eitaa logo
همدانستان
543 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
323 ویدیو
11 فایل
هم داستان برای تعالی همدان وب سایت پایگاه خبری تحلیلی همدانستان www.hamedanestan.ir برای ارتباط با ما @sarbaz311
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خاطرات مردم همدان از حاج قاسم سلیمانی «خاکی و بی آلایش» در منطقه‌ای به نام خالطی، قرار شد اسرای سوری با نیروهای تکفیری تبادل شوند. دیدم حاجی خودش می‌رفت بچه‌ها و وسایل مردم را از آن طرف می‌آورد. حاجی به محض شنیدن صدای اذان، نماز را می‌خواند و بعد از آن، جلسه را ادامه می‌داد. توفیقی بود تا به امامت سردار سلیمانی نماز جماعت بخوانیم. در نماز خیلی با خدا انس می‌گرفت و اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد. در قرارگاه مثل سایر بچه‌ها روی موکت می‌نشست و هیچ وقت تنهایی غذا نمی‌خورد. با رزمندگان هم سفره می‌شد و کم غذا می‌خورد. می‌گفت: "دعا بخونین که با روضه‌خونی و دعا گره‌ها باز میشه. " یکی از بچه‌ها مداحی می‌کرد و روضه حضرت زهرا(س) رو می‌خوند. حاجی اعتقاد عجیبی به اهل بیت (ع) و روضه داشت. ✍ مدافع حرم همدانی 📚 برگی از کتاب « » در ایتـــــــا و تلگــــــرام به بپیوندید👇 🇮🇷 @hamedanestan
‍ 🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «عروسی ام بود؛ اما...» صبح بود و چشم‌هایم گرم خواب؛ اما اضطراب داشتم که بروم آرایشگاه. در خواب و بیداری صدای خبری را که از پذیرایی می‌آمد، شنیدم: "سردار قاسم سلیمانی به فیض شهادت نائل آمد." از شنیدن خبر گیج و مبهوت، خودم را کشاندم بیرون اتاق. یک "شهید" زیر عکس زیبا و غرورآفرینش خورده بود و من ضربان قلبم را حس می‌کردم. با ناباوری از مادرم پرسیدم: "خبر واقعا درسته؟" نگاه غم آلود و سر تکان دادن‌هایش تن یخ کرده‌ام را به آتش می‌کشید. من بودم و دنیایی از سکوت در اعماق قلبم. بغض گلویم را چنگ می‌زد و افکارم آشفته بود. پی‌درپی از آرایشگاه زنگ می‌زدند که عروس خانم کجایی؟ دلم می‌خواست همه چیز را لغو کنم. نگاهم به صورت ناراحت و حیرت‌زده نامزدم افتاد که روز دامادی‌اش بود. چیزی که در دل‌هایمان می‌گذشت یکی بود. با ماشین بدون گل راهی آرایشگاه شدم. بغضم بیشتر و بیشتر می‌شد، نمی‌گذاشتند اشک بریزم. می‌گفتند آرایشتت را به هم می‌ریزی. دوست نداشتم کسی برایمان شادی کند و دست بزند و کِل بکشد. با همه اطرافیانم صحبت کردم. سفارش کردم و حتی بحث کردم سر اینکه خون سردار و مدافع‌ها بیهوده نریخته و باید حرمت نگه داریم. دلم می‌خواست جای همه می‌بودم الا خودم! فقط همسفر روزهای آینده‌ام حالم را می‌دانست و به جای آهنگ و ترانه برایم روضه علمدار می‌خواند. من زیر چادر سفیدم اشک می‌ریختم؛ دلم پیش خانواده و مهمان‌های منتظر در سالن بود. وقتی رسیدیم با صلوات استقبال کردند. بغض دیگر امانم نمی‌داد. به سختی کنترلش می‌کردم. مراسممان بوی سردار می‌داد و مداح جلسه برایش مدح خواند و از فضایلش گفت. بعد از مراسم، تنها جایی که آراممان می‌کرد مزار شهدا بود. حس یتیم شدن، سنگین بود و هست و من هنوز هم باورم نشده که سردار نیست! ✍ فاطمه عسگری 📚 برگی از کتاب « » جان‌فدا در ایتـــــــا و تلگــــــرام به بپیوندید👇 🇮🇷 @hamedanestan