eitaa logo
همگــ👣ـام باشهدا
122 دنبال‌کننده
970 عکس
97 ویدیو
38 فایل
شہدا!! هواے دلم...باران نگاهتان را مے خواهد...مے شودبرمن ببارید؟! هواے دلم کہ پرشود ازباران نگاهتان...من نیزچون شمالایـ🕊ــق خواهم شد...🙂 📜اینجاییم تا همگام شویم با خوبان درگاه حق.... خــادم الشـ♡هـدا @yavar_noor313💭 🍂کپی ازمطالب کانال باذکر📿حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
موضوع امروز کانال 👇 همراهی مون کنید🌺♥️
همگــ👣ـام باشهدا
موضوع امروز کانال 👇 #معرفی_کتاب همراهی مون کنید🌺♥️
سلام به همه همسنگر های شهدایی 😍 همونطور که که گفتم امروز موضوع کانالمون با عنوان هست شما هم میتونید کتاب های مورد علاقتون رو به ما معرفی کنید تا در کانال با نام خودتون قرار داده بشه☺️ ایدی🙈 @kz_jaber26
1576661694847AsiFDw6gVeKSm3Lz9J8jXZOlctENWhba.pdf
2.42M
💠 روایتی از زندگینامه شهید سپهبد صیاد شیرازی 😉 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 @ham_gam
امپراطوری وحشت.pdf
5.51M
📗کتاب امپراطوری وحشت " ساواک " 😋 😁 @ham_gam
📚موضوع مرتبط: #شهید_محمودرضا_بیضایی #شهید_مدافع_حرم #معرفی_کتاب #تو_شهید_نمی_شوی 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت #10_29 #jihad #martyr
•~بِسمِ رَّبِ الشُهَدا وَ الصِدیقین... ••• خط در عطش می‌سوخت و به علت تاریکی هوا هم ، عقب رفتن کاری دشوار و ناممکن بود. بالاخره با اصرار زیاد ، از برادر سلسله پور اجازه گرفتم که بروم عقب و برای بچه‌ها آب بیاورم. دوان دوان چند کانال و میدان مین را رد کردم. هنوز منطقه زیر آتش دشمن بود! بوی حاصل از انفجار ها ، فضای منطقه را پر کرده بود... در آن تاریکی به هر صورت که بود آخرین کانال را هم رد کرده و رسیدم به آخرین سدّ راه ؛ آن هم میدان مین!!! از مسیر معبر راه را گرفته و رفتم. مسافتی را رفته بودم که متوجه شدم طناب معبر بر اثر انفجار خمپاره قطع شده و باد هم طناب را این طرف و آن طرف برده است... دقایقی به میدان مین خیره شدم اما مثل اینکه قرار بود آن شب را در عطش بسوزیم... راه عقب را مأیوسانه در پیش گرفتم و برگشتم به خط. آن شب را همه در عطش گذراندند ؛ به یاد کربلا...🌹 @ham_gam🕊️
کتاب آقا مصیب به همت محمود قاسمی نویسنده حوزه دفاع مقدس بر گرفته از زندگی نامه و خاطرات شهید مصیب مجیدی منتشر و در اختیار علاقمندان قرار دارد. 📚مناسبت مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
🌿نام کتاب: رفاقت به سبک تان‍💘‍ک 🌿ژانر: 🌱 ، 😂 🌿نویسنده:داوود امیریان🌹 🌿انتشارات:دفتر ادبیات و هنر مقاومت✒️ 🔺یک داستان از کتاب 📌جیره قاطر 🥟 بالای ارتفاعات بودیم. چند روز می‌شد که باران شرشر رو سرمان می‌ریخت⛈ . راه‌ها خراب و تدارکات نمی‌توانست غذا بیاورد🥘.سه روز گرسنگی کشیدیم تا این‌که فکری به ذهنم رسید.🧠 _ بچه‌ها فهمیدم. آن گونی نان که برای قاطر مان کنار گذاشتیم یادتان است؟ فریدون از جا پرید :«آخ جان! من رفتم بیاورم اش.»گفتم « صبر کن. نوری، تو برو چشم‌های قاطر را با چیزی بگیر عمل جنایت‌کارانه تان را نبیند! » نوری خندید و دنبال فریدون رفت.🚶‍♂ چند دقیقه بعد فریدون و نوری با گونی نان برگشتند. تکه‌های کپک‌زده و خشک نان را ریختیم تو سفره و به ضرب و زوری چای شیرین شروع کردیم به خوردن. یکهو از لای نان یکی از بچه‌ها مو درآمد. حالم بهم خورد.🤢 گفتم « بچه‌ها می‌دانید این چیه؟ یک تار از سبیل قاطره! » بچه‌ها خندیدند. چای از دهان و دماغ نوری زد بیرون.🤦🏻‍♀😄 فریدون گفت « بچه‌ها اگر قاطر می‌فهمید که غذایش را می‌دزدیم نفری یک جفتک نثارمان می‌کرد و بعد قهر می‌کرد و از گردانمان می‌رفت! » خندیدیم و خوردیم. خیلی مزه داد!😂😂😂 📚 🌱 ♥️ ✌️🏻