eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
1.8هزار دنبال‌کننده
39.5هزار عکس
27.7هزار ویدیو
505 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍️پادشاهی را دختری معلول بود که توان حرکت نداشت. هر روز گروهی از خادمان دربار دختر او را بر تخت روان بر روی دوش خود سوار می‌کردند و به تماشای صحرا می‌بردند. روزی پسرک چوپانی دختر پادشاه بدید و عاشق او شد. هر کسی را خواست به خواستگاری بفرستد نه تنها امیدی نداشت به سلطان بلکه از جان خویش هم می‌ترسید. لذا پسر جوان خود روزی دخترک را در صحرا تنها یافت و نزدیک دختر شد و از او خواستگاری کرد. دختر پادشاه گفت: نترس من امان می‌دهم پدرم کاری با تو نداشته باشد اگر کسی هم نیست پا پیش بگذارد خود برای خواستگاری من به دربار بیا، پدرم برای این‌که دل من نشکند تو را اگر من واسطه شوم آزاری نمی‌رساند. پسر چوپان روزی لباس نو بر تن کرد و به دربار سلطان رفت. سلطان گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: دخترت را برای زندگی می‌خواهم. سلطان گفت: شغل تو چیست؟ گفت: چوپانم. سلطان گمان کرد این پسر شیرین عقل است پس بر کلام او خندید. 🌾دخترک که صدای چوپان شنید از پشت پرده پدر خویش خواند و گفت: پدر این جوان به نظرم ساده و خوش قلب است؛ اگر اجازه دهی من هم با او سخنی بگویم. پدر اجازه داد و فهمید دخترش هم او را دوست دارد. سلطان پسر را گفت: من هم موافقم ولی در مورد شغل خود با هیچ کس سخن نگو. پسر پذیرفت و داماد پادشاه شد و پادشاه برای حفظ آبروی خود گفت: این جوان مطرب دربار است و موسیقی نیک می‌داند. پسر چوپان دختر شاه عقد کرد و با خود به صحرا برد و به چوپانی مشغول شد. پادشاه هر چه اصرار کرد پسر شغل چوپانی خود رها نمی‌کرد. روزی از اصرار شاه خسته شد و گفت: یک روز با دخترت میهمان من در صحرا باش، چند روزی با من به چوپانی مشغول شو و در منزل من بمان. شاه پذیرفت. 🌏چند روز که گذشت شاه گفت: در زندگی تو خلوت و آرامش خاصی دیدم، آیا دوست داری من سلطانی خود رها کنم و کنار تو به شبانی بپردازم؟ پسر گفت: هرگز دوست ندارم ای سلطان، بدان اگر تو سلطانی خود رها کنی، خانواده‌ات تو را رها خواهند کرد پس من هم اگر چوپانی خود رها کنم و در دربار تو ترقی یابم دخترت را رها خواهم کرد. حال امیدوارم دانسته باشی چرا من اصرار دارم بر شغل و حرفه خویش باشم؟ سلطان را کلام داماد بر جان نشست و گفت: حقّا که خطر ترقی بر انسان از خطر تنزل بسی بیشتر است. 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✨﷽✨ ✍️مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┄┅═✾🍃🌺🍃✾═┅┄┈
🟣 دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود. روزی پدربزرگ به نوه‌اش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. می‌خواهم از دستان شما بگیرم. پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسه‌های مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات بر‌می‌دارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دست‌های خودم را کنار می‌کشیدم و از دست‌های تو استفاده می‌کردم. گاهی باید آن‌چه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دست‌های او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند.