حال ____دل
گریستن زیر عبای پیامبر نیمه شب بود، زنی عرب سمت راستم نشسته بود و مردی هلندی سمت چپم و در فاصله
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
باران گرفت.
مادرم گفت: چه بارانی می آید.
پدرم گفت: بهار است و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.
لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.
پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان دادو تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند
و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند
و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.
پیامبر کلیدی برایمان آورد ؛ اما نام او را که بردیم، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد؛
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست....
برگرفتهازکتاب #امروزپیامبریازخانهماردشد🌾
#نوشتهعرفاننظرآهاری🖋
#میلاد_پیامبر_اکرم ص
#حال_دل
@halle_dell