eitaa logo
🇮🇷 محمد علی فتحی
638 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
599 ویدیو
45 فایل
#حاج_فتحی #رسانه_حاج_فتحی ▪️استاد حوزه و دانشگاه #اینجا: تبیین اندیشه های راهبردی و گفتمانی #رزومه: http://hajfathi.ir 📮دفتر: کرج، آزادگان، مسجد مهدویه 👌ارتباط مستقیم: @hajfathi
مشاهده در ایتا
دانلود
از کجا شروع شد؟ ▫️در عهد ابراهیم علیه السلام مردی به نام ماریا بن آوی بود که عمر او ۶۶۰ سال رسیده بود. وی در جزیره ای زندگی می‌کرد و میان او و مردم، خلیج عمیقی فاصله بود. هر سال به سوی مردم می‌آمد و در صحرا اقامت می‌کرد و در محراب به نماز می‌ایستاد. ▫️روزی در صحرا گوسفند فربهی دید که بسیار پر دنبه بود و همراه آن گله، جوان زیبارویی بود که صورتش چون قرص ماه می‌درخشید. ماریا پرسید: ای جوان، این گوسفند از آن کیست؟ آن جوان گفت: این گوسفند متعلق به ابراهیم خلیل الرحمن است. ▫️ماریا گفت: تو کیستی؟ گفت: من اسحاق، پسر او هستم. آن وقت ماریا با خود گفت: خدایا، بنده و خلیل خود را قبل از مرگم به من بنما! سپس به مکان خود بازگشت و اسحاق خبر او را به پدرش رساند. ▫️ابراهیم آن مکان را به یاد آورد و به محل نماز او رفت و از نام او و سنش و محل سکونتش سؤال کرد. ماریا گفت: من در جزیره ای زندگی می‌کنم. ابراهیم گفت: من دوست دارم به آن مکان بیایم. زندگی تو در آنجا چگونه می‌گذرد؟ او گفت: من از میوه درخت خرما که آن را خشک کرده‌ام تغذیه می‌کنم و گمان نمی کنم تو بتوانی به آنجا بیایی؛ چون آب عمیقی میان آنجا و این محل مانع است. ابراهیم گفت: آیا تو راه عبوری داری؟ گفت: خیر. ابراهیم فرمود: پس تو چگونه عبور می‌کنی؟ ماریا گفت: من بر آب راه می‌روم. ابراهیم گفت: امید است همان خدایی که آب را مسخر تو گردانده، آن را برای عبور من نیز مسخر نماید. پس به راه افتادند و ابتدا ماریا شروع کرد و پای خود را بر آب نهاد و «بسم الله» گفت و ابراهیم هم به دنبال او «بسم الله» گفت و قدم بر آب نهاد. ماریا متوجه او شد و دید که ابراهیم هم مانند او بر آب راه می‌رود. از این امر متعجب شد. بعد از مدتی هر دو وارد جزیره شدند و ابراهیم همراه او سه روز در جزیره اقامت کرد، ولی ماریا او را نمی شناخت. ▫️ابراهیم گفت: چه جایگاه نیکویی داری! آیا تو به درگاه خدا دعا کردی که میان من و تو در این مکان جمع نماید و ما در کنار هم باشیم؟ او گفت: نه من چنین دعایی نکرده ام. ابراهیم گفت: مطمئن هستی؟ ▫️ماریا گفت: من از سه سال پیش دعایی می‌کنم که هنوز مستجاب نشده است. ابراهیم گفت: چه دعایی کرده ای؟ و ماریا ماجرای دیدار اسحاق و دعای خود را بیان کرد. آن وقت ابراهیم گفت: به تحقیق دعایت مستجاب شده است. من ابراهیم هستم. سپس برخاست و با او معانقه و روبوسی کرد و این اولین معانقه تاریخ بود. ---------- 📚قصص الأنبیاء علیه السلام (للراوندی)، ص ۱۱۵؛ بحار الأنوار، ج ۱۲، ص ۹. 👇 🆔 @hajfathi_ir