فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪاش میشد برای ساعتی🔥....
تاثير بعضيا تووی زندگی آدم بيشتر از يه اسمه، بيشتر از مدت حضورشونه. انقدر زياد كه يه روز به خودت ميای و میبينی همهی فكر و ذكرت شده يه نفر!
شايد اون يه نفر، هيچوقت نفهمه كه باعث چه تناقضی توی زندگيت شده، اما تو میدونی كه اون، تنها دليل تنهاييت بوده و تو، توی همهی تنهايیات به اون پناه بردی.
آرزو دادی... خاطره گرفتی!
آدما، با آرزوهاشون به دنيا ميان، با خاطرههاشون میميرن.
كاش، آخرين خاطرهای كه قبل از مرگ به ياد ميارم، تو باشی.
| #پویا_جمشیدی |
لیــلا کــه شــدیحرف مــرا
میفهــمـیمجــنــون تمام
قــصه ها...
حسینبنعلی(ع)ست♥️
#صلےاللهعلیکیااباعبدالله
اوݩ عشقے عشقھ ؛'
ڪھ ؛
هࢪ چند زمینے "
امــــــــّآ
آسماݩےهــــا☁️🌈☀️
بھ ٺمــآشــآیشــ بنشینند...
ٺا
ټو
بــــاشے
همہ
عشاقِ
جــــہاݩ
مبــہوٺاند...💔
#حسݩجــــــانݦ
#قݪبےبحــــبّڪالمبتݪا...
یکجا جوانیم همهاش نذر تو حسین!
یکجا جوانیم همهاش نذر تو حسین!
یکجا جوانیم همهاش نذر تو حسین!
ولیاوناییڪهدههمحرم،باموتورِدلبرشون
میرفتنهیئت،صدهیچازبقیهجلوتربودن🚶🏻♀💔
#باورکنننننننن:\\\\\\
....:
°•🌈🌧🖇
#بسمربالعشاقــ؛)
#عاشقانہ_دو_مدافع🌱°•
#قسمت 5⃣3⃣
_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے❓
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
✍ ادامه دارد ....
#کپیفقطباذکرمنبعمجازاستــ⛔️
🌧☔️↷''✿°.
⌈ @oshaghsz ○°.⌋