#خاطره_نگاشت
#بزرگمردان_کوچک
🌿 خاطرهنگاشتی به نقل از مادر شهید دانشجومعلم داور محمدامینی
✍🏻⌝اوایل من هم دلم نمیخواست برود. آخر، سالها عشق گذاشته بودم پای آن پسرک تا به آنجا رسیده بود. وقتی جنگ شد و حرف جبهه را پیش کشید، خدا میداند به همه کاری متوسل شدم تا منصرفش کنم اما بعد که دیدم اگر مانع شوم بیخبر میرود، دلم رضا داد. پدرش اما سختگیرتر از من بود. داور میدانست اگر یک خار به پایش برود، پدرش دیگر اجازه رفتنش را نمیدهد.
هنوز دوران مدرسهاش تمام نشده بود. آن روز، با سر و وضعی متفاوت به خانه آمد و جگرم را سوزاند. پدرش خانه نبود. داور یک دستش را پارچه بسته بود و صورتش بی روح شده بود. با تعجب و البته ترسی پنهان پرسیدم: «این چیه بستی به دستت؟»
نگاهی به دستش و بعد به چشمهای منتظر من انداخت و پاسخ داد: «زخم شده؛ بستم که بابا متوجه نشه.»
داور آن روزها مسئول بسیج بود و برای رفتن به جبهه آموزش نظامی میدید. نمیدانم؛ نمیدانم چقدر با آن کلاشینکفها تمرین کرده بود و چندبار باز و بستهشان کرده بود که دستهایش زخم شده بودند! آخر مگر داور من چند سال داشت؟⌞
📌تهیه شده در کنگره ملی شهدای دانشجومعلم؛ دبیرخانه استان #تهران
🖇کنگره ملی شهدای دانشجو معلم
🆔 @halif_media