#معرفی_کتاب
#پنجشنبه_فیروزه_ای
#سارا_عرفانی
#انتشارات_نیستان
✅عاشق ها فکر می کنند رنگ آسمان فیروزه ای است، پنجشنبه ها فیروزه ای است. ☺️
شاید آن ها از پشت پنجره خاصی آسمان را فیروزه ای دیده اند😉
شاید پنجره شان فولاد بوده پنجره انداخته اند به شبکه های پنجره و آسمان را دزدیده اند🤷♀
راست می گویند: از پشت پنجره فولاد، آسمان عاشقان فیروزه است....😭👌
#خلاصه_داستان👇
"پنجشنبه فیروزهای" روایتی از یک #دانشجو ست که به سادگی مخاطب با آن همذات پنداری می کند؛ ☺️👌
دانشجویی که اهل ادا در آوردن نیست.
رمان وارد رابطه ظریف چند دختر دانشجو میشود که برای زیارت راهی #مشهد شدند.
نویسنده با زیرکی و در عین حال توجه به جنبه های مختلف، مخاطب را به درون تو در توی ذهن #دختران_جوان_دانشجویی میبرد که در این سفر همراهند.🧐🤔
این رمان، از لحاظ بیان رویدادهای داستانی اثری به شدت #امروزی است.😍👌
به عبارت سادهتر این رمان در زمره آثار آپارتمانی و لوکس و شبه روشنکفرانه است!...😌
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#پنجشنبه_فیروزه_ای
#بخشی_از_متن_کتاب
✅دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون میرفت، برایش دست تکان داد.👋
پسر هم دست تکان داد.
ورق ها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. 😉
گفت: «باشه، بگیر!»😕
دختر که فاتحانه ورقه ها را در کوله پشتی میگذاشت، گفت:😌
«ممنونم! کپی می کنم فردا می آرم. اگه توام لطف کنی بقیهشو بیاری خیلی عالی میشه.»😉😁
ـ باشه. می آرم...😕
پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود بلند شد.
با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بی زحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»☺️
ـ یادم نمی ره. برو خوش باش!😞
بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت:
«پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاس رو برداشته بود. درسته؟😁
الآن که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»😉
ابروهای پیوسته دختر در هم رفت و یک قدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید... اذیتت کرد؟»😱🤦♀
ـ اصلاً!... اتفاقاً خیلی عالی بود. میشه گفت دیوانه کننده بود.😍
معلومه فِیک نیست. حتماً کلی به خاطرش پیاده شدی! ولی معلومه خوش سلیقه ای. آفرین!😉👌
ـ لطف داری. اگه زنونه نبود می گفتم قابل نداره.😅🙈
هر دو خندیدند...
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸