🔅 #پندانه
✍ کلید مشکلاتت دست خداست، فقط کافیست او را صدا بزنی...
🔹«آدم» خطا کرد.
کلید: «رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ»
پس مورد عفو و بخشش قرار گرفت.
🔸«نوح» بین دشمنانش گیر افتاده بود.
کلید: «رب اني مغلوب فانتصر»
پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتیاش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند.
🔹«زكريا» پیر بود و همسرش هم نازا.
کلید: «رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ»
پس یحیی به او عطا گردید.
🔸«يونس» در تاریکی دریا و شکم ماهی تنها مانده بود.
کلید: «لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين»
پس نجات یافت.
🔹«ايوب» به مصیبت و بیماریهای سختی دچار شد.
کلید: «رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ»
پس از درد و رنج نجات یافت.
🔸«ابراهيم» در آتش افکنده شد.
کلید: «حسبنا الله ونعم الوكيل»
پس نجات یافت و پیروز گشت.
🔹«يعقوب» یوسف را از دست داده بود.
کلید: «إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه»
پس خداوند بعد از سالها یوسف را به او برگرداند.
🔸«محمد» صلیالله علیه وآله در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود.
کلید: «لا تحزن إن الله معنا»
پس بر آنها پیروز گشت.
🔹به پروردگارت اعتماد داشته باش، قفلهای زندگیات را خواهد گشود.
#آیه
#دعا
#قرآن
┅────────┅
حالتو اینجا خوب کن♥️⃝🌿
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/565772608Cf445c3084c
•┅••✾❀🌼◍⃟♥️🌸❀✾••┅
🔅 #پندانه
✍ همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه
🔹 کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که یک پسربچه است.
🔸پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از بزغالههای شما را بخرم.». کشاورز گفت: «اینها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
🔹پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سنت دارم. این کافیه؟». کشاورز گفت: «آره، خوبه».
🔸بزغالهها را به پسرک نشان داد. پسر قطار بزغالهها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای آنها بود متوجه شد چیزی داخل خانه بزغالهها تکان میخورد.
🔹یک بزغاله پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچکتر و ضعیفتر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند.
🔸پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.».
🔹کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل چهار تای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
🔸پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل میکرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه».
••💜⃟@halekhobbbbb ↶
┅────────┅
❤️🦋🪴
#پندانه
🌿
یک امتحانِ ساده براى ارزیابىِ خودتون:
🌼
جاى ساعت دیوارىِ خونتون رو عوض کنین؛
🕓
می بینید که تا ماه ها هنوز روى دیوار، ناخودآگاه دنبالش می گردین!!!
🍀
ذهنِ شما براى قبول و پردازشِ تغییرِ یک ساعتِ ساده و بى احساس،
نیاز به چند ماه زمان داره؛
پس انتظار نداشته باشید
تغییراتِ بزرگتر را در زمانِ کوتاه و بدون
مشکل قبول کند…
🌻
هرگز
هرگز
هرگز
نا امید نشیـد...🌱
🍃