#قصه
#روباه_نادان_گربه_دانا
گربه ای به روباهی رسيد. گربه كه فكر می كرد روباه حيوان باهوش و زرنگی است، به او سلام كرد و گفت: حالتان چطور است؟
روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت: اي بيچاره! شکارچی موش! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می كنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟
گربه با خجالت گفت: من فقط يك هنر دارم!
روباه پرسيد: چه هنری؟
گربه گفت: وقتی سگها دنبالم می كنند، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم.
روباه خنديد و گفت: فقط همين؟ ولی من صد هنر دارم. دلم برايت می سوزد و می خواهم به تو ياد بدهم كه چطور بايد با سگها برخورد كنی.
در اين لحظه يك شکارچی با سگهايش رسيد. گربه فوری از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه.
تا روباه خواست كاری كنه، سگها او را گرفتند.
گربه فرياد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمی شديد، الان اسير نمی شديد.
@Hamiaryy_2