#قسمت_دهم
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویا قسمتم بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد .با این چشم های محجوب و پر جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد.عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم می شود همه ی زندگی .چشم هایی که تا وقتی می خندید ،همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق این چشم ها شدم .آسمان چشم هایش را دوست داشتم .گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی .نیم ساعتی از صحبت هایمان گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شده بود.بیشتر او صحبت می کرد و من گوش می کردم ،یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب می دادم. انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود پرسید:«شما سوالی نداری؟؟اگه چیزی براتون مهمه بپرسید».برایم درس خواندن و کار مهم بود،گفتم :«من تازه دانشگاه قبول شدم ،اگر ازدواج کردیم ،شما اجازه میدید ادامه تحصیل بدم و برم سر کار؟؟».حمید گفت:«مخالف درس خوندن شما نیستم .سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون اما نمیخوام به زندگی لطمه وارد بشه. گفتم :« مطمئن باشید من به بهترین شکل ،جواب این اعتماد شما رو میدم ، راجع به کار هم اگه محیط مناسبی بود می رم ،ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن ،قول میدم دیگه نرم ».اکثر سوال هایی را که حمید پرسیده بود را نیازی ندیدم من هم بپرسم .از بس ننه در این مدت از حمید حرف زده بود که جواب همه را می دانستم .مسأله ای من را درگیر کرده بود،مدام در ذهنم بالا پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ،بلاخره دلم را به دریا زدم و گفتم.....
#داستان_دنباله_دار
🕊️|@ham_kalam