🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
💥 فصل اول
حوری موری ممنوع!
قسمت 1⃣
سید یاسر حسینی
دایی همسر شهید
یک روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم. جلوی خانهاش دیدم یه جوان ریشوی علیهالسلام میپلکد. موتور را گذاشتم روی جک و رفتم جلو. خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد. با هم سلام علیکی کردیم. پشت سرش پدرو مادرش بیرون آمدند و رفتند. فضولیام گل کرد:
« کی بودن. »
- « اومده بودن خواستگاری زهرا. »
+ « این پسره ؟!.... زهرا. »
توی کتم نرفت. نه هیکل داشت، نه سر و رو، نه تیپ. باورم نمیشد از خواهر زادهام بله بگیرد. زهرا خیلی سر تر بود. این وصلت را حماقت محض میدانستم. گذشت تا شب عقدشان. دیدم اصلاً اهل رقصیدن نیست، نچسب است، کناره میگیرد. تو دلم گفتم که این هم نانکره خور است، بلد نیست بیاید در جمع جوانها و خودش را با ما وفق دهد.
توی رفت و آمدها دیدم نه، آن قدرها هم بچهی بدی نیست، اهل بگو بخند و شوخی است؛ اما تا من و زنم وارد خانهی خواهرم میشدیم، سرش را زیر میانداخت و با یک احوال پرسی خشک و خالی میزد به چاک. خیلی بهم بر میخورد. یعنی چه؟ ناسلامتی مهمانی گفتهاند، بزرگتری گفتهاند، کوچکتری گفته اند! این دیگر چه ادا اطواری است؟
تا اینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت:
« داداش قدمت روی چشم؛ ولی از این به بعد اگه خواستی بیای خونهمون به زنت بگو چادر سر کنه؛ این جوری آقا محسن معذبه! »
گفتم:
« چشم »
وگوشی را قطع کردم. قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم. مدتی گذشت. دلم طاقت نیاورد نروم خانهی خواهرم. به زنم گفتم:
« یه چادر بنداز توی کیفت که اونجا بندازی رو سرت به قبای دامادشون بر نخوره! »
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣
دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد؛ ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد. نشست و کمی باهم خوش و بش کردیم! ولی با هم اخت نشدیم. همیشه یک تسبیح گِلی دستش بود. گفتم:
« آقا محسن، هی با این تسبیح چی میگی لب میجنبونی؟ »
به خودم میگفتم اگر به من بود، این سی و سه دانه را ظرف دو دقیقه قرش میدادم میرفت؛ صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است.
« دارم برای زمین ذکر می گم! »
تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بیرون بزند، گفت:
_ « روی این زمین میخوابیم، راه میریم، نباید مدیونش بشیم! »
در دلم به ریشش خندیدم.
خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگه چه صیغهایه که از خودتون درآوردید؟!
اصلاً نمیفهمیدمش.
عید نوروز با زهرا آمد خانه مان. عدل برگشت و به مجسمه زن گوشه اتاق گیر داد:
« دایی اگر ناراحت نمیشی جای این مجسمه، عکس شهید کاظمی بذار. »
سری جنباندم یعنی ببینم چه میشود؛ولی ته دلم گفتم:
" اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه! "
انگار حرف دلم را از چشمانم خواند. نیشخندی زد و گفت:
« انشاءلله بهش میرسی! »
مدتی به این فکر میکردم که چرا عکس شهید کاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟!چرا عکس امام نه، چرا عکس مشهد و کربلانه! آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت:
« اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه، دیگه ازش خجالت میکشی هر کاری انجام بدی! »
+ « حالا که ما نداریم چه کنیم. »
_ « باشه طلبت. خودم برات میارم. »
چند روز بعد، یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم. گذاشتم کنار اتاق، درست جلوی چشمم. ولی نه شرمی ایجاد شد، نه تغییری. رفتم خانهی خواهرم. روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم. تمام قد جلویم ایستاد. همین که نشست، پسر برادرم آمد داخل. باز تمام قد ایستاد و با آن بچهی نیم وجبی دست داد. گفتم:
« جلوی بچه نمیخواد بلند بشی، بشین راحت باش. »
گفت:
« شما از ساداتید و احترامتون واجبه! »
🗣 راوی: سید یاسر حسینی
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 3⃣
آقا مارا می گویی! انگار یکی با پتک زد توی سرم. با خاک یکسان شدم. با همین حرفش من را تکاند. حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید:
« دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟ »
از زیرش در رفتم. پا شدم رفتم بیرون و سیگاری کشیدم. از آن روز، دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم. سیمکارتم را عوض کردم. به نمازم بیشتر اهمیت دادم. به کلی تیپم را بهم ریختم. با شلوار پارچهای و پیراهن ساده که میانداختم روی شلوارم و شال سبز سیدی دور گردنم میچرخیدم.
خیلی خوشحال شد. با ذوق گفت:
« دایی دکوراسیون عوض کردی! »
گفتم:
« باید از یک جایی شروع میکردم؛فندکش را تو زدی! »
از آنجا رفت و آمدمان بیشتر شد. با هم رفتیم اصفهان. گفت:
« بریم تخت فولاد؟ »
نمیدانستم آنجا چه خبر است. برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است. ما را برد سر قبر شهید کاظمی. زنم با همان تیپ همیشگیاش آمد؛ ولی ظاهرش تغییر کرده بود. کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام. از قضا روز جمعه بود، گفت:
« میخواید بریم نماز جمعه؟ »
من که اصلاً نمیدانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند، ولی زنم که آرایش داشت و نمیخواست برای وضو پاک کند، بهانه آورد نرویم. آقا محسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه.
در یک موقعیت خیلی واضح بهش گفتم:
« میدونم که میدونی فقط ظاهرم درست شده؛ میخواهم هم خودم تغییر کنم هم زنم. »
اولین قدم انجام شد، نماز جماعت. کافر نبودم، ولی با روش خودم می خواندم؛یک روز بخوان شش روز نخوان. یا اگر در جمعی همه میایستادند به نماز، به اجبار همراهی میکردم.
با ماشین میرفتم دنبالش و میرفتیم مسجد. کارش طول میکشید. گفتم:
« نماز جعفر طیار میخونی؟ »
گفت:
« برای کسی نماز قضا میخونم. »
ولی بعداً فهمیدم نماز امام زمان (علیهالسلام) میخواند.
🗣 راوی: سید یاسر حسینی
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣
رفتنم به گلزار شهدا شروع شد. میخواستم آن حالِ محسن را پیدا کنم، آن شور و شعفی که از زیارت آنها به دست می آورد. وقت و بیوقت میرفتم. حتی نصفه شب. مادرزنم نگران میشد:
« میری قبرستون جنی میشی! »
اگر تفریح هم میرفتم پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب میکردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم. گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری میدیدم. مینشستم کنارش و کلی با هم حرف میزدیم.
این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد. تصمیم گرفتم بروم کربلا. دههی اول رفتم و برگشتم. راست و حسینی همهی خلافها را گذاشتم کنار. روز به روز زندگیام شیرینتر شد. اختلاف زن و شوهریمان رنگ باخت و مهمتر از همه، حال درونیام رو به راه شد.
زنم همه را شاهد بود؛ دید دیگه بیست و چهار ساعته سرم توی گوشی نیست. تماسهای مشکوک ندارم، سوار موتور سرم مثل پنکه به هر سمت نمیچرخد، به خواستههایش توجه میکنم، همین ها باعث شد که خودش بیاید و بگوید:
« منم میخوام چادر بپوشم. »
از آنجا دیدم آقا محسنی که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد میشد و یک سلام سرد میپراند؛ الان میایستد و رو در رو احوال پرسی میکند. دیگر خودمانیتر شدیم. یک پا رفیق فابریک؛برای همین خیلی راحت بهش گفتم:
« از این سید علیتون که اینقد سنگش رو به سینه میزنی، برام بگو. »
راستش اون اوایل تا میدیدمش، مدام به رهبر بدوبیراه میگفتم. او هم سرش را میانداخت پایین و لام تا کام حرفی نمیزد. آن روز گفت:
« گفتنی نیست، باید راهش رو بری تا بشناسیش! »
چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد:
« اون وقت محسن نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا. »
دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:
« به اون چیزی که میخواستی رسیدی؟ »
گفت:
« نه! یه جا لنگی داشتم! »
🗣 راوی: سید یاسر حسینی
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣
خیلی بی تابی میکرد که دوباره برود. با این کارهایش من هم هوایی شدم. راه افتادم دنبال سوراخ سمبهای که خودم را قاتی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه "فاتحین" اسم نوشتم برای جنگ.
تا شنید، آمد که پارتی من هم بشو، بیایم. نمی دانم چرا یک روز اعلام کردند کلاً این گروه جمع شد. این کش و قوسها حدود یک سال و نیم طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم با خبر شدم دوباره راهی شده است؛ بهش پیام دادم:
« شنیدم میخوای بری سوریه. خوشا به سعادتت! التماس دعا. »
نوشت:
« دعا کن رو سفید برگردم. »
نوشتم:
« قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟ »
جواب داد :
« خواهد بخرد، میخردت. »
مدام از خانوادهاش پیگیر بودم که زنگ می زند؟ حالش خوب است؟ کی بر میگردد؟ برخلاف سری قبل، خیلی دلنگرانش بودم.
حدود نُه صبح خواهرم رنگ زد. فقط صدای گریه شیون میشنیدم. یک ننهجون پیر داشتیم. اول فکر کردم او فوت کرده است. هی میگفتم:
« چی شده؟ »
گریه میکرد:
« بیا به دادم برس، کمرم شکست. »
با عصبانیت گفتم:
« چی شده مگه؟ »
نفس بریده گفت:
« داعشیا محسنم رو گرفتن! »
پاهایم سست شد. افتادم روی زمین. منگ شدم. به هر جان کندنی بود، خودم را رساندم خانهشان.
***
خواهرم زنگ زد:
« آب دستته بذار زمین، خودت رو برسون. »
دلم بند شد. سریع شال و کلاه کردم رفتم. همان دمدر بهم گفت:
« داریم میریم دیدار رهبری. گفتیم تو هم بیا. »
پیش خودم گفتم حتماً باید از پشت میله ها ببینمش. باورم نمیشد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم. نه از پشت میلهها، به فاصلهی یک مترو نیمی. عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید:
« عاقبت به خیر بشی! »
همان جا به محسن گفتم:
« تو قول دادی و به قولت عمل کردی، منم عوض شدم؛ ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم! »
🗣 راوی: سید یاسر حسینی
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 6⃣
اُرَینَب حسینی
مادر همسر شهید
از در که میآمد داخل، صمیمانه سلام میکرد. من هم با قربان صدقه جواب سلامش را می دادم:
« عزیزم، قربونت برم، فدات شم »
یک روز با فکر مشغول پای ظرفشویی ایستاده بودم. بدون ناز و قربان صدقه جواب سلامش را دادم. از زهرا پرسیده بود:
« امروز مامانت طوریش شده؟ چرا بهم نگفت قربونت برم. »
اگر وسط هال میگفت:
" مامان خداحافظ " و منتظر جواب نمیماند، میفهمیدم دعوایشان شده و قهر کرده. زهرا می نشست روی مبل و گوشی اش را دست میگرفت. میخندید که " الان پیام میدهد. "
دو دقیقه بعد صدای دیلینگ پیامش بلند میشد:
« بیام ببرمت بیرون؟ »
دخترم که باردار شد، یکی از اتاقهایمان را دادیم دستشان. میخواستم هوایشان را داشته باشم. با صدای اذان صبح پا میشدم. میرفتم صدایش بزنم. میدیدم سر سجادهاش نشسته. از کی؟ نمیدانم. تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول دعا خواندن بود. دلم بند بود. چند دفعه سرک کشیدم. با چشم خودم دیدم که هر روز حدیث کساء، دعای عهد و زیارت عاشورا را میخواند. زمستانها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده اش را پهن میکرد.
میترسیدم سرما بخورد. میگفتم:
« مامان جون، قربونت برم، اینجا سرده! »
می گفت:
« اتفاقاً اینجا خوبه. »
میخواست خوابش نبرد و سست نشود. زود شناختمش که اهل نماز و روزهی مستحبی است. از همان روز خرید عروسی. سر ظهر وسط بازار غیبش زد. با سینی آب هویج بستنی پیدایش شد. گفت رفته نماز اول وقت نماز بخواند. هنوز باهاش راحت نبودم. به مادرش گفتم:
« چرا آقا محسن برا خودش بستنی نخریده؟ »
چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی در گوشم گفت:
« روزه است. »
موقع انتخاب حلقه هم گفت:
« من طلا دست نمیکنم؛ برای مرد حرومه. »
اولش که افتاد روی دندهی لج که اصلاً حلقه نمیخواهم. بعد که زهرا اصرار کرد، به حلقهی پلاتین رضا داد. همهی بازار را زیر پا گذاشتیم تا سِت طلا و پلاتین پیدا کنیم.
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 7⃣
وقتی زمزمههایش راه افتاد که میخواهد بیاید خواستگاری، به بهانهی خرید مفاتیح الجنان، رفتم " کتاب شهر ".
براندازش کردم، قد و بالای خوبی داشت؛ ولی خیلی لاغر بود، ریشش هم هنوز پرپشت نبود. سرش را بالا نیاورد که به چشمانم نگاه کند. همان لحظه مهرش به دلم نشست.
شبی که مادرش آمد خانهمان که زهرا را ببیند؛ دل تو دلم نبود که جواب بله را بدهم؛ ولی خجالت کشیدم. گفتم با خودشان چه فکر میکنند؟ نمی.گویند چقدر هولاند؟ تا صبح دندان گذاشتم روی جگر. بعد از نماز صبح، طاقت نیاوردم. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به مادرش که فکرهایمان را کرده ایم و استخاره هم خوب آمده. همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود. جیبش را پر از پسته و مغزیجات میکردم. سر سفره گوشتها را سوا میکردم و میریختم توی بشقابش. او ساعت دو و ربع می آمد؛ شوهرم ساعت دو و نیم. با اینکه برایش سفره میانداختم و غذا میکشیدم، دست نمیبرد تا آقای عباسی برسد.
با زهرا غذایشان را در یک بشقاب میریختند. زیرچشمی می پاییدمش. زود کنار می کشید. زیاد که اصرار میکردم چند قاشق بیشتر بخورد، میگفت:
« آدم باید بتونه نفسش رو نگه داره! »
مزهی دهانش سمت کباب میرفت. هفتهای یکبار به هوای آقا محسن بساط زغال و منقل را پهن میکردیم. اگر یک هفته به هر دلیلی مهمانش نمیکردیم، به زهرا میگفت:
« زنگ بزن به مامان ببین نمیخواد به ما کباب بده؟! »
میشد غذا پخته بودم؛ با این حال، به شوهرم میگفتم:
« آقا محسن هوس کباب کرده، پاشو برو گوشت بگیر. »
خودم سیخ میگرفتم و می دادم بروند روی پشت بام کباب کنند. دلم نمیآمد کاری را در خانه انجام دهد. به شوهرم میگفتم:
« خودت کباب کن؛ آقا محسن لباسش بوی دود میگیره! »
آقای عباسی غر میزد:
« اونوقت لباس من بو نمیگیره؟ »
🗣 راوی: مادرهمسرشهید
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 8⃣
وقتی زهرا مرغ شمالی میپخت میترسیدیم انگشتانش را هم با غذا بخورد. اهل ژله و سالاد و مخلفات بود. از طرفی از غذاهایی که با کشک درست میشد، زیاد خوشش نمیآمد. هر موقع زنگ میزد میپرسید:
« غذا چی دارید؟ »
سربه سرش میگذاشتم و میگفتم کله جوش، یا کشک و بادمجان.
روز انتخابات ریاست جمهوری، شوهرم رفته بود پای صندوق. آقا محسن صبح زود آمد که:
« بلند شید بریم رأی بدیم. »
گفت:
« سبد وسائل و چای هم بردارید بعدش بریم بیرون. »
اصرار میکرد برگههایمان را بدهیم به او که خودش فرد منتخبش را بنویسد. رأی که دادیم، رفت مرغ خرید که جوجه کباب درست کنیم. از اول، نیتش رفتن کنار قبر شهید ایزدی بود. ما را برد دنبال زاینده رود. روی هرجا دست گذاشتیم که بنشینیم بهانه آورد که اینجا میزنند و میرقصند، اینجا سر و گردن زنها باز است. خودش رفت، دیدی زد و آمد که بیایید برویم آن بالا. نقطهی کوری پیدا کرده بود که بوی آدمیزاد نمیآمد. یک بالابلندی که اگر علی را نمیگرفتیم سُر میخورد میافتاد داخل رودخانه. یک کلمه گفتم:
« اگه شوهرم بود، میذاشت این قدر سختی بکشم؟ »
این را دست گرفت. هر حرفی میزدم، می گفت:
« اگه شوهرت بود، میذاشت سختی بکشی؟ »
به همکارانش گفته بود:
« که وقتی میروم خانهی مادر زنم، اول خواهر زنم میآید دم در، بغلش میکنم و با هم روبوسی میکنیم. »
گفته بودند:
« خجالت بکش، مگه میشه؟ »
همه را جمع کرده بود و آورده بود دم در خانه. زنگ زد. از پشت آیفون گفت:
« به اسماء بگید بیاد پایین. »
دو دقیقه نشد دیدم صدای غش غش خنده از توی حیاط بلند شد. نگو هیچ کس اینجایش را نخوانده بود که اسماء سه ساله باشد.
شبهایی که توی پادگان شیفت بود، بیقرارش بودم. تا صبح نگران بودم اذیت شود. آن قدر شورش را در میآوردم که زهرا شاکی میشد. عادت کرده بودم صبح که بیدار میشوم، اول به شمارهی " پسرم محسن " پیام بدهم:
« مامان صبحت بخیر »
🗣 راوی: مادرهمسرشهید
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 9⃣
حالا ببینید وقتی سوریه میرفت به من چه می.گذشت. سفر اولش طوری نبود که خیلی بترسم. می.دانستم داعش آمده است و خطر دارد؛ اما یکی ته دلم میگفت سالم میرود و برمیگردد. خودم از زیر قرآن ردش کردم و آب ریختم پشت سرش. تا سر کوچه رفتم بدرقهاش. از لحظهلحظهاش عکس و فیلم گرفتیم. زهرا، علی را باردار بود ولی از ما پنهان کرده بودند تا برود. آقا محسن ترسیده بود جلوی سفرش را بگیریم. زهرا خیلی رنج کشید. با این که نباید گوشی دست میگرفت؛ یک لحظه آن را از خود دور نمیکرد. بیست و چهار ساعته چشم انتظار تماس آقا محسن بود. وقتی دیر میشد، میریخت بهم. پرخاشگری میکرد، غذا نمیخورد. تا این چهل و پنج روز گذشت، آب شد. جلوی زهرا رعایت میکردم که اذیت نشود. خودم را در خفا با اشک و گریه و ناله سبک میکردم.
روزی که خبر دادند از سوریه برمیگردد به شوهرم پیشنهاد دادم یک گوسفند جلوی پایش سر بِبُریم. زهرا به آقا محسن گفته بود که میخواهیم برایت بنر بزنیم و گوسفند بکشیم. شاکی شده بود که اگر بیایم ببینم بنر زدید برمیگردم. چون تهدید کرد، بنر نزدیم ولی گوسفند قربانی کردیم.
از آن دور دورها دیدم یک کوله پشتی سنگین انداخته پشتش. لاغر که بود، حالا شده بود یک مشت پوست و استخوان.
وقتی آمد داخل خانه، شک بَرَم داشت که گوشهایش نمیشنود. کج وکوله جواب میداد.
میگفتم:
« خوبی مامان؟ »
همین طور الکی میپراند:
« منم دلم براتون تنگ شده! »
باید چند دفعه داد میزدی تا بفهمد. وقتی به زهرا گفتم شوهرت یه چیزش شده، حاشا کرد که نه خسته است و توی اتوبوس گوشش سنگین شده. تا اینکه یک شب فرماندهش را دعوت کرد خانهاش. آن بندهی خدا خبر نداشت جریان مجروحیتش را مخفی کرده. تا گفت:
« محسن یادته اون وقت که تانکت موشک خورد! »
همه جا خوردیم. تازه فهمیدیم چرا توی این مدت جلوی ما وضو نمیگیرد و دکمهی آستینش را باز نمیکند. ولی باز حرفی از سنگینی گوشش به میان نیاورد.
🗣 راوی: مادرهمسرشهید
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 0⃣1⃣
علی که به دنیا آمد، خوشحال بودیم سرش به بچه گرم میشود و از فضای سوریه رفتن بیرون میآید. خیلی هم ذوق داشت. با همهی دست تنگیاش دوتا النگو خرید برای زهرا.
بچه هشت ماهه به دنیا آمد و یکی دوهفتهای توی دستگاه بود. خیلی نذر و نیاز کرد، دعا خواند و متوسل شد. به خیر و خوشی گذشت؛ با این که دکترها جوابش کرده بودند. وقتی مرخص شد آقا محسن گفت:
« ببریمش پیش آیت الله ناصری در گوشش اذان و اقامه بخونن. »
خیلی هم گشتیم تا در کوچه پس کوچهها خانهشان را پیدا کنیم. من و زهرا در ماشین ماندیم. گفتند حاج آقا مسجد است. رفت نماز را پشت سرشان خواند و آمد. دیدیم از ته کوچه زیر کتفهای حاج آقا را گرفتهاند و میآورندش. آقا محسن، علی را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشت سرش. حاج آقا جلوی در خانه اذان و اقامه علی را خواند. آقا محسن گفت:
« حاج آقا برای شهادت و رو سفیدی منم دعا کنید. »
آیت الله ناصری سرشان را بالا آوردند. به آقا محسن نگاه کردند و گفتند:
« ان شاءالله عاقبت به خیر بشی. »
از آن جا فهمیدم نه، این آدم فکر سوریه از سرش بیرون برو نیست.
سفر دوم امید نداشتم برگردد. خواب دیده بودم. میدانستم برود شهید میشود. با وجود این، به خودم تسلی میدادم که ان شاءالله برمیگردد. فردایش که آقا محسن آمد خانه مان، خوابم را برایش تعریف کردم. همان جا وسط حال دستش را برد بالا و گفت:
« الحمدلله رب العالمین، مامان دعا کن دوباره برم سوریه، دعا کن عاقبت به خیر بشم! »
ظهر زنگ زد:
+« ناهار درست کردید؟ »
- « یه چیز حاضری »
+ « میخواستیم بیایم خونه تون. »
- « قدمتون روی چشم. »
دلم تاب نیاورد. زود قرمه سبزی بار گذاشتم. تا نشستیم سرسفره، گفت:
« بسم الله الرحمن الرحیم؛ راستش انشاءلله امشب عازمم. »
گفتم:
« کجا؟ »
گفت:
« مأموریت! »
🗣 راوی: مادرهمسرشهید
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣1⃣
فکر کردم دوباره میخواهند بروند "مورچه خورت"
گفت:
« نه مامان جون! خدا قسمت کرده دوباره بریم زیارت حضرت زینب. »
قاشق از دستم افتاد. من و شوهرم شوکه شدیم. ناهار زهرمان شد. دیگر لقمه از گلویم پایین نرفت.
غذایش را خورده نخورده پا شد برود خانه مادرش برای خداحافظی. قرار شد شب برگردد. ساعت ده شب عجلهای آمد. یازده حرکتش بود .گفتم:
« مامان چه خبر؟ »
نفس عمیقی کشید و گفت:
« خونه مادرم صحرای کربلا بود. »
گفتم:
« چرا؟ »
گفت:
« خواهرام جمع شدن؛ همان حالتی پیش اومد که حضرت علی اکبر وداع کرد و رفت میدون جنگ. »
چند قاچ خربزه آوردم برایش. گفت:
« دهنم آفت زده؛ اگه بخورم میسوزه. »
دویدم از توی یخچال هندوانه آوردم.به زهرا گفت:
« بلند شو از من و مامان عکس و فیلم بگیر. »
بعد، علی را بغل کرد و انداختش بالا و ازش خداحافظی کرد. توی اتاق گفت:
« میدونم بیقراری میکنی. »
- « آره ،طاقت نمیارم، باید برگردی. »
+ « مامان! اگه شهید شدم هر روز بهت سر میزنم. »
- « آره جون خودت، الکی نگو! »
+ « مامان میام؛ بَینی و بَین الله شفاعتت می.کنم، قول میدم. »
با هم رفتیم ترمینال، در مسیر برگشت، توی تلگرام دعایی را برایش فرستادم که بخواند تا خدا محافظش باشد. بعد نوشتم:
« من که از الان دلتنگت شدم پسرم؛ به خدا طاقت دوریت برام سخته! »
جواب داد:
« فدات. منم همین طور. »
صبح، بعد از نماز سریع رفتم سر گوشیام. پیام داده بود:
« سلام مامانم! صبحت به خیر ،خوبی؟ما تهرانیم. دعا کنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم. »
اشک از گوشهی چشمم شره کرد:
« سلام پسرم ،خوبی عزیزم؟ نمیدونی چقدر دلتنگت شدم؛ دلتنگ مرامت، معرفتت، آقاییت. آخه یهبار نشد ناراحتم کنی که حالا این قدر گریه نکنم. »
ظهر پیام داد:
« سلام مامانم؛ان شاءالله ساعت پنج عازمم؛ تورو خدا ویژه برام دعا کن....از عمق دلت حلالمکن....دوستتون دارم..... »
جواب دادم:
« محسن، میگم برو راضیام به رضای خدا، ولی چطور دوریت رو تحمل کنم؟ »
در آخرین پیامش نوشت:
« خیلی بهتون بدی کردم، با اخلاقم، با رفتارم... همیشه به یاد مصیبتهای حضرت زینب باشید. »
🗣 راوی: مادرهمسرشهید
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣1⃣
یک داعشی کریه و بدترکیب آمده بود توی خانه و با کفش ایستاده بود روی فرش. آمد طرفم. به خودم میلرزیدم. گفتم اگر نزدیکم شد، بلایی سر خودم میآورم. ناگهان دیدم سری توی دستش گرفته، آن را کوبید به دیوار. رفت داخل اتاق. پشت سرش یواشکی نگاه کردم. چند نفر دست بسته کنار هم ردیف کرده بود. یکییکی سرهایشان را با تبر میزد. سرها میافتاد، ولی خونی نمیچکید.
شوهرم تکانم داد:
« کابوس میبینی؟! »
عرق از سر و صورتم میچکید. با گریه خوابم را برایش تعریف کردم. دراز کشید و گفت:
« ناراحت نباش؛ خواب زن چپه! »
با عصبانیت گفتم:
« اون سر آقا محسن بود! »
شوهرم گفت:
« دارم میگم خواب زن چپه! »
تا صبح از فکر و خیال خواب به چشمم نیامد. صدقهی سنگین دادم. فردا شبش که آقا محسن زنگ زد، دلم آرام گرفت. به زهرا خوش خبری داد که هفتهی بعد جور می کند با علی بروند سوریه. زهرا در گیر دار ساک بستن بود که عکس اسارتش منتشر شد. از بس شوکه شدم، از همان لحظه، بیماری پوستی افتاد به جانم. باورمان نمیشد. همه هم میگفتند فتوشاپ است.
از شهادتش ناراحت نیستم، افتخار می کنم. اسارتش زجرم داد. مدام می گفتم الهی بمیرم که سرت را بریدند.
سختترین لحظه موقعی بود که عکس سر بریدهاش را دیدم؛ آن لب هایش که از تشنگی سیاه شده بود.
نرفتیم پیکرش را ببینیم. یه چفیه و تسبیح دادم به همکارش. گفتم:
« اینا رو به بدنش تبرک کن؛ نه کفنش. »
اینها را در پلاستیک داد به من و گفت:
« به خود آقا محسن تبرک کردم. »
وقتی در معراج شهدا نشستم روبه روی تابوتش، آخرین پیامش آمد توی ذهنم:
« همیشه به یاد مصیبتهای حضرت زینب باشید. »
🗣 راوی: مادرهمسرشهید
⬅️ ادامه دارد....
@hamedanpeyrovan