eitaa logo
همه چیزستان
6.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
11 فایل
راه ارتباطی با مدیر کانال @hassani313 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3401843068Cd77c8892ca
مشاهده در ایتا
دانلود
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆🤔صحبت های شنیدنی شیخ قمی: اسرائیل میخواست با حفر تونل به پیکر مطهر امام حسن عسکری (ع) برسد و DNA ایشان را بدست بیاورند تا امام زمان (عج) را پیدا کنند و شهید کنند 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
❌ ترامپ : تازمانی که ایران موشک های خود را بطور کامل کنار نگذارد با آن‌ها هیچ مذاکره ای نخواهم کرد. بابا اونا هوار می کنند ، خلع سلاح بشید و بیایید بعد مذاکره کنیم ، بعد اینجا اینا چهار دست و پا میرن که بیا قبولمون کن ، ما را هم آدم حساب کن 👈خاک بر سر بی غیرت تان😡 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥صحبت های جدید هادی چوپان: سال ۲۰۱۵ یکی از کشورای عربی بهم ۱۱ میلیارد تومن پیشنهاد داد تا برم برا کشور اونا مسابقه بدم٬ با اون پول اون موقع می‌تونستم یه کوچه کامل توی ایران بخرم، ولی دیگه محبوب نبودم 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
این منظره فوق العادهاس از کویر تا کوهستان لطافت ماسه تا ضخامت سنگ 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
🔴 تأثیر غذای فست فودی بر مغز 💠 افسرده می‌شوید 💠 بیش فعال می‌شوید 💠 سریعتر غذا می‌خورید 💠 دچار اضطراب می‌شوید 💠 دچار زوال عقل می‌شوید 💠 یادگیری‌ تان کاهش می‌یابد 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 پیش بینی دکتر خوش چشم از اغتشاشات برنامه ریزی شده در بهار و تابستان 1404... 👌 مردم هوشیار باشید از ما گفتن 😡 خاااک بر سر اونایی که با رأی اشتباه در گناه این جماعت منافق تا قیامت شریک شدن 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🔵 خرافات و جادو جمبل در فوتبال ایران‼️ 🔹بعد از اعلام پنالتی برای تیم نیکاپارس چالوس در لیگ دسته دو توسط داور، مربی ایرانجوان بوشهر مایعی را پشت دروازه ریخت؛ در نهایت پنالتی نیکاپارس گل می‌شود و دو‌تیم باهم درگیر می‌شوند در آخر میزبان ۳ بر ١ ایرانجوان را شکست می‌دهد😐😂 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کتک‌کاری نمایندگان پارلمان گرجستان، یک نماینده را راهی بیمارستان کرد😐 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیشگویی فوق العاده‌ی مرحوم آیت‌الله سیدعلی قاضی در مورد آینده انقلاب اسلامی 🔹 مرحوم آیت‌الله سیدعلی قاضی از بزرگترین مراجع و علمای تاریخ ، فرمودند: بعد از امام خمینی و در زمان نایب ایشان (آیت‌الله خامنه‌ای)، اتفاق خواهد افتاد. ✍ پیشگویی مرحوم آیت‌الله سید علی قاضی درباره‌ی سرانجام و اتصال به قیام علیه‌السلام بعد از نائب امام خمینی رحمةالله علیه / پخش شده از شبکه قرآن از زبان مرحوم آیت الله ناصری از بزرگترین عرفای عصر حاضر (در تاریخ ۹۷/۰۳/۱۳) ✍ ، رسانه‌های مزدور داخلی و خارج‌نشین فارسی‌زبان و احمق‌های پیگیر این شبکه‌ها و کانال‌های آمریکالیس، هر چقدر که می‌خواهند تقلا بزنند؛ این قطعا به اوج خود یعنی متصل خواهد شد. 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت بیستم ▫️هوا گرم بود، تا چشم کار می‌کرد آب و گِل بود و تمام
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت بیست و یکم ▫️به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم:«من میخوام فراموشش کنم!» ▪️میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد:«تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش می‌کردی!» ▫️انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم هم‌کلامش شوم، دلم می‌لرزید که دوباره طفره رفتم:«به ابوزینب نگو،خجالت میکشم!» ▪️اما او نقشه‌اش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامه‌ای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود،با صدای بلند تکرار کرد:«یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره!خیلی هم جذاب و هیجان‌انگیزه!» ▫️سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد:«مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه،همین!» ▪️او خودش می‌گفت و می‌برید و می‌دوخت و لباسی که از کار در آورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشه‌اش پیش می‌رفتم. ▫️بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگی‌اش سربه‌سر همسرش گذاشت:«یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده!» ▪️ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد: «کجا گیر افتاده؟» ▫️نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمی‌آمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد: «تو چادر ما!» ▪️با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد: «اون رفیق ایرانی‌ات، مهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم.» ▫️ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد: «من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟» ▪️نمی‌توانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا می‌کرد: «نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمی‌کنه. می‌خواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد.» ▫️حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه می‌رفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمی‌اش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد: «دلم براش تنگ شده باید ببینمش!» و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت. ▪️از اینکه بی‌دردسر طرح‌مان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد: «شب نشده پیداش می‌کنه!» ▫️حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری می‌شد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستاره‌باران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید. ▪️ساعت از ۹ شب گذشته و می‌خواستیم برای استراحت به یکی از موکب‌های مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!» ▫️محکم‌تر از همیشه صدا می‌رساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربی‌مان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد: «بفرما!» ▪️ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم می‌کرد، می‌دید دستانم چطور می‌لرزد. ▫️ابوزینب او را معرفی کرد و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کرده‌ام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم. ▪️سرش پایین بود، نگاهش روی زمین می‌چرخید و با همان نگاه سربه‌زیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را می‌داد و نمی‌دانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بی‌مقدمه شروع کرد: «همسر من و دوستش می‌خوان از تو تشکر کنن!» ▫️مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی می‌زد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید: «این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید!» ▪️کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلک‌زدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد. ▫️انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمی‌خواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانی‌اش خیس عرق شد... 📖 این داستان ادامه دارد...