eitaa logo
همه چیزستان
6.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
11 فایل
راه ارتباطی با مدیر کانال @hassani313 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3401843068Cd77c8892ca
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🟡 سازمان لیگ در دیدار دو تیم پرسپولیس و سپاهان که از ساعت ۱۵ روز جمعه ۲۸ دی در ورزشگاه امام خمینی شهر اراک برگزار می‌گردد، سهم هر تیم ۴ هزار و ۴۰۰ تماشاگر است (۴ هزار تماشاگر مرد و ۴۰۰ تماشاگر زن) 🔺محل استقرار بانوان تماشاگر در مناسبترین سکوهای ورزشگاه (پشت نیمکت دو تیم) است و قیمت بلیت مسابقه نیز ۲۰۰ هزار تومان است که از فردا بعد از ظهر سامانه بلیت فروشی فعال می‌شود 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
📸⚪️توئیت جدید وحید شمسایی 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
📌 جناب پزشکیان در چابهار فرموده‌اند: در خارج فکر می‌کنند که در فلان کار را بکنند ما در اینجا دنبال درست کردن یک راه ساده هستیم! ✍ این سخنان عجیب و البته نصایح مفید و حکیمانه‌ی دکتر پزشکیان، همزمان با در آمریکاست! کاش که جناب پزشکیان، مشاوران خود، مدیران ارشد و میانی خود را تغییر می‌داد و این به اصطلاح غربزده و آمریکالیس را کنار می‌گذاشت تا کمی بهتر با واقعیات غرب آشنا میشد! ‼️ تیم پیشرفته‌ی آتشنشانی ثروتمندترین ایالت آمریکا، از کیف زنانه برای خاموش کردن آتش استفاده نکند، مریخ نوردی پیشکش! ✍ جناب آقای پزشکیان؛ 🔹 اول اینکه، شما دیگر یک فرد و یا مسئول عادی نیستید، بنابراین باید خیلی مراقب حرف زدن خود باشید! شما از جایگاه ریاست جمهوری اسلامی ایران صحبت می‌کنید نه یک شهروند معمولی در یک جمع دوستانه یا خانوادگی! کشوری که بعد از سیصد سال تحقیر به دست غربی‌ها (همان خارج مدنظر شما) و با وجود ۴۵ سال تحمیل جنگ و تحریم و فشار و تهدید، اکنون در پزشکی، نانوتکنولوژی، هسته‌ای، هوافضا، امنیت، موشکی، جزء چند قدرت اول دنیاست و به سرعت در حال پیشرفت است. 🔸 دوم اینکه، در همین خارج مدنظر شما، بهترین و پیشرفته‌ترین شهرها و محله‌های ، چند روز است که در حال سوختن است و امکانات اولیه‌ی اطفاء حریق را ندارند! پس لطفاً خودتحقیر نباشید و این خارج مفلوک را، کمتر به رخ ملت بزرگ و مقتدر ایران بکشید. 🔹 سوم اینکه، این خارج مدنظر شما، تجربه‌های بسیار خوبی برای پیشرفت، جهت ارائه به ما ایرانی‌ها دارد! مشروط بر اینکه، ابتدا به اعتماد کنید، به او میدان بدهید، از نخاله‌های مزدور کمتر استفاده کنید و دولت خود را به دست نسپارید! فردی که سالها در امور اجرایی کشور، امتحان پس داده و همیشه ناکام بوده، لاکچری زندگی میکند و درد مردم را نچشیده، نمیتواند فهمی از مشکلات داشته باشد و راهکاری ارائه دهد! 🔸 چهارم اینکه، باید یک بار برای همیشه خودتان و جریان حامی تفکر شما و دوستان‌تان بفهمید؛ دعوای ایران و آمریکا، یک دعوای معمولی نیست! این یک درگیری تمدنی است. آنها با مشکل دارند. آنها با روحیه‌ی استقلال‌طلبی و ذلت‌ناپذیری ایرانی‌ها مشکل دارند! آنها به نزدیکترین متحدین خود نیز، چشم طمع دارند! آنها هیچ کمکی به شما نخواهند کرد و اصولا قصدشان به زانو درآوردن شماست. آنها نبرد خود با ایران را، و میدانند؛ بنابراین، ابتدا شرایط درست و دقیق تحولات جهانی و منطقه‌ای را بفهمید، سپس از و معامله با دشمنان خونی ملت ایران دم بزنید و از هر بهانه‌ای برای خودتحقیری کشور خود، استفاده نمایید! ✍ این گفته‌ی خود غربی‌هاست که نبرد با ایران را، یک نبرد تمدنی میدانند و به صراحت می‌گویند که یا جهان تداوم هژمونی آمریکاست، یا پذیرش قدرت‌های نوظهور جهانی نظیر ایران! ‼️ ریچارد مورفى معاون پیشین وزیر خارجه آمریکا در گزارشى خطاب به نمایندگان کنگره گفت: «پدیده‌‌ی ایران دیگر فقط یک مسئله استراتژیک متعارف نیست، مسئله امواجى است که این انقلاب پدید آورده و بنیان‌هاى معاصر کاپیتالیستى و سوسیالیستى غرب را به لرزه انداخته» ‼️ جورج شواتز وزیر سابق دارایى امریکا نیز اعلام کرد: «انقلاب اسلامى خطرناک‌ترین دشمن مشترک در سرتاسر تاریخ آن است» ✍ بنابراین، دشمنان و ، اقدام به نبرد سخت و جنگ تمام‌عیار علیه نظام نوپاى جمهورى اسلامى نموده‌اند؛ اما توطئه‌ها، ترورها و بمب‌گذاری‌هاى کور، هاى ناموفق، راه انداختن تحمیلى ۸ ساله علیه جمهورى اسلامى، ایجاد گروه‌های متعدد تکفیری، تروریستی و تجزیه‌طلب، جنگ رسانه‌ای سنگین و ده‌ها طرح دیگر، باعث ناامیدى آنان از جنگ سخت و روى آوردن به جنگ نرم شده است. 📌 آقای پزشکیان، لطفا کمی، فقط کمی شرایط را درک نمایید و مثل کودکان ده‌ساله سخن نگوئید! 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت هجدهم ▫️اما همین خبر و یادآوری آن شب برای عصبی‌تر کردن عام
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت نوزدهم ▫️کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چند لحظه فقط نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که تا آن روز شبیهش را ندیده بودم و انگار باور کرد چیزی برای از دست دادن ندارد که شبیه ماری زخم خورده، زهرش را پاشید: «عاشق اون پسره شدی که منو پس می‌زنی؟» ▪دیگر مجازاتش از یک کشیده گذشته و نمی‌دانستم جواب اینهمه بی‌حیایی و بی‌رحمی‌اش را چطور بدهم که خیره به چشمانش، دنبال کلمه‌ای برای کوبیدن بر دهانش می‌گشتم و سرانجام با صدایی شکسته حرف دلم را زدم: «یادته روزهایی که تو فلوجه گیر افتاده بودم؟پدرم التماست می‌کرد بیای فلوجه و من و مادرم رو با خودت از شهر ببری ولی تو از ترس جونت منو تنها گذاشتی و رفتی آمریکا! ادعا می‌کردی عاشق منی ولی حاضر نشدی حتی روزهایی که تردد تو فلوجه آزاد بود، من رو نجات بدی!» ▫با چشم خودم دیده بودم آن جوان برای نجات یک دختر غریبه بر لبۀ تیغ مرگ راه می‌رفت؛ می‌دانست ممکن است اسیر شود و اگر می‌فهمیدند از نیروهای ایرانی است، به مرگش راضی نشده و با وحشتناک‌ترین روش‌ها زجرکشش می‌کردند اما مردانه به میدان خطر زده بود که صادقانه شهادت دادم: «تو به خاطر من حاضر نشدی تا فلوجه بیای ولی اون برای نجات من...» ▪و پیش از آنکه شرحم به آخر برسد ابوزینب رسید. نیاز به هیچ توضیحی نبود که عامر روبرویم ایستاده و چشمان من غرق بغض و نفرت بود و همین صحنه، کافی بود تا ابوزینب رو به عامر صدایش را بلند کند: «چرا دست از سر این دختر برنمی‌داری؟ چی از جونش میخوای؟ برو دنبال زندگی خودت!» ▫اما همان حرف‌های آخرم عامر را دیوانه کرده بود که با صدای بلند خندید و در پاسخ ابوزینب حرفی زد که از خجالت دنیا روی سرم خراب شد:«من میرم دنبال زندگی خودم ولی تو به فکر این دختر باش که عاشق رفیق ایرانی‌ات شده!» ▪نمی‌دانستم نقشی از خطوط به‌هم ریختۀ چشمانم خوانده یا فقط می‌خواهد آزارم دهد و هر چه بود،دردناک‌ترین روش را برای شکنجه معشوقه قدیمی‌اش انتخاب کرده بود. ▫️ابوزینب هم فهمیده بود کار جنون عامر از یک کشیده گذشته که با هر دو دست، یقۀ لباسش را چنگ زد و حکمش را صادر کرد:«والله اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی...» ▪️دیگر نمی‌فهمیدم ابوزینب چه می‌گوید که عامر با همین چند کلمه قلبم را متلاشی کرده و نفسم را گرفته بود. دلم می‌خواست یکبار دیگر او را ببینم و حالا حرف عامر طوری دلم را زیر و رو کرده بود که حالم از همه چیز حتی احساس خودم به هم می‌خورد. ▪ابوزینب با فشار دست، عامر را به سمت انتهای کوچه هُل می‌داد و نمی‌خواست صدایش بیش از این بلند شود که در گلو فریاد می‌کشید تا عامر حرفی نزند و به‌خدا من دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید تا بلاخره از میدان دیدم ناپدید شد، ابوزینب برگشت و من در خلوت ماشینش در خودم فرو رفتم. ▫خجالت می‌کشیدم سرم را بالا بگیرم یا کلمه‌ای بگویم و او حال دلم را خوب می‌فهمید که پس از دقایقی سکوت و همین که وارد جاده فلوجه شدیم، شروع کرد:«مهدی اونروز رفته بود برای شناسایی، قرار بود قبل از غروب برگرده اما تا آخر شب ازش خبری نشد.تو فرماندهی همه نگرانش بودیم و تقریباً مطمئن شدیم گرفتار شده تا بلاخره برگشت.» ▪از به‌خاطر آوردن لحظه بازگشت رفیقش، لبخندی زد و به شیرینی ادامه داد:«ما فقط صورتش رو می‌بوسیدیم و می‌گفتیم خدا رو شکر سالمی اما اون گفت کار شناسایی طول کشیده و هیچی از این قصه نگفت.» ▫در سکوتی ساده چشمم به زمین‌های کشاورزی اطراف جاده بود و دوباره هوایی حضورش شده بودم که دلم بی‌هوا می‌لرزید. ▪ابوزینب نفس بلندی کشید و شاید او هم از حرفهای عامر دلش سوخته بود که آهسته نجوا کرد:«بیشتر از یک ساله مهدی رو میشناسم. از نیروهای حاج قاسم و از بهترین رفیقای منه! اهل نماز شب و دعا و قرآنه و هروقت فرصتی پیش میاد میره کربلا زیارت. شجاعتش بین بچه‌ها معروفه اما دیگه فکر نمی‌کردم همچین کاری کنه!» ▫به‌قدری بی‌ریا از رفیقش می‌گفت که دلم میخواست به او بگویم فرصتی برای دیدارمان فراهم کند و با اینهمه تهمتی که عامر به من و او زده بود، دیگر مجالی برایم نمانده و همین حسرت باعث میشد بیشتر از عامر متنفر شوم. ▪مطمئن بودم دیگر او را نخواهم دید و باید فراموشش می کردم اما هر چه می‌کردم خاطرش از خیالم نمی‌رفت و حتی نمی‌توانستم به کس دیگری فکر کنم. ▫حالا سه سال از آن روزها سپری شده و من با پای خودم به خوزستان آمده بودم و خبر نداشتم در همین سفر، دوباره او را خواهم دید. ▪صدای اذان همچنان از بلندگوی ماشین سپاه بلند بود و من در تیزی تیغ آفتاب سرِ ظهر شادگان، با چشمان پریشانم دنبال او می‌گشتم. ▫گفته بود بعد از نماز برای بردن این کودک بیمار به چادر ما بازخواهد گشت و در انتظار همین لحظه آن هم بعد از سه سال، جان من داشت به گلو می‌رسید... 📖 این داستان ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارگ تاریخی بم با بیش از دوهزار و پانصد سال قدمت_استان کرمان چهارشنبه تون عالی ازخدا براتون یک روز زیبا و سرشاراز موفقیت همراه با دنیا دنیا آرامش سبد سبد خیر و برکت بغل بغل خوشبختی و یک دنیا عاقبت بخیری و یک عمر سرافرازی خواهانم🌺 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 علیه‌السلام 📌 علی علیه‌السلام را با چهار چیز یاری کنید. 🎙 حجت الاسلام 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
سفیده تخم مرغ👇 ✍️یکی از موثر ترین روش های درمان تاول سوختگی در منزل استفاده از سفیده تخم مرغ است. آغشته کردن سفیده تخم مرغ به محل سوختگی باعث کاهش درد و جلوگیری از تاول زدن می شود 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی بره تو این خونه گم میشه نفهمیدم چی به چیه 🤯😂 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت نوزدهم ▫️کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چن
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت بیستم ▫️هوا گرم بود، تا چشم کار می‌کرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمی‌دانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟ ▪️دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد:«حالت خوب نیس؟» ▫️شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم. ▪️دلم می‌خواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سال‌ها ردّ زخم زبان‌های عامر از دلم نرفته و هنوز می‌ترسیدم حرفی بزنم که با نفس‌هایی بریده بهانه چیدم:«چشمام سیاهی میره!» و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم می‌چرخید و آوار خاطره خانه‌خرابم کرده بود. ▫️نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمی‌دانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم! ▪️سال‌ها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمی‌فهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟ ▫️تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم می‌کرد و یعنی همین‌ها برای عاشق شدنم کافی بود؟ ▪️در این سال‌ها خیال می‌کردم به خاطر فداکاری‌اش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، می‌فهمیدم بیمارش شده‌ام. ▫️از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، می‌خواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود. ▪️از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو می‌کردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا می‌دیدم هر بار دیدنش، عاشق‌ترم می‌کند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم. ▫️بی‌توجه به نسخه‌ای که نورالهدی بی‌خبر از حال خرابم برای درمان سرگیجه‌ام می‌پیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر می‌رفتم، چند کلمۀ درهم گفتم: «یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش.» ▪️با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد. ▫️مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیره‌ام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد: «اومدم بچه رو ببرم.» ▪️نورالهدی نمی‌دانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند: «الان بچه رو میارم!» ▫️از همان چشمان سربه‌زیرش، نجابت می‌چکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد. ▪️طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که به‌سرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانه‌هایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگی‌ام حیرت کرده است. ▫️با قدم‌هایی که از پریشانی به هم می‌پیچید از چادر فاصله می‌گرفتم و به خدا التماس می‌کردم کمکم کند که نمی‌خواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظه‌ای فکرش پیش من نیست. ▪️در فاصله‌ای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بی‌اراده نگاهم تا چادر می‌دوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانواده‌ها می‌رود. ▫️صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمی‌دیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدم‌های بی‌رمقم به سمت چادر برگشتم. ▪️نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد: «یدفعه کجا رفتی؟» ▫️خودم نمی‌دیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد: «از چیزی ترسیدی؟» ▪️طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینه‌ام مقاومت کنم و یک جمله بی‌هوا از دلم پرید: «خودش بود!» ▫️نفهمید چه می‌گویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم: «این آقایی که الان اومد.» ▪️لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید: «مهدی؟» و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشه‌های عشق روی لحنم نشست: «کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم!» ▫️از درماندگی‌ام دلش به درد آمده بود؛دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست: «دوسش داری؟» ▪️سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان می‌کَندم: «نمی‌دونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش..» ▫️همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشوره‌ام را به شیرینی داد: «می‌خوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟»... 📖 این داستان ادامه دارد...
اگر میخواهید ازشر چربی های شکم خلاص شوید صبحانه نان سبوس دار بخورید این نان همچنین سبب تمرکز،دقت عمل و شادابی نیز میشود. ‎ 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹لوبیاپلو 🥩🍚 باگوشت تکه ای 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313