eitaa logo
شهید حمید سیاهکالی مرادی💕
257 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
44 فایل
✨ولادت:،۱۳۶۸/۰۲/۰۴ شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۰۵ مزار:گلزار شهدای قزوین ~شرمنده ام.... یک جــان بیشتر ندارم تا در راه ولے عصـر ونائب بر حقـش امـام خامنه اے فـدا کنـــــم✨💫 #√شهیدحمید سیاهکالی مرادی☺️👆🏻 انتقاد!پیشنهاد؟حرفی،سخنی ¿ادمین تبادل @modafeh_chadoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاذبه‌ی شخصیتی ابراهیم هادی از زبان رهبر انقلاب... شهید ابراهیم هادی می‌خواست گمنام زندگی کند، اما امروز در تمامِ آفاقِ فرهنگیِ کشور نامش پیچیده است
🔰عصر یکی از روزها بود . داشت از سرکار برمیکشت . یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که سرگرم صحبت با یک دختر جوان بود.😳 🔰 دید چند روزی دارد این ماجرا تکرار میشود. 🔰 تصمیم گرفت با پسر همسایه صحبت کند.پسر همسایه ترسیده بود.🙈 🔰 به پسر گفت اگه واقعا این دختر را میخواهی من با پدرت صحبت میکنم. 🔰پسر با ترس به ابرهیم گفت: ترا خدا به بابام چیزی نگو. من اشتباه کردم .من غلط کردم.😔🙈 🔰ابراهیم به پسر گفت: منظورم با این دختر است.😍 🔰جوان سرش را پایین انداخت 🙈گفت اگه بابام بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد. پدرت با من. 🔰شب بعد از نماز ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان صحبت میکند 🔰ابراهیم اول از ازدواج گفت و اینکه اگه کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند در غیر این صورت اگه به گناه بیافتد باید پیش خدا جوابگو باشد. 🔰و این بزرگتر ها هستند که باید جوانها را کمک کنند.. حاجی حرف ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش شد .اخمهای حاجی رفت تو هم ! 🔰ابرهیم پرسید: حاجی اگر پسرت بخواد خودش را حذف کند و تو دام گناه نیافتد اون هم توی این شرایط جامعه ، کار بدی کرده⁉️ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه. 🔰خلاصه مادر ابرهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و مراسم ازدواج آن جوان را فراهم کردند. 🔰خلاصه یک ماه از این قضیه گذشت. ابراهیم وقتی شب از بازار برمیگشت. کوچه را چراغانی دید.🌈🔮🎈 لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. 🔰رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده .🎀🎉 این ازدواج هنوز هم پابرجاست.💞 و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابرهیم با این ماجرا میدانند.😍 ❣ جهت شادی روح دوست شهیدمان ❣ 🌸🥀📿✨
کتاب سلام‌برا ابراهیم۱ جایزه🌹 🗣قاسم شبان 👇👇👇 💫 يكی از عمليات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچه ها را فرستاديم عقب. 💫پس از پايان عمليات، يک يک سنگرها را نگاه كرديم. كسی جا نمانده بود. ما آخرين نفراتی بوديم كه بر می گشتيم. 💫ساعت يک نيمه شب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلی خسته ايم، اگه مشكلی نيست اينجا استراحت كنيم. 💫ابراهيم موافقت كرد و در يک مكان مناسب مشغول استراحت شديم. 💫هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسی به ما نزديك می شود! 💫يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يک عراقی در حالی كه كسی را بر دوش حمل می كرد به ما نزديك می شد! 💫خيلی آهسته ابراهيم را صدا زدم. 💫اطراف را خوب نگاه كردم. كسی غير از آن عراقی نبود! 💫 وقتی خوب به ما نزديک شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتيم. 💫سرباز عراقی خيلی ترسيده بود. همان جا روی زمين نشست. 💫يكدفعه متوجه شدم، روی دوش او يكی از بچه های بسيجی خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! 💫خيلی تعجب كردم. اسلحه را روی كولم انداختم. بــا كمک بچه ها، مجروح را از روی دوش او برداشتيم. 💫رضا از او پرسيد: تو كی هستي، اينجا چه ميكنی!؟ 💫سرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زنی در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود می پيچيد و مولا اميرالمومنين(ع) و امام زمان(عج) را صدا می زد. 💫من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی(ع) تا هوا تاريک است و بعثی ها نيامده اند اين جوان را به نزديک سنگر ايرانی ها برسانم و برگردم! 💫بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. 💫حسابی جاخوردم. 💫ابراهيم به سرباز عراقی گفت: حالا اگر بخواهی می توانی اينجا بمانی و برنگردی. تو برادر شيعه ما هستی. 💫سرباز عراقی عكسی را از جيب پيراهنش بيرون آورد و گفت: اين ها خانواده من هستند. من اگر به نيروهای شما ملحق شوم صَدام آنها را می کشد. 💫بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربی پرسيد: اَنت 💫همه ما ساكت شديم! با تعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. 💫ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندی از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدونی!؟ 💫من به شوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفيق داری! 💫سرباز عراقی گفت: يک ماه قبل، تصوير شما و چند نفر ديگر از فرماندهان اين جبهه را برای همه يگان های نظامی ارسال كردند و گفتند: هركس سر اين فرماندهان ايرانی را بياورد جايزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت! 💫در همان ايام خبر رسيد که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهی گيلان غرب شده. 💫ما هم منتظر شديم ولی خبری از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رسيد، جمال تاجيك كه مدتی است به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! 💫با ابراهيم و چند نفر ديگر به سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفی نكردی؟! چرا نگفتی كه مسئول گروه هستي؟ 💫جمال نگاهی به ما كرد و گفت: مسئوليت برای اين است كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. 💫من هم از اينكه بين شما هستم خيلی لذت می برم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. 💫شما هم به كسی حرفی نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. 💫جمال بعد از مدتی در عمليات مطلع الفجر در حالی كه فرمانده يكی از گردان های خط شكن بود به شهادت رسيد.
‍ 💠 ارادت به از میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادات و علاقه قلبی به داشتند. 🌷 همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود و هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام میکرد. 🌷 هرطور بود در راهیان نور به کانال کمیل می‌رفت و با ابراهیمش خلوت می‌کرد. 🌷 هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را میدید، از او میخواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید. 🌷 که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری ابراهیم، تمام زندگی هادی شده بود. 🌷 بیشتر کتابهایی که درباره شهید هادی بود خوانده بود و در کنار مزار یادبودش عکس یادگاری گرفته بود. 🌷 از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت. 🌷 به عشق ابراهیم هادی، نام جهادی‌اش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می‌کرد و می‌نوشت: «وقف در گردش» و به دیگران می‌داد. 🌷 نیز از شیفتگان ابراهیم هادی بود و هر هفته به مزار این شهید می‌رفت. 🌷 از هم محله‌ای‌های ابراهیم بود، او را الگوی خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت. 🌷 از مسئولان ایرانی فاطمیون نیز عاشق ابراهیم بود. یکی از مسئولان لشکر فاطمیون تعریف می‌کند: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داشتیم. تعداد زیادی از کتاب‌ها از جمله «سلام بر ابراهیم» به آنها هدیه شد. بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و آنها علاقه‌مند به زندگی شهید شدند. 🌷 به کمک دوستانش و به تأسی از هیئت خیمه العباس را راه انداخته بود هرکسی با یک خو گرفت روز محشر از او گرفت 🌷•••{ݪَبخَندِ شُہَدا}••• 🍃|ʝσɨŋ| 🔜 @Hamid_1368313
سلام علیکم روزتون پر از عطرامام زمان عج وشهدا 👌متشکریم از کمک‌های مومنانه همه اعضای کانال _آن ‌شاء الله با دستگیری و کمک به دیگران _ خداوند با دستهای مهربان خودش در مشکلاتتان دستگیری کند ♦️یک جوانی هست که چندین ساله سرطان داره و هیچ جا هم بهش کار نمی دن. _ حالا به خواست خدا زنده هست و با این بیماری مبارزه کرده و یک پدر از کار افتاده داره که ناشنوا هم هست و مشکلات دیگری هم هست که در اینجا لازم به گفتن نیست ♦️الان این جوان می خواد کسب و کاری راه بندازه تا هم امید به زندگی داشته باشه و هم اینکه درآمدی برای خودش داشته باشه که بتونه خرج خانه و خرج دوا درمونش راخودش بده ♦️این پسر جوان دست یاری به سوی شما دراز کرده و داره به این نیت از همه کمک می خواد که بعدا که کارش را راه انداخت کم کم همه کمک‌ها رابه صندوق خیریه بر می گردونه ♦️بنده خادم خیریه از همه شما اعضاکه می تونید کمک کنید در خواست دارم که در حد توانتون کمک کنید اگرکسانی که حقوق ماهیانه خوبی دارند می تونند کمک بیشتری کنند لطفا دریغ نکنند ♦️کمک به این جوان از اون کمک‌هایی خاص هست بیایید دل این جوان را شاد کنیم تا به زندگی امیدوار و...... برای غلبه کامل بر بیماریش هم خوبه : 📕حضرت زهرا سلام الله 📕و شهید ابراهیم هادی شماره کارت خیریه 👇👇👇 به نام کاظم پور 5029 0810 4149 9290 ان شاء الله کمک کنندگان مورد لطف خاص حضرت زهرا سلام الله و شهید قراربگیرند دیدارهمه ماباشدباشهید ابراهیم هادی
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷شهید ابراهیم هادی الگوی عملی اخلاق 🌾دو نکته مهم در مراقبت ازاعمال در طول زندگی شهید جاویدالاثر 🍃یکی اینکه آیا خدای متعال از انجام آن راضی است وخوشش می آید یا نه؟ 🍃دوم آیا برای رضای خدا انجام دادیم یانه؟ سخنران :آقای مهدی رمضانی مولف کتاب راز کمیل ╭─••❈✿‌‌♡✿❈••─╮ @Hamid_1368313 ╰─••❈✿♡✿❈••─╯
از جبهه برميگشتم، وقتی رسيدم ميدان خراسان هيچ پولی همراهم نبود، به سمت خانه در حرکت بودم اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند، تازه اجاره خانه را چه كنم؟ به چه کسی رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، امااو هم وضع خوبی نداشت سر چهارراه عارف ايستاده بودم، با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند من اصلا نميدانم چه كنم! در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم ابراهيم سوار بر موتور به سمت من آمد، خيلی خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد، چند دقيقه ای صحبت كرديم وقتی ميخواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتي؟ گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نيست دست کرد توی جيب و يک دسته اسکناس درآورد گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داری. گفت: اين قرض الحسنه است هر وقت حقوق گرفتی پس ميدی، بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت، آن پول خيلی برکت داشت خيلی از مشکلاتم را حل کرد، تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم، خيلی دعايش کردم آن روز خدا ابراهيم را رساند مثل هميشه حلال مشكلات شده بود. 🌷شهید 🌷 یاد شهدا باصلوات ╭─••❈✿‌‌♡✿❈••─╮ @Hamid_1368313 ╰─••❈✿♡✿❈••─╯
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸شهید جاویدالاثر انسانی بابرکت ╭─••❈✿‌‌♡✿❈••─╮ @Hamid_1368313 ╰─••❈✿♡✿❈••─╯
🌸🍃 بسیار به علاقه داشت. در مراسم عقد به همسرش یک بسته کتاب هدیه داد که یکی از آنها بود. بارها کتاب شهید هادی را میخرید و به جوانان نجف آباد هدیه می داد. ابراهیم الگوی محسن بود. محسن حججی و برای زحمت کشید، اما خداوند نام او را همچون ابراهیم بلند آوازه کرد...🌹 📙برگرفته از کتاب حجت خدا. داستان هایی از زندگی شهید حججی. اثر گروه شهید هادی ╭─••❈✿‌‌♡✿❈••─╮ @Hamid_1368313 ╰─••❈✿♡✿❈••─╯