه 🔹در ميان روزهايی كه بررسی اعمال آن‌ها انجام شد، يكی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه می‌شديم. يعنی ماهيت اتفاقات و علت برخی وقايع را می‌فهميديم. چيزی كه امروزه به اسم شانس بيان می‌شود، اصلاً آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت‌ها رخ می‌داد. 🔹روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتيم. كلاس‌های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نمی‌دانيد كه چقدر بچه‌های هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكی از رفقا می‌رفتيم و با اذيت كردن، آن‌ها را از خواب بيدار می‌كرديم! 🔹برای همين يک چادر كوچک، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند. شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، به‌خاطر اين كارها از دست دادم! 🔹وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يک نفر سر جای من خوابيده! من يک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم يک رختخواب قشنگ درست كرده بودم. 🔹چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسی جای من خوابيده، فكر كردم يكی از بچه‌ها می‌خواهد من را اذيت كند، لذا همين‌طور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يک لگد به شخص خواب زدم!يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد می‌زد: كی بود؟ چی شد؟ 🔹وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج‌آقا جای خواب نداشته و بچه‌ها برای اينكه مرا اذيت كنند، به حاج‌آقا گفتند كه اين جای حاضر و آماده برای شماست! اما لگد خيلی بدی زده بودم. بنده خدا يک دستش به قلبش بود و يک دستش به پشتش! 🔹حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت: الهی پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوری لگد زدی جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسی ديگه شما را اشتباه گرفتم. اصلاً حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود. خلاصه اون شب خيلی معذرت خواهی كردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين ميخوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برميدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يک عقرب به بزرگی كف دست زير بالش من قرار دارد!حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب رو كُشتيم. 🔹حاجی نگاهی به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم. روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزش‌های رزمی، پايم شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجرای آن روز در نامه عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود. 🔹جوان پشت ميز به من گفت: آن عقرب مأمور بود كه تو را بُكُشد، اما صدقه‌هایی كه آن روز دادی، مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم. يادم افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلانی كه همسايه ماست، خيلی مشكل مالی دارد. هيچی برای خوردن ندارند. اجازه دارم از پول‌هايی كه كنار گذاشتی مبلغی به آن‌ها بدهم؟ 🔹گفتم: آخه اين پول‌ها برای خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر می‌خواهی به آنها بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی كه لگد خورد؛ ايشان در آن روز كاری كرده بود كه بايد اين ضربه را می‌خورد. ولی به نفرين ايشان، پای تو هم شكست. 🔹بعد به اهميت صدقه دادن و خيرخواهی برای مردم اشاره كرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند" کسانی که کتاب الهی را تلاوت می‌کنند و نماز را برپا میدارند و از آنچه به آن‌ها روزی داده‌ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست " 🔹یاحدیثی که امام باقر علیه‌السلام فرموده‌اند: صدقه دادن، هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع می‌کند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می‌یابد. البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن باقی نمانده بود اما به من گفته شد که صدقات، صله‌رحم، نمازجماعت و زيارت اهلبيت علیهم‌السلام و حضور در جلسات دينی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزء مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می‌گردد. ادامه دارد... @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] { #پارت15 } ♻️پارت قبل... ✍صـــــدقــه 🔹در ميان روزهايی كه بررسی ا
رمان: [ ] گره‌گشایی 🔹بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنند اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد. اثر آن را در این جهان و در آن سوی هستی بطور کامل خواهد دید. در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود. مثلاً شخصی از من آدرس می‌خواست من او را کامل راهنمایی کردم او هم دعا کرد و رفت. 🔹من نتیجه‌ی دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم! یا اینکه ما در طی روز، حوادثی را از سر می‌گذارنیم و می‌گوییم خوب شد اینطور نشد یا می‌گوییم: خداروشکر که از این بدتر نشد. به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکل از آن‌ها برطرف کردیم. من هر روز برای رسیدن به محل کار، مسیری طولانی را در اتوبان طی می‌کنم، همیشه در طی مسیر، اگر ببینم کسی منتظر ماشین است حتماً او را سوار می‌کنم. 🔹یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیرباران مانده بود با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم. ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. 🔹بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم گفتم هرچه میخواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست. من در آن سوی هستی، بستگان و اموات خودم را دیدم آن‌ها به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلوات‌هایی که برایشان فرستاد حسابی تشکر کردند این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر و دعای معجزه‌گری است. آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. 🔹پیامبر اکرم (ص) فرمودند: گره‌گشایی از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.ثمرات این گره‌گشایی آنجا بسیار ملموس بود.بیشتر این ثمرات در زندگی دنیایی اتفاق می‌افتد. یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران به سختی بیاندازد، اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد.یادم می‌آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب‌ها در مسجد و بسیج بودم. جلسات قرآن و هیئت که تمام میشد در واحد بسیج بودم و حتی برخی شب‌ها تاصبح می‌ماندم و صبح به مدرسه می‌رفتم. 🔹یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت‌نام کرده بود. او چهره‌ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده‌ای بود.یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود بقیه دوستان به منزل رفتند و من هم در اتاق دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع کنارم نشست! وقتی نمازم تمام شد باتعجب گفتم: چیزی شده؟ 🔹بارنگ پریده گفت: هیچی؛ شما الان چه نمازی میخونی؟ گفتم: نماز شب.قبل از اذان مستحب است که این نماز را بخوانیم.خیلی ثواب دارد.گفت: به من هم یاد میدهی؟ به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما میدانستم او از چیزی ترسیده و نگران است.بعداز نماز صبح باهم از مسجد بیرون آمدیم. گفتم: اگه مشکلی برات پیش اومده بگو، من مثل برادرت هستم گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه‌ای منتظر من بود. او میخواست باتهدید من را به خانه‌اش ببرد، حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود من فرار کردم و پیش شما آمدم. 🔹 روز بعد یک برخورد جدی باآن جوان کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هرزه دیگر سمت بچه‌های مسجد نیامد.این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد.الان هم از مومنان مسجد محل ماست. 🔹مدتی بعد دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش‌ماه یا بیشتر درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته هم بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر می‌کردند که من پارتی داشتم اما... آنچه به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. 🔹البته این پاداش دنیایی‌اش بود. پاداش آخرتی‌اش در نامه‌ عمل شما محفوظ است.حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتیجه‌ی کارهای خیری است که انجام داده‌ای، من شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشیده باشید، آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انسان ، حسرت کارهای نکرده را می‌خورد. ادامه دارد.... @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_16 ✍گره‌گشایی 🔹بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به
رمان: [ ] با نامحرم 🔹خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می‌گیرند نفر سوم آن‌ها شیطان است یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می‌کند شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می‌آید و ... یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می‌رود و ... 🔹خیلی از رفقای مسجدی و مذهبی را دیده بودم که به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار شیطان و وسوسه‌ها شدند و در زندگی به مشکلات مختلفی دچار شدند. این موضوع فقط به مردان اختصاص نداشت. زنانی که با نامحرم در تماس بودند نیز به همین دردسرها دچار بودند اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را درک می‌کردم که می‌فرمودند: بهترین (حالت) برای زنان آن است که بدون ضرورت مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند. شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات این گونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. 🔹 در سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک می‌فرستادم بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه و .. بود آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای ما هم در جواب برای ما جُک می‌فرستادند در این میان یک نفر با شماره‌ای ناآشنا برای من متن‌ها و لطیفه‌های عاشقانه می‌فرستاد من هم در جواب برای او جُک می‌فرستادم نمی‌دانستم این شخص کیست یکی دوبار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه‌های عاشقانه بود برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام‌هایش را جواب ندادم. یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم بارها در مورد اعمال و رفتار انسان‌ها برای من مثال می‌زد همین­طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل ساز است. 🔹مگر نخوانده­‌ای که در آیه 30 سوره نور می فرماید: به مومنان بگو: چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند. و یا امام صادق (ع) در حدیثی نورانی می فرماید: ‌نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است هرکس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه ی اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی. 🔹جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود او گفت: ‌اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند هرنگاه حرامی که شما داشته باشید شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود یکی از دوستان همکارم فرزند شیهد بود خیلی با هم رفیق بودم و شوخی می کردیم یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید اگه ازدواج کنی فلانی هم میشه پسرت! 🔹از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد من دیگه این رفیق را پسرم صدا می کردم هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را می‌بریم 🔹به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم در آن ودای وانفسا پدر همین رفیق من در مقابلم قرار رفت همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی می کردیم این با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان این­طور شوخی کنید؟ خیلی شرمنده شده بودم خدا را شکر چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم مشکلی پیش نیامد اما ظاهراً دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد. ادامه دارد... @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_17 ✍با نامحرم 🔹خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم
رمان: [ ] باغ بهشت ◽️از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم یکی از آن‌ها عموی خدا بیامرز من بود او در بیمارستان هم کنار من بود او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کارخاصی به شما دادند؟گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد آن ها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... هیچکدام آن‌ها عاقبت به خیر نشدند در اینجا نیز همه آن‌ها گرفتارند. چون با اموال چند یتیم این کار را کردند حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست داد‌ه‌ام به من داده­‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب‌های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می‌شود در نزدیکی باغ عمویم یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود او به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. ◽️همین­طور که به باغ او خیره بودم یکبار تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد این فامیل ما بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد من از این ماجرا شگفت‌زده شدم با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت! او هم گفت: پسرم همه این‌ها از بلایی است که پسرم بر سر من می‌آورد او نمی‌گذرد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می‌کرد بعد پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟ ◽️گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسرناخلفش بودم برای همین بحث را ادامه ندادم. آنجا می‌توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می‌کردیم بدون لحظه‌ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم! پسر عمه‌ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیاست یعنی نمی‌دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! ◽️کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهد نکرده هرچه برایش بگوییم نمی‌تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند حکایت ما با بقیه مردم هیچگونه است اما باید بگونه‌ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود از روی چمن‌هایی عبور می‌کردم که بسیار نرم و زیبا بودند بوی عطر گل‌های مختلف مشام انسان را نوازش می‌داد درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را در خود داشتند میوه‌هایی زیبا و درخشان. ◽️من بر روی چمن‌ها دراز کشیدم گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود بوی عطر همه جا را گرفته بود نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید اصلا نمی‌شود آنجا را توصیف کرد به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذشتم نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم. در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود اما آن خرما نمی‌دانید چقدر خوشمزه بود از جا بلند شدم دیدم چمن‌ها به حالت قبل برگشت به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا درکنار رودخانه‌ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. اما همین که به کنار رودخانه رسیدیم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست. به آب نگاه کردم آن قدر زلال بودکه تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. ◽️اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسرعمه‌ام ناگفته نماند آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود. چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتون‌های دوران بچگی می‌دیدیم تمام دیوارهای قصر نورانی بود می‌خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه، باشم اما متوجه شدم اگر بخواهم می‌توانم از روی آب عبور کنم از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه‌ام شدم. وقتی با او صحبت می‌کردم می‌گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه‌السلام هستیم ما می‌توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است حتی می‌توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم. ادامه دارد... @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_18 ✍ باغ بهشت ◽️از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم ا
رمان: [ ] جانبازی در رکاب مولا 🔹سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم. ما مُحرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروان الآن آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد.خسته بودم، اما قبول کردم. سه تا از خانم‌های جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آن‌ها خورد سرم را پایین انداختم. یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آن‌ها قرار دادم. گفتم: من در طی طواف نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید. 🔹یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم، در حالی‌که اعمال آن‌ها تمام شده بود و در کل این مدت، اصلاً به آن‌ها نگاه نکردم و حرفی نزدم. وظیفه‌ای برای انجام طواف آن‌ها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم. در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم، خیلی‌ها مرتب به بازار می‌رفتند و … اما من به‌جای این‌گونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم. 🔹ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصت‌ها برای کسب معنویات استفاده کردم. در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه می‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه‌ای که همراه آن خانم‌ها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طواف‌هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می‌شود. 🔹اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. زیارت‌ها به‌خوبی انجام می‌شد. در قبرستان بقیع، تمام افراد ناخودآگاه اشک می‌ریختند. حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود. یک روز صبح زود در حالی‌که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسربچه را که می‌خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به‌سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. 🔹همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ‌چپ به من نگاه می‌کرد. وقتی در مقابل قبر رسیدم، یک‌باره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی می‌گی؟ داری لعن می‌کنی؟ گفتم: نخیر. دستم رو ول کن. اما او همین‌طور داد می‌زد و با سروصدا، بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد. در همین حال یک‌دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام زد. 🔹من دیگر سکوت را جایز ندانستم. تا این حرف زشت از دهان او شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم. یک‌باره کشیده محکمی به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به کتک زدن من کردند. یکی از مأمورین ضربه‌ی محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه‌ها اذیتم می‌کرد. چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آن‌ها خارج کردند. من توانستم با کمک آن‌ها فرار کنم. روزهای بعد، وقتی برای حرم می‌رفتم، سروصورتم را با چفیه می‌بستم. چون دوربین‌های بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم. 🔹خلاصه اینکه آن سفر، برای من به‌ یاد ماندنی شد؛ اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه‌السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه‌السلام در نامه عمل شما ثبت شده است! 🔹البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مأمورین دولت سعودی گردد. @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_19 ✍جانبازی در رکاب مولا 🔹سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رج
رمان: [ ] حق الناس و حق النفس 🔹از وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص می‌کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم. با اینکه روحانیون خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر. در زمینه خمس خیلی احتیاط می‌کردم خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد من از اواسط دهه‌ی هفتاد مقلد رهبری معظم انقلاب شدم یادم هست آن سال خمس من به بیست هزارتومان رسید. یکی از همان سال‌ها وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. ◽️ هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله .... است! گفتم: این رسید چیه ؟؟اشتباه نشده!؟ من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم او هم گفت: فرقی نداره با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می‌خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! ◽️از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می‌کردم یکی دو سال بعد خبردار شدم این پیرمرد را دیدم خیلی اوضاع آشفته­‌ای داشت. در زمینه حق­‌الناس به خیلی‌ها بدهکار و گرفتار بود بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمی­گشت برخی آدم‌های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی‌کرد من هم قبول نکردم در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این‌هایی که می‌بینی این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آن‌ها حلالیت می‌طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته‌اند حساب آن‌ها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند حساب و کتاب شما با آن‌ها که زنده‌اند بعد از مرگشان انجام می‌شود بعد دوباره در زمینه حق‌الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال‌ها عبادت کرده‌اند اما حق‌الناس را مراعات نکردند اما این را هم بدان اگر کسی در زمینه حق‌الناس به شما بدهکار بود او را در دنیا ببخشی ده برابر آن در نامه‌ی عملت ثبت می‌شود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند حق‌الله است می‌گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات ما می‌گذرد حق‌الناس هم که مشخص است. ◽️ اما در مورد حق‌النفس یعنی حق بدن تقریباً حساسیتی بین مرد دیده نمی‌شود گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده‌ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق‌النفس) می‌شد در روزگار جوانی با رفقا و بچه‌های محل برای تفریح به یکی از باغ‌های اطراف شهر رفتیم کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می‌داد من هم در خانه‌ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود اما از سیگار نفرت داشتم. ◽️آن روز با وجود کراهت اما برای اینکه انگشت نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم انگار تنگی نفس گرفته بودم. بعد از آن هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم. اما در آن وانفسا این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق‌النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی همین باعث گرفتاری‌ام شد؟ در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان‌های مذهبی و خوبی بودند بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند اما به حق‌النفس اهمیت نداده بودند. ◽️ آن‌ها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند. ادامه دارد... @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_20 ✍حق الناس و حق النفس 🔹از وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال
رمان: [ ] ✍یا زهرا سلام‌الله‌علیها 🔹خیلی سخت بود حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ثانیه به ثانیه را حساب می‌کردند زمان‌هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می‌کردند که به بیت‌المال خسارت زده ام یا نه؟ خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت زمان‌هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی‌کنیم یعنی بازخواستی ندارد و می‌توانی به راحتی از این دو سال بگذری در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می‌دیدم برای مثال آن‌هایی را در آنجا می‌دیدم که هنوز در دنیا بودند می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آن‌ها را ببینم. عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می‌شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند! چهره خیلی از آن‌ها را به خاطر سپردم جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت شهادت را نوشته‌اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم چکار می‌توانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم 🔹او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر (عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آن‌ها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می‌کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی‌توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آن‌ها شدم اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلی‌ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق‌الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می‌خواستند اما هیچ کس به آن‌ها توجه نمی‌کرد مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند حالا غرق در گرفتاری بودند و به هم التماس می‌کردند. بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد مثلاً در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسیدم. ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان (عج) را نمی‌خواهند اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم در مکان‌های مقدس، امام زمان (عج) را برای نتیجه این بازی قسم می‌دادند! من از نشانه‌های ظهور سوال کردم از اینکه اسراییل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و... 🔹جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش این‌ها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می‌شوند شما نباید سست شوید نباید ایمان خود را از دست دهید نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! 🔹جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می‌کند و بعد آخرت را می‌سازد مثلا به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می‌دادی گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا (س) هستند. وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را بر می گرداند اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (س) بود من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می کردم که همواره به یاد ایشان باشم ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا (س) به حساب می آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بودند نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیه السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهاش باشند از اینکه برخی اعمال من معصومین را ناراحت می کرد می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم. ادامه رمان👇👇
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_21 ✍یا زهرا سلام‌الله‌علیها 🔹خیلی سخت بود حساب و کتاب خیلی دقی
رمان: [ ] بازگشت 🔹به محض اینکه به من گفته شد: برگرد یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! تلویزیون‌های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش میشد حالت خاصی داشت چند لحظه طول میکشید تا تصویر محو شود مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم کمتر از لحظه‌ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده‌ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند دستگاه شوک را چندبار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته‌ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته‌ام پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده وپس ازساعتی کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. 🔹بعد از مدتی حالم بهتر شد و توانستم چشمم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود چه شرایط سختی را طی کرده بودم . من بهشت برزخی را با تمام نعمت‌هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی داردبرایم تحمل دنیا واقعا سخت بود دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن ها میخواستند تخت چرخاندار مرا با آسانسور منتقل کنند همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً‌ وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می‌دیدم که به من نزدیک می‌شد! مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگان ما میخواستند به دیدنم بیایند آن‌ها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آن‌ها وحشت کردم بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرد تحمل هیچکس را ندارم احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است باطن اعمال و رفتار و ... 🔹به غذایی که برایم می‌آوردند نگاه نمی‌کردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی‌دانستند که وجود آن ها مرا بیشتر تنها می کرد! بعدازظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم می‌خواستم هیچ کس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره‌ام پرید من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می‌شنیدم دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می‌کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی‌دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی‌کنم آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمی‌توانستم اینگونه ادامه دهم با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خودم نمی‌توانم صحبت کرده و ارتباط بگیرم!خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت. 🔹 دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می شد آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهد کرد من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهد کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! ادامه داستان👇👇 @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_22 ✍بازگشت 🔹به محض اینکه به من گفته شد: برگرد یکباره دیدم که ز
رمان: [ ] ♻️نشانه‌ها 🔹پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده‌ام. نمی‌دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🔹یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دارفانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت:‌ این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می‌شود در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سرزدم به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم یکباره یاد صحنه‌هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه‌اش را به من بخشید این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد هرچند می‌دانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است اما دوست داشتم حسینیه‌ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. 🔹به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست همون که چهارسال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله خدا نور به قبرش بباره چقدر این مرد خوب بود این آدم بی سر و صدا کار خیر می‌کرد آدم درستی بود مثل او حاجی کم پیدا میشه گفتم: بله اما خبر داری این بند خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینه؟! 🔹گفت:‌ نمی‌دانم ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود اون حتما خبر داره الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ این پیرمرد گفت:‌ خدا رحمتش کنه دوست نداشت کسی خبردار بشه اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو می‌بینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیریش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد نمی‌دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه رو برمی‌داریم و ملحقش می‌کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه. 🔹من بدون اینکه چیزی بگم جواب سوالم رو گرفتم بعد از نماز سری به حسینیه‌ام زدم و برگشتم شب با همسرم صحبت می‌کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سرگذاشته بود گفتم: راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است درسته؟! 🔹گفت:‌ آره برگه‌اش رو دارم کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند:‌ به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است اگه این بچه دختر بود معلوم می‌شه که تمام این ماجراها صحیح بوده در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می کرد ترس از حضور در قبرستان بود من صداهای وحشتناکی می‌شنیدم که خیلی دلهره‌آور و ترسناک بود اما آن مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی‌افتاد در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان‌ها پخش میشد لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح‌های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می‌شدم. ادامه دارد.. @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] ♻️#پارت_23 ✍نشانه‌ها 🔹پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد ف
رمان: [ ] ♻️ مدافعان حرم 🔹دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می‌کردم برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می‌دیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می‌کنم اما چطور این اتفاق می‌افتد آیا جنگی در راه است؟چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه 1394 بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می‌توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آن‌ها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت نام کردند من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آن‌ها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم 🔹 آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می‌شد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد چندمرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست‌ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد مرتب از خدا می‌خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آن‌ها باشم کارهایم را انجام دادم وصیت‌نامه و مسائلی که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی‌شد ... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که دراتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می‌دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس برگردنم نماند دیگر از آن شوخی‌ها و سرکارگذشتن‌ها و ... خبری نبود.. 🔹یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سال‌ها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم یکی از آن‌ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و .. خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آن‌ها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم جواد محمدی، سیدیحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاهسنایی و... مرا به یکی از اتاق‌های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی من هم کمی از ماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق‌الناس و مقام شهادت . 🔹فردای آن روز در یکی از عملیات‌ها به عنوان خط‌شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی‌توانستم انجام دهم کسی هم نمی‌توانست به من نزدیک شود شهادتین را گفتم در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند آن‌ها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم: برای چی این کار رو کردید ممکن بود همه ما رو بزنند جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی.؟؟ 🔹چند روز بعد باز این افراد در جلسه‌ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم نگاهی به چهره تک تک آن‌ها کردم گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می‌شوید سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم  شد با نگاه‌های خود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود من همه آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این‌ها نباشم اما نه ان شاءالله که هستم جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب می‌دادم در آخر گفت:‌ چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می‌خورد؟ 🔹گفتم:‌ بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه هر چه می‌توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می‌بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه‌ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد! خیلی آرام گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم او در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند حتی مرگش هم نشان خواهد داد از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه‌های شب جیره‌نگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. 🔹 گفتم اگر پیش این‌ها باشم بهتره احتمالا
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [#سه_دقیقه_درقیامت] ♻️#پارت_25 ✍تشکیل خانواده و صله‌رحم 🔹درمورد اهمیت تشکیل خانواده شاید ل
رمان: [] ♻️شهيد و شهادت 🔹در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود: يكی از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌ای داشت كه بچه‌ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت می‌كرد و در مسجدی شدن ما هم خيلی تأثير داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه‌ای شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد. 🔹من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم. ايشان به‌خاطر اعمال خوبی كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگی کرد و به مقام شهدا دست يافت. 🔹اما سؤالی كه در ذهن من بود،تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جايی ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... 🔹اما چرا؟! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبی و خريد و فروش بودم كه برای خريد جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده‌ام و... 🔹اما مهم‌ترين مطلبی كه از شهدا ديدم، مربوط به يكی از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب‌ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتی به سمت منزل می‌آمديم، از يک كوچه باريک و تاريک عبور می‌كرديم. از همان بچگی شيطنت داشتم. با برخی از بچه‌ها زنگ خانه مردم را می‌زديم و سريع فرار می‌كرديم! 🔹يک شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند، يک چسب را به زنگ يک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نميشد. يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد. او شنيده بود كه من، قبلاً از اين كارها كرده‌ام، برای همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار می‌کردی 🔹هرچی اصرار كردم كه من نبودم و... بی‌فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسايه ما عروسی داشت. توی خيابان و جلوی منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتی اين مطلب را شنيد خيلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا كتک زد. اين جوان بسيجی كه در اينجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پايانی دفاع مقدس به شهادت رسيد. 🔹اين ماجرا و كتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد. او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضی شوی. بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاک ميشد و اعمال خوب آن می‌ماند. خيلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكی دو سال از اعمال من اينطور طی شد. 🔹جوان پشت ميز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک كند!؟ اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسی كرد. خيلی از ديدنش خوشحال شدم. گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوری از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به‌خاطر كارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصير نبودی... ادامه دارد.... 🚫 @haj_rezaaebrahimi
حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [#سه_دقیقه_در_قیامت] ♻️#پارت_26 ✍شهيد و شهادت 🔹در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد
رمان: [] ♻️قـــــــــرآن 🔹در ميان دوستان ما جوان فوق‌العاده پر استعدادی بود که در نوجوانی حافظ و قاری قرآن شد و برای بسياری از بچه‌های محل الگو گرديد. از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلی از بزرگترها به ما می‌گفتند: كاش مثل فلانی بوديد. 🔹اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگی يک استاد كامل شده بود. در جلسات هفتگی مسجد، برای ما از درس‌های قرآن می‌گفت و در جوانانی مثل من، خيلی تأثير داشت. دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكی از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم. 🔹گذشت تا اينكه در آن وادی، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم. چون ديدم برخی از كسانی كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل می‌كردند چه جايگاه والایی داشتند. آن‌ها همين‌طور آيات قرآن را می‌خواندند و بالا می‌رفتند. 🔹اما برخلاف آن‌ها، قاريان و كسانی كه مردم، آن‌ها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن می‌شناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند. به خصوص كسانی كه برخی حقايق قرآنی در زمينه مقام اهلبيت و پيروی از اين بزرگواران را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيت‌های دينی موضع گرفتند. 🔹من يكباره دوست قرآنی دوران نوجوانی‌ام را در چنين جايگاهی ديدم. جايی در جهنم برای او آماده شده بود كه بسيار وحشتناک بود. خداوند قسمت كسی نكند، چنان ترسی داشتم كه نمی‌توانستم سؤالی بپرسم، اما با يک نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم. 🔹او با اينكه بسياری از حقايق قرآنی را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت‌طلبی و تحت تأثير برخی اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح می‌كردند، دين خودش را تغيير داد!! 🔹دوست قرآنی من، با آنكه راه درست را می‌شناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را برای خود هموار كرد. او حتی در زمينه گمراهی برخی جوانان محل، مجرم شناخته شد. چرا كه الگويی برای آن‌ها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنش‌های بدی در بين جوانان ايجاد كرد. 🔹 البته اساتيد او هم در اين گمراهی و در آن جايگاه جهنمی با او شريک بودند. از ديگر موقعيت‌هايی كه در جهنم و در نزديكی او مشاهده كردم، نحوه عذاب برخی افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابی بودن آن‌ها مطلع بودم! 🔹مثلاً جايی را ديدم كه شبيه يک سطح معمولی بود، وقتی خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوک شمشير يا نيزه است! اصلا نمی‌شد آنجا راه رفت!يعنی شبيه پشت جوجه تيغي بود. بعد ديدم كسی را از دور می‌آورند. پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روی اين سطح می‌كشيدند. فريادهای او دل هر كسی را به لرزه می‌انداخت. تمام بدنش زخمی بود. 🔹كمی آن طرف‌تر را نگاه كردم، يک استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشان‌ها خارج می‌شود! يک سينیِ گِرد، با قطر حدود يک متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی اين سينی نشسته بود. هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب می‌افتاد، بعد تلاش می‌كرد و به روی اين سينی برمی‌گشت! 🔹كمي كه دردهای بدنش بهتر می‌شد دوباره همين ماجرا تكرار ميشد. واقعاً وحشت كردم. من اين افراد را شناختم و گفتم: اين‌ها كه خيلی برای اسلام و انقلاب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. 🔹ماجرای طلحه و زُبير را به ياد من آوردند، كسانی كه در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و فتنه‌های بزرگی ايجاد كردند. ادامه دارد... @haj_rezaaebrahimi