📝 داستان یک اتفاق...
👈 بخش #اول ؛ اعترافات !
▫️#دهه_شصتی بودن اونهم تو شهر #همدان و در ماه آبان، همه دست به دست هم میده که سعی کنی خاص باشی..!! ( البته سعی کنی!)
▫️همیشه دوست داشتم بیشتر از مطالعه، #فکر کنم ! ( انقدری که صدای اطرافیون هم دربیاد!)
▫️مسیر زندگی رو که تا الان داشتم سعی کردم عادی نبینم!(خودمم نمیدونم چرا؟)
▫️واینکه سعی کردم کارهای کوچیک راضی ام نکنه ! (همیشه تو فکر #کارهای_بزرگ بودم!)
▫️تو دوست نداشتنی هام عادت به رویه ها و یکنواختی و مثل بقیه بودن رو اضافه کنید!
▫️همیشه فکر میکنم مشکلات بزرگ راه حل های کوچیک داره..!
▫️خیلی اهل دوره شرکت کردن نبودم! ( البته خودم خیلی دوره برگزار کردم!)
▫️تو همه کارها بیشتر دنبال ترکیب بودم تا تجزیه!(حتی تو عربی!)
▫️سال هاست که کار و تحصیل و مطالعه و زندگی شخصی و فعالیت هام رو به کارهای تربیتی و فرهنگی و تشکیلاتی اختصاص دادم!( آب از سرم گذشته!)
▫️و سال هاست که از بالا تا پایین و کف میدون این جنس کارها بودم (این که میگن همه چیز یعنی هیچ چیز! رو نمیفهمم😊)
▫️راستی کاکائو هم دوست نداشتم و ندارم..
🔸همه اینا رو گفتم تا در مورد برخی از فعالیت ها و داستان اون #اتفاقه باشما صحبت کنم😉👇👇👇