#کریم_اهل_بیت
قسمت شود زیر عمود صد و هجده🚶♂️🎒
فریاد زنم شیعه دست حسن هستم💚🌹
#ولادت_امام_حسن_ع
روزی ۸ لیوان آب بخور!
روزی ۱ ساعت ورزش کن!
روزی ۱۰ صفحه کتاب بخون!
فیلم خوب ببین!
یکم عطر بزن!
از ته دل بخند!
با خدا راز و نیاز کن!
حواست به خودت باشه
مگه همش چند سالته؟؟؟
اینقد فکر نکن....
میگذره و از پسش برمیایی!!
#حُرّ
#گوش_بده_اقا_جون
.
.
چشمآدمخیلیفضولاست؛
فضولترازچشم،خودآدماست
آدمباخیالشمیتواندخیلیفضولیکند.
اگرراهشرابازبگذاریم،ازهردزدیدزدتراست.
#آیتاللهجاودان🪴
seyedreza_narimani+CcvMgocoR2c+28235305103959730201.mp3
9.58M
گُنه کارَم . . .
ولے تو رو قلباً آقا دوستت دارم :)!
با پروفایل رهبر و سردار میای با الفاظ عارفانه و سنگین
مخ دختر مردمو میزنی
بعدش میگی:" خواهر من نمیتونم شمارو خوشبخت کنم شما لیاقتتون همچون شهید همته...شرمنده؛یاعلی"
باید بگم حقیقتا خاک بر سر خودت که هیچ...
خاک بر سر #غیرتت!
#هیچینگمبهتره...
#بقیشونگمخیلیبهتره...
حرفم اینه...
#فقط_ادعا_نباشیم
اگر عاشقیم... با تمام وجود عاشق باشیم...متعهد باشیم...پاک باشیم...
حق عاشق بودن رو ادا کنیم و به تقدسش احترام بزاریم:)✨
#هوس_عشق_نیست⛔️
#حســـــن_جان
ﻣﺜﻞ ﺯﻫﺮا ﺷﺪﻩ اي ﺑﻲ ﺣﺮﻡ و ﺻﺤﻦ ﺁﻗﺎ
ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺑﻮﺩﻧﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﺸﻬﻮﺩ اﺳﺖ
#ولادت_امام_حسن_مجتبی
#حُرّ
|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت51 سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم نیم ساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد زهر
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت52
از آخرین تماسمون ،حسام دیگه تماس نگرفت، دلشوره گرفتم ،ولی خودمو قانع میکردم به اینکه
حتمن اجازه نداره زنگ بزنه ،یا حتمن خطا خراب شده
دلشوره امانمو بریده بود
چند شب ،پشت سر هم خوابهای آشفته میدیم
با دیدن خوابها ،دلواپسی و دلشوره هام زیاد شد
یه روز صدای زنگ در اومد
چادرمو سرم کردم در و باز کردم
بابا بود
لباس مشکی به تن داشت
- سلام بابا جون
بابا: سلام دخترم
- اتفاقی افتاده؟
بابا: نه بابا جان، لباست و بپوش بریم جایی
( توی راه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ،مسیری که میرفتیم سمت معراج بود ،تپش قلبم شدت گرفت )
- بابا جون داریم میریم معراج؟
( بابا دستش اشکای چشمشو پاک میکرد
رسیدیم معراج و زهرا و مامان و اقا جواد با چند نفر دیگه هم بودن)
دلم نمیخواست از ماشین پیاده شم
دلم نمیخواست چیزی به من بگن
که نمیتونم باورش کنم
دست و پام میلرزید
بابا در و برام باز کردو زیر بغلمو گرفت
زهرا و مامان با دیدنم شروع کردن به گریه کردن
وارد یه اتاقی شدیم
یه تابوت وسط اتاق که با پرچم ایران تزیین شده بود
نشستم کنار تابوت
به عکس روی تابوت نگاه کردم
عکس حسام من بود
زبونم نمیچرخید
شروع کردم به پاره کردن پلاستیک دور تابوت
که بابا و زهرا اومدن جلو و نذاشتن باز کنم
منم جیغ میکشیدم
- برین کنار، مگه حسام من اینجا خوابیده نیست ،مگه این تابوت عشق من نیست ،چرا نمیزارین ببینمش ( بعد ها متوجه شدم که به خاطر پرتاب بمب ،سر حسام از بدنش جدا شده بود و به همین خاطر نمیزاشتن ببینمش)
حسامم بلند شو ،حسام نمیزارن صورت خوشگلت و برای آخرین بار ببینم
حسامم بهشون بگو ،من بدون تو میمیرم
اقای من مگه قول ندادی اتاقمونو رنگ بزنی ،
تو که بد قول نبودی عشق من
اینقدر عاشق رفتن بودی که حتی دلت نمیخواست پسرت و بغل کنی
حسام من بدون تو چیکار کنم، مگه قول نداده بودی منم همرات میبری
چقدر بی وفایی چقدر راحت فراموش کرد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁