eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
827 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیـــღـد عِشـق
@hajammar313
 روایت یکی از فرماندهان مدافع حرم: حدود چهل روز قبل از شهادتش یعنی هفتم مهر، عمار توی یک پادگان برای بچه ها صحبت می‌کرد.  داشت برای نیروهای تازه وارد، شرایط منطقه را توجیه می‌کرد.توی آن جلسه، هم بود. جلسه که تمام شد، قرار شد با ایشان و عمار و چند تا از فرماندهان محورها، به بازدید از خطوط مختلف برویم. توی راه وقتی من و عمار با هم حرف می‌زدیم، سردار همدانی متوجه شد که عمار من را 《عمو》 صدا می‌کند. بهم گفت:《فلانی ماجرا چیست؟ مگر شما از قبل با هم آشنایی داشتید؟!》 گفتم:《من این بچه را از نوزادی تا الان می‌شناسم و با خانواده‌شان رفت و آمد دارم.》 تا این حرف را زدم سردار همدانی رو کرد به عمار و گفت:《آخر تو چرا به این می‌گویی عمو؟! اصلا می‌دانی این چه آدمی هست که هی بهش میگی عمو؟! از من میپرسی، بیخیالش شو و ارتباطت رو باهاش قطع کن! این آدم، آدم خوبی برای معاشرت نیست ها! سابقه‌اش دست من است...از من گفتن بود!》 عمار هم سرش را انداخته بود پایین و فقط لبخند می‌زد. بهش گفتم:《 ببین عمار جان! من عموی تو هستم. ما یک عمر است که باهم رفت و آمد داریم و نون و نمک همدیگر را خوردیم. قرار هم هست ان‌شاءالله از این به بعد هم مثل قبل باشیم، ام ایشان چی؟! سردار همدانی آمده برای ماموریت؛ اصلا معلوم نیست بعدش او را ببینی یا نه! پس خوب حواست را جمع کن که من را بهش نفروشی!》 شهید همدانی از حرفم زد زیر خنده، اما این جوان جمله‌ای حرف نزد و فقط لبخند زد. خیلی حد و حدود خودش را می‌دانست. با شهید همدانی و عمار، از خطی که مسئولیتش با او بود بازدید کردیم. نزدیک غروب بود که برگشتیم توی مقرشان و نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز، محمدحسین از شهید همدانی خواست که چند جمله برای نیروهایش صحبت کند. خودش بچه ها را جمع کرد، یک نفر را هم گذاشت تا صحبت های سردار همدانی را برای نیروهای عرب زبان ترجمه کند. صحبت های شهید همدانی به آخر رسید و خطاب به جمع گفت:《دعا کنید که آخر عمری، خدا ما را عاقبت به خیر کند و به بهترین شکل ما را پیش خودش ببرد.》 . @hajammar313
| بسم ربّ المجتبی این غم عشق و فراق درد شیرینی است که کند عاشــق را عاشق و عاشـق تـــــر ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ سال‌های نه چندان دور همین نزدیکی ‌ها، مردانی در همسایگی ما زندگی می کردند که زندگی برایشان جدی ترین بازیچه بود. امثـــال که زندگی کردند چـــون هیچوقــت اسیـر نشدنـد، زندگی می کردند، چون معنــای زندگـی را فهمیدند، آنهـا آمدند تا زندگی کردن را به ما یــاد دهنــد و مــا نگرفتیــــم.  ‌‌‌‌ چشم دوختند در چشم ما و با سکوت‌شان فریاد زدند،که جوردیگر هم میشود زندگی کــرد، حال آنها و ما ماندیـم، کاش هشــداری باشـد بـرای مــا که به خودمان بیاییـم بــا دوری از گناه و لطـف اهل بیت بـه قافلـــــه بپیوندیــــــم. ‌‌‌‌ یـــادت بخــیـر ؛ ایشان می‌گفتند: دشمنان نمیدانند ونمیفهمنـد که مابرای مسابقـــه میدهیم... وابستگـی نداریم و اعتقـــاد ما این است که از سوی آمده ایم و به ســوی او بازمیگردیـم. ‌‌ ‌‌ ‌‌ [عمار عبدی]