eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
800 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه، تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید. کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما. خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه. بسم اللهی گفت و شروع کرد: صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم. دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم. برگشتیم مقر اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار این عمار اون عمار همیشگی نبود بزرگ شده بود خیلی اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست. دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت. قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي. هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت. با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت... . حالا داداش عمار پرکشیده داداش سعید پرکشیده داداش شیخ مالک پرکشیده داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده داداشام پر کشیدن و من...من تنهام. لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما. لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم. میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم. آخه قول دادن حرف زدن مگه میشه زیر حرفشون بزنن ولی میدونید چیه طاقت ندارم دیگه نا ندارم نفس ندارم آخه دنیا بدون برادر مگه میشه داغ برادر انکسر ظهری میکنه تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها... . . و دیگه نتونست حرف بزنه و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم. برادر...داداش...رفیق شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش برا دلش دعا کنیم قدر همو بدونیم مهربون باشیم. به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء بامعرفتا ما رو هم یاد کنید یاعلی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام @hajammar313
به اسم حبیب . . تعریف کرد که: باعمار و اسماعیل رفتیم به مرصدها سربزنیم عمار خیلی خاکی و بزرگ منش بود. فرمانده بود و من مهمون چند روزش، ولی احترام میذاشت و دائم ازم نظر میگرفت. به مرصدها که رسیدیم توضیح داد که اسماعیل و بچه‌هاش تومنطقه‌ای که بهشون واگذارشده بود تا عمق ۱۲کیلومتری دشمن برای شناسایی رفتن. این یه کارفوق العاده بود. تاپشت آخرین هدفی که براشون مشخص کرده بودن رفتن برا شناسایی. واقعایه کارفوق العاده کردن. تو منطقه ای که بیشترین عمقی که براشناسایی میرن نهایتش۳۰۰،۴۰۰متر میشه،۱۲کیلومتر یعنی قیامت، یعنی کولاک، یعنی یه پیروزی کامل. اونهم نه یکبار، بلکه چندین مرتبه. ولی عمار همین روهم به پای خودش ننوشته بود و توجلساتی که رفته بودگزارش بده اطلاعات رودراختیار بچه های اط منطقه قرار داده بود تا‌ اونا این گزارش رو بدن. تعریف کرد که: به مراصد که سرزدیم برگشتیم به مقر. نزدیک مقرعمار یه خونه دوطبقه زردرنگ رونشونم داد و گفت این خونه حاج اسماعیل بوده. دقت که کردم دیدم آره، همون خونه‌ی معروفی که هادی باغبانی وحاج اسماعیل توش بودن. همون خونه ای که بی بی سی تو فیلم معروفش از حاج اسماعیل نشون داده بود. خیلی دلم میخواست برم اونجا. عمارگفت که فعلااسماعیل وبچه هاش اونجا مستقرن. تعریف کردکه: رسیدیم به مقر چند تا از بچه هایی که با من بودن ولی دیرتر راه افتاده بودن هم رسیدن. تاشب با بچه ها به گپ و گفت گذشت. موقع شام که شد همون غذایی که به همه نیروها میدادن برامون آوردن. حاج ابوسعید زودتر از همه بلند شد و سفره انداخت و وسایل رو آورد. خیلی خجالت کشیدم. بی اغراق همه مون سن بچه های حاجی رو داشتیم ولی ایشون بی توجه به این چیزاتو اوج تواضع کار میکرد. تعریف کرد که: دیگه وقت خواب شده بود. عمارم صِدام زد و گفت بریم رو ایوون بخوابیم. جامون رو برداشتیم و رفتیم رو ایوون. خیلی وقت میشد که باعمارخلوت نکرده بودم. دلم بدجور براش تنگ شده بود... تعریف کرد که: دراز که کشیدیم عمار شروع کرد تعریف کردن. از اتفاقاتی که تو این مدت براش افتاده. ازعملیاتی که تو لاذقیه پشت سر گذاشته بود. همه ی حرفاش عین یه فیلم ازجلوی چشمام رد میشد. مشتاق شنیدن بودم. از دهان عمار. باشور و هیجانی وصف نشدنی تعریف میکرد. ومن، زیر آسمون شب حلب، زیرصدای تیر و توپخونه که از دور و ازآسمون شهر حلب به گوش میرسید به خاطرات عمار گوشِ دل میدادم. عمارتعریف میکرد که... . . . ...! ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه، تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید. کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما. خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه. بسم اللهی گفت و شروع کرد: صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم. دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم. برگشتیم مقر اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار این عمار اون عمار همیشگی نبود بزرگ شده بود خیلی اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست. دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت. قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي. هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت. با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت... . حالا داداش عمار پرکشیده داداش سعید پرکشیده داداش شیخ مالک پرکشیده داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده داداشام پر کشیدن و من...من تنهام. لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما. لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم. میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم. آخه قول دادن حرف زدن مگه میشه زیر حرفشون بزنن ولی میدونید چیه طاقت ندارم دیگه نا ندارم نفس ندارم آخه دنیا بدون برادر مگه میشه داغ برادر انکسر ظهری میکنه تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها... . . و دیگه نتونست حرف بزنه و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم. برادر...داداش...رفیق شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش برا دلش دعا کنیم قدر همو بدونیم مهربون باشیم. به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء بامعرفتا ما رو هم یاد کنید یاعلی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸