eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2.1هزار دنبال‌کننده
37.9هزار عکس
24.4هزار ویدیو
500 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
<·💙🔗·> 📒 دوست_شهید : ࿐ رفته بودیم راهیان نور ...🌱 موقع ا؎ ڪه رسیدیم خوزستان، هرگز باڪفش 👞راه نمیرفت، پیاده دراون گرما... ♨️میگفت : "وجب به وجب این رو قدم زدن..👣🕊 زندگی ڪردند...راه رفتند... خون شهیدانمون دراین سرزمین ریخته شده..❤️ و ماحق نداریم بدون وضو وباڪفش دراین سرزمین گام برداریم."🥾👣🥾 هرگز دراین سرزمین بدون وضو و با ڪفش راه نرفت…❌
۲۱ مهر ۱۴۰۰
همیشه‌لباس‌بسیجےبرتن‌داشٺ‌.به ندرٺ‌لباس‌سپاه‌رابرتن‌میڪرد و آنچنان‌درمقابل‌بسیجےهاخاڪےو فروٺن‌بودڪھ‌به‌معنےواقعےمیتوان گفٺ: یڪ‌روح‌مردمےویڪ‌فرهنگ بسیجےداشٺ.طرزبرخورد او با بسیجےاز 17 سالھه‌تا 70 ساله‌چنان بودڪھ‌همگےعاشق او بودند و پس از اینڪھ‌به‌‌شهادٺ‌رسید درٺشییع جنازه‌اش‌همه‌گریھ‌مےڪردند. او فرماندھ‌ے قلب‌هاےبسیجیان بود. خاطره‌اے‌اززندگے سردارشهیدحاج‌حسین‌خرازے منبع:ڪتاب‌خرازی
۲۶ مهر ۱۴۰۰
🎞 |دوسټ‌شہـید| یک‌روز‌ما‌ازسمټ‌واحد‌خود‌بہ‌ماموریټ‌اعزام‌شدیم وبہ‌علټ‌طولانـےشدن‌زمان⏰کہ‌با‌یک‌شب🌙 زمستانی‌سرد‌همزمان‌شده‌بود ☃❄️ مجبور‌شدیم‌کہ‌هنگام‌برگشټ‌از‌ماموریټ بہ‌علټ‌نمازوگرسنگے‌بہ‌یگان‌خدمتی‌بابڪ‌برویم. بہ‌پادگان‌رسیدیم‌و‌پس‌از‌پارککردن‌ماشین🚓 بہ‌سمټ‌ساختمان‌رفتیم‌و‌چندین‌باردر🚪زدیم . طبق‌معمول‌باید‌یک‌سرباز‌دَرِساختمان‌را‌باز‌می‌کرد اماانگار‌کسےنبود🙄. بعدازده‌دقیقہ‌دیدیم‌صدایِ‌پا‌می‌آید👣 ویک‌نفر‌در‌رابازکرد. بابڪ‌آن‌شب‌نگهبان‌بودباخشم‌گفتیم😠 باباکجابودی‌آ‌خہ‌یخ‌کردیم🥶پشت‌در🚪 لبخندی‌زدومارا‌بہ‌داخل‌ساختمان‌راهنمایی‌کرد💁🏻‍♂ وارد‌اتاقش‌کہ‌شدیم‌با‌سجاده‌ای‌📿روبہ‌رو‌شدیم کہ‌بہ‌سمټ‌قبلہ‌و‌روی آن‌کلام‌الله‌مجید📖وزیارت‌عاشورا‌بود ، تعجب‌کردم‌😳گفتم‌بابڪ‌نماز‌مےخوندی ؟! باخنده‌گفت‌همینجوری‌میگن. یک‌نگاهی‌کہ‌بہ‌روی‌تختش 🛏انداختیم باکتاب‌های📚مذهبےو‌درسےزیادۍروبہ‌روشدیم من‌هم‌از‌سر‌کنجکاوی‌🤓در‌حال‌ورق‌زدن آن‌کتاب‌ها📚بودم‌کہ‌‌احساس‌کردم‌بابڪ‌نیست ، بعداز‌چند‌دقیقہ‌‌با‌سفره‌نان🍞و‌مقداری‌غذا‌آمد🍚 گفټ‌شماخیلے‌خستہ‌ایدتایکم‌شام‌می‌خورید منم‌نمازم‌راتمام‌می‌کنم. مابہ‌خوردن‌شام‌مشغول‌شدیم و‌بابڪ‌هم‌بہ‌ما‌ملحق‌شد‌اما‌شام‌نمی‌خورد مےگفټ‌شما‌بخورید‌من‌میلی‌ندارم🙂 ودیرترشام‌می‌خورم‌تا‌آنجایی‌کہ‌مثل‌پروانه🦋 دور‌ما‌می‌چرخید💫 و‌پذیرایی‌می‌کرد‌خلاصہ‌شام‌کہ‌‌تمام‌شد نمازراخواندیم‌وآماده‌ی‌رفتن‌بہ‌‌ادامہ‌مسیر کہ‌چشممان👀 بہ‌آشپز‌خانه‌افتاد‌و‌با‌خنده‌گفتیم😂 کلک‌خان‌برای‌خودټ‌چی‌کنار‌گذاشتی‌کہ‌شام‌ نمیخوری؟!😉 بابڪ‌خنده‌ی‌آرامی‌کردومی‌خواست‌مانع‌❌ رفتن‌ما‌به‌آشپزخانہ‌شود. ماهم‌کہ‌اصرار‌اورا‌دیدیم‌بیشتر‌برای‌رفتن‌به آشپزخانه‌تحریک‌می‌شدیم. خلاصہ‌نتوانسټ‌جلوی‌مارا‌بگیرد و‌ما‌وارد‌شدیم‌و‌دیدیم‌کہ‌در‌آشپزخانه‌و‌کابینت چیزی‌نیسټ‌در‌یخچال‌را‌باز‌کردیم و‌چیزی‌جز‌بطری‌آب‌نیافتیم 🍾 نگاهم‌به‌سمټ‌بابڪ‌رفټ‌کہ‌کمے‌گونہ‌و‌گوشهایش سرخ‌شده‌بودو‌خندهایش‌را‌از‌ما‌می‌دزدید.🤗 این‌جا‌بود‌کہ‌متوجہ‌‌شدیم‌بابک‌همان‌شام‌راکہ‌ سهمیہ‌خودش‌بود‌برای‌ما‌حاضر‌کرده‌است :)💔 💛
۳ دی ۱۴۰۰
🌱 بار ها خانوم ها آمدن گلایه کردن که این آقای محمد خانی خیلی بد اخلاقے مے‌ڪند. یه مدت هم حلقه دستش مےڪرد. همه فکر مےڪردن متأهل است. بهش گفتم:« ریش هات رو چرا کوتاه نمےڪنے؟» گفت:«این طور سن و سال دارتر به چشم مےآم. ڪسی فڪر نمے‌کنه مجردم. خیلی هم ڪه خوشگل بچرخم، برام دردسر مےشه!»💔🖐🏻 📕 🌹
۶ دی ۱۴۰۰
🌱 بار ها خانوم ها آمدن گلایه کردن که این آقای محمد خانی خیلی بد اخلاقے مے‌ڪند. یه مدت هم حلقه دستش مےڪرد. همه فکر مےڪردن متأهل است. بهش گفتم:« ریش هات رو چرا کوتاه نمےڪنے؟» گفت:«این طور سن و سال دارتر به چشم مےآم. ڪسی فڪر نمے‌کنه مجردم. خیلی هم ڪه خوشگل بچرخم، برام دردسر مےشه!»💔🖐🏻 📕 🌹
۷ دی ۱۴۰۰
‹👑🍁› ‌ •° همرزم‌شهید: بابڪ♥خیلی‌مؤدب‌بود‌ همہ‌توی‌منطقہ‌میدونن‌وقتی‌اومد‌پیش‌ما‌ بهش‌گفتم‌بابڪ‌♥️چرا‌لباسات‌خاکی‌نیست آخه‌مگہ‌داری‌میری‌مهمونی! تومنطقہ‌واقعاشرمنده‌شدم‌ •° 👑🍁¦⇢ داداش بابک
۱۰ دی ۱۴۰۰
•💚• • 🎞 |هم‌دانشگاهی‌شهید| دخترے‌میگفت: من‌همکلاسی‌بابک‌بودم. خیلیییی‌تو‌نخش‌بودیم‌هممون... اما‌انقد‌باوقاࢪبودکه‌همه‌دخترا‌میگفتند: " این‌نوری‌انقد‌سروسنگینه‌حتما‌خودش‌ دوس‌دختر‌داره‌و‌عاشقشه !" 😏 بعد‌من‌گفتم:میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌ ࢪوشن‌بشه... رفتم‌ࢪو‌دࢪࢪو‌پرسیدم‌گفتم : " بابک‌نوری‌شمایی‌دیگ ؟! " بابک‌گفت‌:"بفرمایید ." گفتم:"‌چراانقد‌خودتو‌میگیری ؟! چرا‌محل‌نمیدی‌به‌دخترا؟! " بابک‌یہ‌نگاه‌پر‌از‌تعجب‌و‌شرمگین‌بهم‌کرد و‌سریع‌ࢪفت‌و‌واینستاد‌اصلا! بعدها‌ک‌شهیدشد ، همون‌دختراو‌من‌فهمیدیم‌بابک‌عاشق‌کی‌بوده‌که‌ بہ‌دخترا‌و‌من‌محل‌نمیداد... 🥺💔
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 رفیق‌شہید: بابک رابطه با نامحرم رو بسیار بسیار رعایت میکرد همیشه حواسش بود که خدایی نکرده دراین بابت گناه نکنه، شهید یک خداشناس به تمام معنا بود من باهاش داخل آموزشات آشنا شدم چیزی که منو به سمتش کشوند خدادوست بودنش بود اینکه و خیلی مرد بود و چیزی داشت که خیلیا نداشتن مردونگیش واقعی بود. همیشه وقتی دورهم بودیم و حرف از شهادت میشد خیلی میگفت دعام کنید شهید شم همیشه تو حرفاش حرف از شهادت بود. دور اول که برای اعزام آموزش میدیدیم قسمت نشد بره و یادمه یه بار اینقدر گریه کرد برای اینکه که نتونست اعزام بشه. همش میگفت من لیاقت نداشتم برم چرا نشد... خیلی ناراحت بود. همیشه هوای دوستاشو توجمع داشت که یوقت کسی باهاش شوخی بد نکنه، تو مشکلات خیلی مردونه کنارت وایمیستاد و اولین کسی بود که برای کمک آستین بالا میزد. ♥️
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
خاطره: یہ‌روز‌تو‌‌گرماے‌تابستان‌‌یہ‌خانومے‌با‌بچہ‌ چند‌ماهہ‌اش‌‌و‌خواهرش‌‌‌رفتہ‌بودن‌بازار‌یهو‌‌این‌بچہ‌میزنہ‌زیر‌گریہ‌مادرش‌هرڪارے‌ میڪنہ‌بچہ‌آروم‌نمیشہ‌... ‌نگران‌شده‌بودن‌‌‌از‌بیقرارے‌این‌بچہ وقتے‌داشتن‌از‌ڪنار‌یہ‌مغازه‌رد‌میشدن‌ صاحب‌مغازه‌ڪہ‌یہ‌آقاے‌پیر‌و‌مهربون‌بود‌ گفت‌:‌سلام‌دخترم‌‌چے‌شد؟ خانومہ‌میگہ:‌سلام‌حاج‌آقا‌نمیدونم‌ حاج‌آقا‌میگه‌شاید‌گرمشه‌؟ ‌ولے‌نہ‌گرمش‌نبود‌... یهو‌حاج‌آقا‌چیزی‌یادش‌اومد‌گفت:‌دخترم‌ ‌بچہ‌ات‌و‌آبش‌دادی؟ خانومہ‌میگه:‌نه‌حاجی حاج‌آقا‌یه‌لیوان‌آب‌میاره‌یڪم‌با‌انگشت‌ خیسش‌روی‌لباے‌بچہ‌میڪشہ‌‌‌‌‌...‌بچہ‌آروم‌ میشہ‌دیگہ‌خبرے‌از‌گریہ‌هاے‌چند‌دقیقہ‌ پیشش‌نیست... یا‌شش‌ماهہ‌حسین‌😭🖤:)
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
همرزم‌شهیدبابڪ‌نورۍ: بابک‌همیشه‌یه‌تسبیح‌سبزداشت ‌که‌دور دستش‌میبست 📿 موقع‌شهادتش‌هم‌دستش‌بود💔
۱۷ دی ۱۴۰۱
🎞 |هم‌دانشگاهی‌شهید| دخترے‌میگفت: من‌همکلاسی‌بابک‌بودم. خیلیییی‌تو‌نخش‌بودیم‌هممون... اما‌انقد‌باوقاࢪبودکه‌همه‌دخترا‌میگفتند: " این‌نوری‌انقد‌سروسنگینه‌حتما‌خودش‌ دوس‌دختر‌داره‌و‌عاشقشه !" 😏 بعد‌من‌گفتم:میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌ ࢪوشن‌بشه... رفتم‌ࢪو‌دࢪࢪو‌پرسیدم‌گفتم : " بابک‌نوری‌شمایی‌دیگ ؟! " بابک‌گفت‌:"بفرمایید ." گفتم:"‌چراانقد‌خودتو‌میگیری ؟!😕 چرا‌محل‌نمیدی‌به‌دخترا؟! " بابک‌یہ‌نگاه‌پر‌از‌تعجب‌و‌شرمگین‌بهم‌کرد و‌سریع‌ࢪفت‌و‌واینستاد‌اصلا!🚶🏻‍♂ بعدها‌ک‌شهیدشد ، همون‌دختراو‌من‌فهمیدیم‌بابک‌عاشق‌کی‌بوده‌ که‌‌بہ‌دخترا‌و‌من‌محل‌نمیداد... 🥺💔| 💛
۷ بهمن ۱۴۰۱
💛 | دلِ ڪربلایی... | می‌گفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه... ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمی‌تونی بمونی و دلت همش کربلاست و دوست داری که باز زیارت بری... ✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد‌
۸ مهر ۱۴۰۲
♥️ |امام حسین(ع) اگه بخواد...| گفت: دیدی مامان گفتم امام حسین(ع) اگه بخواد واقعا می‌طلبه، کی فکرشو می‌کرد؟ ✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید
۱۵ مهر ۱۴۰۲
🎞 •|پـدر‌شھـید|• ازهمان‌بچگی؛🧑🏻‍💼 اهلِ‌حساب‌و‌کتاب‌و‌برنامه‌ریزی‌بود✍🏻🗒 خواهروبرادرهایش‌همیشه‌وقت‌برگشتن ازمدرسه‌خوراکی‌می‌خریدند🍭🧃 اما‌بابڪ‌به‌همان‌تغذیه‌مادر‌🥪قناعت‌میکرد، و‌پول‌💵توجیبی‌هایش‌را‌جمع‌میکرد. از‌همان‌وقت‌ها‌که۱۱سالش‌بود، نمازمغرب‌رادرمسجدمی‌خواند🧎🏻! .نوری
۱۶ آبان ۱۴۰۲
🎞 رفیق‌شہـید : رفتہ‌بودیم‌راهیان‌نور🥺 موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم‌خوزستان، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت🚶🏻‍♂❌ پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 میگفت :وجب‌بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن ..👣 زندگےکردندراه‌رفتند ... 🌱 خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریختہ‌شده🩸 وماحق‌نداریم‌بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ."🖐🏻 هرگز‌بابڪ‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌ نرفت‌وباکفش‌راه‌نرفت ...🦋 ❤️
۴ تیر
هدایت شده از پیامهایی از آسمان
‌‎ 🔵 دست باز مستشاران آمریکایی برای جسارت به ایرانی‌ها! من در سال ۵۵-۵۴ مسئول پروازی اسکادران ۲۱۲ بودم. آن زمان یک تیم خارجی به نام «تفت» این یگان را هدایت می‌کرد. یک روز صبح که به آشیانه رفتم، دیدم یکی از آمریکایی‌ها با چند نفر از درجه‌دارهای ما در حال صحبت و بگو بخند است. پرسیدم جریان چیست. یکی از درجه‌دارها گفت این آمریکایی دیشب به یکی از دخترهای بوشهری تعرض کرده و داشت خاطره آن را تعریف می‌کرد. من در جا یک سیلی محکم توی گوش آمریکایی زدم و به او گفتم بی‌شرف تو غلط کردی که این کار را انجام دادی. به بچه‌های خودمان هم گفتم شما خجالت نمی‌کشید؟ شرف ندارید؟ ایستادید این ماجرا را تعریف می‌کند و شما می‌خندید؟ ۵ دقیقه بعد پایگاه به هم ریخت و فرمانده پایگاه من را خواست. مسئول تیم آمریکایی‌ها به من گفت شما به چه حقی به نیروی ما سیلی زدید؟ من هم گفتم اگر دوباره او را ببینم پوستش را هم می‌کنم. همان جا در ذهنم گفتم خدایا می‌شود یک روزی من فرمانده پایگاه شوم و بدون وابستگی به این خارجی‌های فلان فلان شده، برای کشورم کار کنم؟ خدا توفیق داد و من از سال ۶۸ تا ۷۳ فرماندهی یگان هوادریای بوشهر را برعهده گرفتم. ما با کمترین تجهیزات، بیشترین آمادگی رزمی و عملیاتی را داشتم. به طوریکه در ارزیابی‌های ستاد کل بهترین یگان ارتش شدیم و حتی توانستیم بالگرد RH را ظرف ۳ ماه در بوشهر اورهال کنیم. 📚امیر دریادار دوم مقصود نیکپیام، فرمانده سابق یگان هوادریا در نیروی دریایی ارتش
۲۲ آبان