حاج بیخیال!
مےخواهم بہ خودم تلقین کنم که زندگے یڪ صحنہ ی بازی است و من باید آن را با مهارت ، بازی کنم و اگر ببرم یا ببازم ،
در هر حال شانه بالا بیندازم و بخندم (: 🌱
″بابالنگدراز″
🖇
برایش جایی پنهانی نوشته بودم:
«با شما همه چیز زیباتر است دلیار من؛
شب ها روشن
کلاغ ها رنگی
و زندگی مثل همان شربت آلبالویِ خنکی که وسطِ چله تابستان زیر نور تیز افتاب خورده میشود.
با شما دوست داشتن چیزِ مطلوبيست»
امامیدانست انگارکه نمیداست...
#خبخودتونزنبهگیجی☹
حاج بیخیال!
یکی به گوشه چشم التفات کن ما را
که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند
#سعدے
می خواهم برگردم ؛
به روزهایِ خوبی ؛
که مادربزرگ زنده بود
که پدربزرگ ، نفس می کشید
برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای ؛
که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد .
رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم ،
و خیس شوم ؛
آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود .
می خواهم به روزگاری برگردم ؛
که سفره ی ساده ی مادربزرگ
انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت .
و هیچکس از سادگیِ غذا ،
یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد
آن روزها همه چیز ، بی تکلف و دلنشین بود
همه مان بی توقع ، خوش بودیم ،
بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم ،
و از تهِ دل می خندیدیم ...
دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم
برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده..
و آن دورهمی هایِ جانانه
به خاطرات پیوست
روزهایِ خوب بر نمی گردند ،
افسوس ...
ما برایِ بزرگ شدنمان ؛
بهایِ سنگینی پرداختیم...
حاج بیخیال!
°•🌿🌺...
اۍ ملائڪ کھ به سنجیدن ما مشغولید،
بنویسید کہ اندوهِ بشࢪ بسیآر است:)🌱°•