📖 #معرفی_کتاب
💠عامر به صدای پای اسب های حسین سرچرخاند و با دیدن او پا به فرار گذاشت.حسین از اسب پیاده شدو محمد را در آغوش گرفت.خیالت راحت،عبدالله.محمدمان در آغوش دایی اش جان می دهد...
عبدالله گفت:«از آنچه می بینی،به من هم بگو،زینب!»
زینب برای فرار از پاسخ،دلش خواست خود را به خانه ی کلثوم برساند و در آغوش او به سیری دل گریه کند.خوشبختانه عبدالله ناگاه به سوی پیرهن امانتی رفت و برش داشت و خوب نگاهش کرد.دستش را با حیرت از توی پارگی ها رد کرد و قد آن را برانداز کرد و رو به زینب چرخید و پرسش گر نگاه کرد.زینب گفت:«یادگار مادرم است!»
عبدالله باز به پیرهن خیره شد.گفت:«اما تو از مادرت یادگارهایی دیگر داری!این پیرهن از چندجا پاره پارچه اش بسیار ارزان...»
زینب دور از انصاف دید که عبدالله در ابهام بماند.هرچند می دانست با شرح آنچه از پیرهن به عبدالله می دهد،امیدی را که از فکر بازگشت او از سفر در دلش ایجاد شده،نقش بر آب می کند.گفت:«مادرم گفت این پیرهن نزد تو امانت باشد تا روزی که حسین آن را طلب کند!»
عبدالله همانطور که پیرهن را تا می زد،پرسید:«یعنی پس از این همه سال آن را طلب نکرده؟»
زینب سر تکان داد که نه...
💢 بخشی از کتاب #احضاریه نوشته علی مؤذنی
◦◉✿📚#همدم📚✿◉◦
◦◉✿همراه دانش آموزان معارف✿◉◦
🆔 @amoozeshmaaref